رمان مادمازل پارت ۲۱۳

4.4
(42)

 

 

 

 

وسیله ی خاصی نداشتم که بخوام جمع کنم.

هرچی بود رو چپوندم تو کیفم و رفتم سمت کمد که یه چیزی تنم کنم و همزمان رو کردم سمت ریما که کنار مامان رو لبه تخت نشسته بود و بعد هم پرسیدم:

 

 

-برای من اسنپ گرفتی؟

 

 

خیلی سریع جواب داد:

 

 

-اسنپ ؟واسه چی !؟ سوئیچ بابارو میگیرم خودم میرسونمت!

 

 

همزمان با باز کردن در کمد نگاه تند و تیزی حواله اش کردم و گفتم:

 

 

-لازم نیست تو منو برسونی.گفتم اسنپ بگیر…کاری که میگم رو بکن

 

 

مامان برای هزارمین بار گفت:

 

 

-رستا رفتی اونجا بدقلگی نکنیااا…نه اینکه اگه بدی کرد تحمل کنی نه…منظورم اینه واقعا بهش شانش دوباره بده.

یکم باهاش راه بیا ببینیم واقعا پشیمونه یا نه…

 

 

هودیمو از تن درآردم و گفتم:

 

 

-من فقط میرم که بعدا مامان و باباش طلبکار نباشن!

 

 

 

رستا با دلخوری گفت:

 

 

-بیخود میکنن طلبکار باشن…  چقدر من لجم گرفت از آسیه خانم و حرفهاش.

واه واه واه! چه زبونی هم داشت.

داشتم میترکیدم وقتی گفت دستی دستی دختر و پسرشو انداخت تو چاه….

 

 

مامان پوزخندی زد و گفت:

 

 

-واسه همینه میگن با یه خونواده نباید دوبار وصلت کرد…حیف که فکر زندگی رهام و نیکو بودم وگرنه خودم جوابشو میدادم….

گوش کن رستا اگه یک درصد…حتی یک درصد فکر کردی اونجا بهت سخت میگذره زنگ میزنی خودمون بیایم دنبالت….

نمونی اونجا کتک بخوراااا…شاید اصلا واقعا پشیمون باشه….اگه پشیمون بود زندگیتو خراب نکن دخترم….دوباره بسازش!

 

 

پیرهن کتون خاکی رنگی روی نیم تنه سفید تنم کردم و با انداختن یه شال مشکی روی سرم  در کمد رو بستم و گفتم:

 

 

-مامان این حرفهارو هزار بار به هزار روش مختلف گفتی.چشم..من میرم ببیتم آقا پشیمونه یا میست خبرمرگش!

 

 

مکث کردم.

اینبار سرمو چرخوندم سمت ریما و عصبی پرسیدم:

 

 

-چیشد این اسنپ هااان ؟

 

 

سوالمو با سوال جواب داد و گفت:

 

 

-حالا چرا نمیخوای من برسونمت یا لااقل خود فرزام بیاد ببرت !؟

 

 

آماده بودم که حسابی تلافی رفتار فرزامو سرش دربیارم اما خودش گرفت و خیلی زود  قبل از اینکه من بهش بتوپم گفت:

 

 

-داره میاد بابا…تا چنددقیقه دیگه میرسه!

 

 

نفسم رو کلافه بیرون فرستادم و گفتم:

 

 

-از دست تو…

 

 

رفتم سمت تخت.

کوله رو برداشتم و بعد هم از اتاق رفتم بیرون.

باید از بابا خداحافظی میکردم و میرفتم…

 

 

 

در تمام طول مسیر و حتب تمام اون لحظات آخری که توی خونه مون گذشت، موقع خداحاظی و زمانی که میخواستم سوار ماشین بشم مدام آرزو میکردم که ای کاش یکی جلوی من رو میگرفت.

یکی منو حبس میکرد تو اتاقم و نمیذاشت من برگردم.

آخه اصلا برگردم کجا ؟

اون خونه دیگه ی خونه ی امید من نبود.

نمیدونم اصلا چرا احساس میکردم من متعلق به هیچ جا نیستم.

نه خانوادم منو میخواستن و  نه حتی فرزام.

آره اون هم منو نمیخواست و اصرارهاش واسه برگشتنم صرفا واسه این بود پدرش هرچی که بهش داده رو ازش نگیره.

وگرنه خیانت نمیکرد….

وگرنه هم با من و هم با دوست دخترش نمیپرید!

الم شنگه راه مینداخت منو برگردونه  که هیچ کدوم  از اموالش رو از دست نده !!!

 

با صدای  راننده به خودم اومدم:

 

 

-کجا نگه دارم خانم !؟

 

 

سرم رو از تکیه به شیشه برداشتم   و نگاهی به دور و  اطرافم انداختم.

مثل اینکه رسیده بودیم اونجایی که من آرزو میکردم هیچوقت نمیرسیدم.

بی رمق جواب دادم:

 

 

-لطفا دو خونه جلوتر…

 

 

بدون اینکه چیزی بگه ماشین رو کمی جلوتر نگه داشت.

ماشین فرزام چسبیده به دیوار پارک بود و این یعنی خونه تشریف داشت.

پیاده شدم و با بستن در ماشین قدم زنان رفتم سمت خونه.

دکمه زنگ رو فشار دادم و اخمالود و عبوس و دست به سینه  تکیه ام رو به دیوار دادم.

طولی نکشید که در باز شد و قامت فرزام تو چهارچوب نمایان.

بدون اینکه بهش نگاه بندازم یا چیزی بگم تکیه از دیوار برداشتم و تنه زنان از کنارش رد شدم و رفتم داخل.

درو بست و بعد از اینکه چرخید سمتم گفت:

 

 

-علیک سلام!

 

 

خیلی ازش خوشم میومد توقع سلام شنیدن هم داشت.

بدون اینکه چیزی بگم راه افتادم سمت اتاق.

البته نه اتاق خواب مشترک بلکه اتاق دیگه ی خونه.

تصور اینکه بخوام کنارش بخوابم به حدی بهمم می ریخت که دچار سردرد میشدم پس ترجیح میدادم جای دیگه بخوابم!

تا نزدیک اتاق دنبالم اومد و همزمان پرسید:

 

 

-سلامم جواب نداشت ؟

 

 

با نفرت جواب دادم:

 

 

-لابد نداشت….

 

 

سرعت قدمهامو بیشتر کردم اما قبل از اینکه برم داخل تو چهار چوب ایستاد و دستش رو به قاب تکیه داد و پرسید:

 

 

-چرا داری میری اینجا!؟

 

 

بالاخره نگاهش کردم.

به همون صورتش که از خیره شدن بهش در فرار بودم!

خبری از صورت صاف و صوفش نبود.

آقا خوب به خودش رسیده بود.

دور موهاش رو سایه زده بود و ته ریشش یه همانگی خاص با این مدل مو داشت و همین  ده درصد جذابترش کرده بود ولی این جذابیت دیگه اصلا از من دل نمیبرد!

اصلا!

نفسم رو عمیق و کشیدار بیرون فرستادم و بجای جواب دادن به سوالش پرسیدم:

 

 

-معلوم نیست؟

 

 

سرش رو تکون داد و گفت:

 

 

-چرا معلومه فقط نمیفهمم چرا تو میخوای بری اینجا

 

 

با عصبانیت گفتم:

 

 

-میخوام برم بتمرگم…برم بخوابم…برم کپه مرگمو بزارم..

 

 

پوزخندی زد و گفت:

 

 

-چند روز نبودی راه اتاقمون رو گم کردی… اتاق خوابمون اونوره نه اینجا!

 

 

 

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.4 / 5. شمارش آرا 42

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
0 نظرات
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x