رمان مادمازل پارت ۲۰۰

4.3
(36)

 

 

 

-و موضوع مهمت  در مورد چیه؟

 

 

نفس عمیقی کشیدم و جواب دادم:

 

 

-و  موضوع مهمم در مورد نیکو هست!

 

 

با قسمت دوم حرفهام خیلی حال نکرد چون سگرمه هاشو زد توی هم و گفت:

 

 

-من الان خسته ام خیلی هم کار دارم.

سایلنت بمونی تا برسونمت پیش ماریا ممنونت میشم رستا!

 

 

 

 

یا اینکه اینو خیلی جدی بهم گفت اما من نمیخواستم ساکت بمونم.

به نظرم نیکو این وسط بیخودی داشت عذاب میکشید.

پیامهاشو که خوندم دلم خیلی به حالش سوخت و اصلا نمیخواستم قربانی این ماجرا باشه خصوصا که به خوبی میدونستم چقدر دلباخته ی رهام هست برای همین گفتم:

 

 

-رهام لطفا دست از این رفتار مسخرت بردار و اجازه بده نیکو برگرده سر خونه زندگیش!

من اصلا از تو توقع این رفتارارو نداشتم اصلا…

من و فرزام به مشکل خوردیم  ربطش به نیکو چیه؟

 

 

صداش رو برد بالا و جواب داد:

 

 

-ربطش اینه که اون یارو باید یاد بگیره نازک تر از گل به خواهر من بگه دم خواهرشو میگیرم و پرتش میکنم بیرون!

اصلا گه میخوره به تو میگه بالا چشمت ابروئه چه برسه  به…

 

 

مکث کرد تا حرفهای بدتری که رنجش میدادن رو به زبون نیاره و بعد هم چند نفس عمیق پی در پی کشیدتا به خودش مسلط بشه…

من میدونستم  اون بخاطر من ناراحت اما کاش بدونه نیکو سزاوار این رفتار نیست و نباید تاوان خطاهای برادرش رو بده.

 

 

عاجزانه  نگاهش کردم و گفتم:

 

 

-نیکو اصلا آدم بدی نیست.اصلا و عادلانه نیست تاوان اشتباهات من یا برادرش رو اون بده…اون منو دوست داره و تورو بیشتر از خودش قطعا هم هیچوقت دلش نمیخواست من و فرزام کارمون به اینجا برسه!

لطفا منطقی فکر کن….

 

 

مکث کردم.لبهامو روی هم مالیدم ودر ادامه گفتم:

 

 

-من میخوام از فرزام جدا بشم و ازت خواهش میکنم التماست میکنم تو با این رفتارهات در قبال اون دختر کاری نکنی من بگم بخاطر زندگی نیکو بهتره برگردم سر زندگی مزخرف خودم!

یا منو به این فکر ننداز که با جدایی از فرزام کاری کردم نیکو هم از اونی که دوست داره جدا بشه…

 

 

 

 

سکوت کرد و هیچی نگفت.

شاید خودش هم فهمیده بود داره در حق نیکو ظلم میکنه!

اصلا منطقی نبود اون تاوان خطاهای برادرش رو بده!

 

دوباره اما آهسته تر و مظلومانه گفتم:

 

 

-بزار برگرده…بهش بگم برگرده !؟

 

 

خیلی جدی و محکم جواب داد:

 

 

-نهههه! اصلا از اول هم اشتباه بود…من این دخترو نمیخواستم…اونقدر بهم چسبید گرفتمش حالا هم نمیخوامش.

بمونه واسه داداشش و باباش!

 

 

متحیر نگاهش کردم.

باورم نمیشد واقعا این رهامه که داره این حرفهارو میزنه.

بهت زده ام کرد با این کلامهای بی رحمانه….

با بهت پرسیدم:

 

 

-رهام…تو…تو واقعا داری این حرفهارو از ته دلت میزنی ؟

 

 

راست و دروغش رو نمیدونم اما جواب داد:

 

 

-آره…از ته دلم!

 

 

مطمئن و محکم گفتم:

 

 

-دروغ میگی…

 

 

شونه بالا انداخت و جواب داد:

 

 

-هر جور دوست داری فکر کن…

 

 

عصبی و بهم ریخته و آشفته گفتم:

 

 

-رهام تو میدونی داری منو از خودم بابت اینکه دارم میشم مسئول جدا شدن نیکو ازتو، متنفر میکنی ؟

خواهش میکنم تو دیگه درد منو بیشتر از این نکن…

من همین حالا خسته ام.

از اینکه نمیتونم با بابا یا مامان چشم تو چشم بشم ناراحتم

از اینکه عمه و بقیه بهم سرکوفت میزنن ناراحتم…

از اینکه زندگیم با فرزام اونطوری شده ناراحتم اما هیچکدوم به اندازه اینکه نیکو این وسط داره قربانی میشه ناراحتم نمیکنه!

قلبم داره هزار ترک برمیداره!

نیکو این وسط هیچکاره اس و خودش از داداشش شاکیه.

نزار اونم تحت فشار قرار بگیره…نزار اونم مثل من وقتی کسی میره خونشون خودشو قایم کنه که نفهمن اصلا خونه بخت رو تجربه نکرده و شوهرش انداختش بیرون!

اصلا تو الان با اون فرزام عوضی چه فرقی داری هااان؟

من دردهایی که کشیدم رو واسه دشمنم هم نمیخوام چه برسه به نیکو که از ریما به من نزدیکتره!

پس تمومش کن این بازی رو…

 

 

بجای اینکه چیزی بگه ماشینش رو نزدیک به کارگاه عمه متوقف کرد…

 

 

 

 

کمربند رو باز کردم و با برداشتن کیفم سرمو به سمتش برگردوندم و زل زدم به نیمرخش.

منو نگاه نمیکرد و ترجیح میداد چشم بدوزه به رو به رو.

نفس عمیقی کشیدم و گفتم:

 

 

-من به نیکو میگم بیاد خونه تو هم لطفا اذیتش نکن

 

تا اینو گقتم عصبی شد و گفت:

 

 

-دهه! داری با من لج میکنی؟

 

 

عاجزانه گفتم:

 

 

-لج نمیکنم عزیزم…من میدونم تو بخاطر من غیرتی شدی و بخاطر من داری اینکارو میکنی! ولی نکن…

بخدا من اینجوری دلم که خنک نمیشه هیچی بدتر زجر میکشم…

خیلی ناراحت…خیلی گناه داره

بدتر از من شب و رورش سیاه شده…میفهمی؟

 

 

با بی رحمی ای که از اون بعید بود گفت:

 

 

-حقشه…کارای داداشش نباید بی تاوان بمونن

 

 

درحالی که هنوز هم باورم نمیشد واقعا داره این حرفهارو از ته دلش میگه گفتم:

 

-آخه بی انصاف نیکو باید تاوان پس بده!؟؟؟

اصلا اون این وسط چیکارس؟

بیچاره یه روز کامل هم با تو زیر یه سقف نبوده…

آبروش میره….

 

 

مکث کردم.نفس عمیقی کشیدم و گفتم:

 

 

-من که بهش میگم بیاد

 

 

با تشر گفت:

 

 

– میگم نمیخوامش میگی میخوای بهش بگی بیاد خونه !؟ بیخود…پیاده شو برو کار دارم…

 

 

منم عصبی شدم.

دندونامو رو هم فشردم و خیلی جدی گفتم:

 

 

-رهام من به نیکو میگم امشب بیاد خونه و به خدای احدوواحد اگه اومد و  تو اونجا نبودی یا درو براش باز نکردی  به صبح نشده باید بیای سر مزارم

چون دیگه تحمل این یکی درد رو ندارم.

و میدونی که اونقدر کله خرابم که لازم باشه خودمو به فنا میدم و  اینکارو میکنم!

 

 

حرفهامو که زدم پیاده شدم و با محکم بستن در پا تند کردم سمت کارگاه…

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.3 / 5. شمارش آرا 36

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
0 نظرات
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x