رمان مادمازل پارت ۲۰۵

4.2
(33)

 

 

هه! طلاق!

واقعا فکر میکرد منی که اونهمه زجر کشیدم تا به دستش بیارم به همین سادگی و آسونی از دستش میدم !؟

محال بود…محال بود چون من عاشقش بودم و هیچ مردی رو به اندازه ی اون دوست نداشتم و نمیخواستم‌.

اون واسه من اکسیژن بود.

بدون اون انگار توی یه سیاره ی دیگه بودم.

دلگیرانه پرسیدم:

 

 

-طلاق!؟

 

 

با لحنی که جدی بودنش ترس به جونم انداخت جواب داد:

 

 

-آره‌…طلاق!

 

 

با حرص گفتم:

 

 

-به این جرم که برادرم با  خواهرت دعواش شده؟یا نه…کلا پشیمون شدی و اینو کردی یه بهونه…

 

 

توجهی نکرد و همچنان با لپتاپش ور رفت.

یه نفس عمیق کشیدم و چون حس میکردم شوخی شوخی از هم پاشیده شدن زندگیم داره جدی میشه خودمو بیشتر کشیدم سمتش و با بستن لپتاپش گفتم:

 

 

-لطفااااا به حرفهام گوش بده!

 

 

عصبانی و کفری چرخید سمتم و با پرخاشگری و لحن تندی پرسید:

 

 

-چه غلطی کردی!؟

 

 

اگرچه از نگاه و از لحن و سوالش ترسیدم اما لپتاپ رو کشیدم سمت خودم و گذاشتمش روی پاهام و بعد هم گفتم:

 

 

-رهام…من فقط میخوام به حرفهام گوش کنی.همین..

ده دقیقه هم واسم کافیه بعدش هر رفتاری دلت میخواد باهام انجام بده و هرکاری دوست داری بکن!

 

 

ساکت و بی حرف نگاهم کرد تا با سکوتش بهم بفهمونه آماده شنیدن حرفهام.

نفس عمیقی کشیدم و یه قسمت از موهام رو پشت گوش نگه داشتم و بعد گفتم:

 

 

-ببین رهام…من تورو خیلی دوست دارم.خیلی زیاد.

از همون بچگی که میومدم خونتون همیشه حس خوبی بهت داشتم.

قشنگترین روزهام اون روزهایی بودن که تورو می دیدم.

اون روزهایی که یاهات چشم تو چشم میدیدم.

اون روزهایی که دستپاچه بهت سلام میکردم و تو آروم و بیتفاوت جوابمو میدادی!

نمیخوام شروع کنم پز دادن و منم منم الکی راه انداختن اما من خواستگارای زیادی داشتم.

آدمایی که خب… شاید از خیلی لحاظ از تو سرتر هم بودن اما من همه رو ،رد میکردم…

من حتی علاقه ای به  اینکه دوست پسر داشته باشم  هم نداشتم چون همیشه به تو فکر کردم.

همیشه آینده ام رو با تو می دیدم  و نسبت به  بقیه بی رغبت و بی میل بودم واسه همین برای رسیدن به تو سختی های زیادی کشیدم…

خودتو بزار جای من…

یه عمر عاشق کسی باشی که حتی نمیدونه دوستش داری!

تو حتما دوست دختر داشتی.حتما خوش گذروندی حتما روزای خوب و بد داشتی اما تمام روزای من تا وقتی که به تو رسیدم همشون بی رنگ و بی جون بودن!

بقیه فکر میکردن من یه دختر پر جنب و جوش و شادم اما نبودم.

نبودم چون شب و روز رو با فکر و خیال تو میگذروندم

چون وحشت اینکه یه روز خبر ازدواجت به گوشم برسه دیوونه ام میکرد.

حالا چرا داری به من ظلم میکنی؟

من مدعی ام هیشکی تو دنیا تور  به اندازه ی من دوست نداره…حتی مادرت!

حالا این منی که واست تعریف کردم لایق این رفتارم !؟

 

 

مکث کردم و نگاه پرسشیمو به صورت اخمالودش دوختم تا جواب سوالمو بگیرم…

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.2 / 5. شمارش آرا 33

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
0 نظرات
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x