رمان مادمازل پارت ۱۹۹

4.7
(21)

 

 

 

 

از اینکه کسی به حالم احساس تاسف بکنه بیزار بودم چه پشت سرم چه مقابل خودم.

من به این احساسات هیچ احتیاجی نداشتم.

هیچ احتیاجی برای همین با صورتی که فکر کنم عبوس و درهم شده بود گفتم:

 

 

-من حالم خوبه عمه! اصلا بد نیستم…هر زندگی ای هم چالشها و دردسرهایی داره.

بین همه ی زن و شوهرها ممکنه همچین مشکلاتی پیش بیاد…ولی من واقعا خوبم

 

 

چشمهاش رو گرد کرد و گفت:

 

 

-واااا عمه دارم با چشمهام میبینمت دیگه!

کور که نیستم!

اون رستایی که ما میشناخیتم کجا و این کجا!

خدا لعنتش کنه!

معلوم نیست چی به روزت آوردن!

هی! هی داد بیداد!

عمه جون اگه با آراز عروسی کرده بودی روزگارت این نمیشد!

 

 

این یکی حرفش قلبم رو هزار تیگه کرد.

سگرمه هامو زدم توی هم و گفتم:

 

 

-عمه من روزگارم بد نیست.

یه اتفاقهایی افتاده که واسه هرکسی میتونست بیفته!

ببشخید که نمیتونم اینجا بمونم

باید برم جایی…فعلا!

 

 

دیگه منتطر شنیدن هیچ حرف و تیکه و طعنه ای نموندم و خیلی زود از خونه زدم بیرون!

آخ!

امون از فک و فامیلی که دهنشون رو هیچوقت نمیشه بست و همیشه با پررویی هر چی دلشون میخواد میگن.

مثل عمه!

شابد حرفهاش از سر دلسوزی باشه اما همین حرفهای از سر دلسوزی قلب منو به درد میاوردن و  باعث رنجشم میشدن.

کاش میشد اینو بفهمن یا بهشون حالی کرد.

 

مامان صدام زد و پرسید:

 

 

-کجا میری رستا !؟

 

 

درحالی که با عجله به سمت در میرفتم جواب دادم:

 

 

-پیش خاله ماریا‌…‌

 

 

اینو گفتم و با باز کردن در از اونجا زدم بیرون.

و چه حس خوبی بهم داد این کار….

 

 

 

بیرون رفتن از خونه و مزاحم نشدن فرزام رو بهونه ای کرده بودم تا رهام رو ببینم.

من اگه با  فرزام  قهر کرده بودم و میخواستم به جدایی فکر کنم دلایل  خودمو داشتم اما اون هیچ دلیل منطقی ای واسه این مسخره بازی ای که راه انداخته بود و دم از طلاق نیکو میزد نداشت!

انگار اون آدمی که من میشناختم نبود.

اون آدم منطقی ای که تمام تلاشش رو میکرد تا تصمیمهای عجولانه و غیر منطقی نگیره.

چنددقیقه ای جلوی در موندم تا رسید.

در ماشین رو باز کردم و حین سوار شدن گفتم:

 

 

-سلام!

 

 

فقط سرش رو تکون داد.

اون هم با خستگی!

درو بستم و با بستن کمربندم و گذاشتن کیف روی پاهام گفتم:

 

 

-ببخشید که میتونستم  اسنپ بگیرم ولی نگرفتم و ازتو خواستم کارو بارتو ول کنی و بیای دنبالم!

 

 

ماشین رو روشن کرد و بعد از راه انداختنش گفت:

 

 

-همین که میدونی میتونستی اسنپ بگیری و منو از کارو بار نندازی خودش کافیه!

 

 

خندیدم و بعد گفتم:

 

 

-عمدی بود!  هم میخواستم از خونه بزنم بیرون چون حوصله عمه رو نداشتم هم اینکه میخواستم باهات راجب یه موضوع مهم حرف بزنم!

 

 

نفس عمیقی کشید و بعد از اینکه ساعتش رو چک کرد گفت:

 

 

-اول بگو مقصدت کجاست بعد موضوع مهمت رو بگو!

 

 

انگشتهامو توی هم قفل کردم و جواب دادم:

 

 

-میخوام برم پیش خاله ماریا تو کارگاهش!

 

 

پرسشی گفت:

 

 

-و موضوع مهمت  در مورد چیه؟

 

 

نفس عمیقی کشیدم و جواب دادم:

 

 

-و  موضوع مهمم در مورد نیکو هست!

 

 

با قسمت دوم حرفهام خیلی حال نکرد چون سگرمه هاشو زد توی هم و گفت:

 

 

-من الان خسته ام خیلی هم کار دارم.

سایلنت بمونی تا برسونمت پیش ماریا ممنونت میشم رستا!

 

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.7 / 5. شمارش آرا 21

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
0 نظرات
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x