رمان مادمازل پارت ۲۰۲

3.9
(34)

 

 

 

 

-جوابت ساده و مشخصه…چون دیگه ازت خوشم نمیاد و نمیخوامت! همین..

 

حالا هم بهتره بری خونه و منتظر این باشی که دادخواست طلاق من از طریق دادگاه به دستت برسه.
برای اینکه من دیروز رسما رفتم و درخواست طلاق دادم!

 

مهریه پهریه هم نمیخوام!
مهرم حللال جونم آزاد!

اینو گفتم و ازش رو برگردوندم….

اتمام حجت کردم که بدونه یه کاری کرده که راه برگشتی واسش نیست.

 

این زندگی دیگه زندگی بشو نبود برای اینکه
خیلی چیزهارو میشه بخشید اما خیانت رو نه.

 

وقتی خیانت اتفاق میفته آدم نه تنها به طرف مقابلش بلکه به خودش هم حس بدی  پیدا میکنه.
احساس میکنه یه احمق بوده.

 

یه بدردنخور که بهش خیانت کردن!
یکی که خر فرضش کردن پس چطور میشه همچین چیزی رو بخشید !؟

آه سردی کشید و از پشت سر گفت:

 

-من به تو خیانت نکردم رستا…ترگل هست…وجود داره اما نه توی زندگی من!

آره…من قبل از تو اون رو دوست داشتم.

یه سال دو سال هم باهاش نبودم.

میشه گفت یه عمر باهم بودیم اما نشد.
وقتی تو اومدی توی زندگیم بهش گفتم که بهتره همو فراموش بکنیم و من واقعا این کارو کردم…

پوزخندی زدمو طعنه زنان گفتم:

-خوشم میاد اونقدر پررویی که هنوزم داری منو خر فرض میکنی….

کلافه تکرار کرد:

-رستا من با اون نیستم و نبودم چون هیچ دلیلی واسه دروغ گفتن ندارم

حتی یک کلمه از حرفهاش رو هم باور نکردم برای همین چرخیدم سمتش و گفتم:

-دروغ میگی…تو همیشه با اون بودی حتی بعد از ازدواجمون!

 

تو هیچوقت منو دوست نداشتی….رفتارهای روزهای اولت هنوز تو ذهنمه.

 

 

تو با من مثل یه حیوون رفتار میکردی و من احمق اونقدر دوستت داشتم که همیشه رفتار بدت رو با عشق جواب میدادم.
هرچه بیشتر بد میشدی بخاطر اینکه دوست داشتم با جون و دل تحملت میکردم.

همیشه…همبشه هر وقت باهام بدرفتاری میکردی میگفتم یه روز همچی خوب میشه.
یه روز تو هم عاشقم میشی اما اونقدر احمق بودم که نفهمیدم و نخواستم بفهمم تو داری کاری میکنی من ازت دل بکنم که راهت واسه

بودن با دوست دخترت باز بشه!

 

مکث کردم.

آهی کشیدم و با تکون سرم گفتم:

-ولی من دیگه این زندگی مسخره  رو با تو ادامه نمیدم! بهتره طلاق بگیریم و هر کدوم بریم پی زندگی خودمون…

بهم نزدیک شد.
چونه ام رو گرفت و سرم رو چرخوند سمت خودش  تا چشم تو چشم بشیم و وقتی شدیم گفت:

-رستا من اگه دوست نداشتم  یا بقول خودت دنبال این بودم که کاری کنم و تو بری الان اینجا نبودم…الان خودمو به زحمت نمینداختم

 

بیام اینجا…
چند روز پشت سرهم رو مخ  خاله ات راه نمیرفتم که تورو بکشونه اینجا دو  دقیقه باهات حرف بزنم…

 

من میخوامت رستا…

 

میخوامت و نمیخوام  که از دستت بدم.

 

عصبی و آشفته چند قدم عقب رفتم و درحالی که نمیتونستم حرفهاش رو باور کنم گفتم:

 

-ولی تو بچمون رو کشتی…تو به اون رحم نکردی چرا باید حرفهات رو باور کنم هااان ؟

متاسف گفت:

 

 

-رستا من نمیخواستم اینطور بشه…منم شوق اون بچه رو داشتم.باور کن‌..

 

 

کنج لبم به تاسف بالا رفت.

 

این حرفها اصلا به اون نمیومد.

بغض کردم و پرسیدم:

-چطور حرفهات رو باور کنم وقتی حتی اون لحظه که خبر بارداریمو شنیدی هم خوشحال نشدی؟تو اون روز محض دلخوشی منم که شده یه لبخند خشک و خالی هم نزدی…

چون اینو گفتم نفس عمیقی کشید و بعد دو قدمی که عقب رفته بودم رو جلو اومد و پرسید:

-بگم غلط کردم قبوله !؟هااان ؟ غلط کردم…بیا بریم…بیا بریم خونه ی خودمون قول میدم همچی رو عوض کنم…

با عصبانیت گفتم:

-غلط کردنهات  گندی که زدی رو پاک نمیکنه…بچه ای که کشتی و من اونهمه بهش دلبسته بودم رو زنده نمیکنه
خیانتت رو از یاد نمیبره

عصبی اما آروم گفت:

-بابا لامصب هرچی  ترگل بهت گفت رو باور نکن…اون حرفهارو زد که تورو از من دور کنه…که زندگیمون بهم بخوره‌
رستا بیا بریم خونه.
بیا همچی رو از اول شروع کنیم…خواهش میکنم

دل خوشی واسه برگشتن به اون زندگی نداشتم.
انگار هیچ امید و انگیزه ای به جا نیومده بود.
اون زندگی ویرون شده بود و از اونهمه عشق هیچی باقی نمونده بود جز نفرت.

آهسته و متاسف گفتم:

-بین من تو هیچ راهی نمونده جز طلاق!
من دیگه هیچوقت با تو زیر یه سقف زندگی نمیکنم خیانت کار بچه کش!
من فقط طلاق میخوام…طلاااااق!

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 3.9 / 5. شمارش آرا 34

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
0 نظرات
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x