رمان مادمازل پارت ۲۱۴

4.4
(37)

 

 

 

 

 

پوزخندی زد و گفت:

 

 

-چند روز نبودی راه اتاقمون رو گم کردی…اتاق  اونوره نه اینجا!

بعله!

آقاعادت کرده بود به اینکه تمام کارهاش رو با زور  پیش ببره.با قلدری….

با دستور دادن و امرونهی کردن!

بهش ساخته بود زور گفتن!

نیشخندی زدم.

نیشخندی از سر حرص و خشم و زیاد.

سری به تاسف تکون دادم و گفتم:

 

 

-خیلی وقیح و پررو شدی! خیلی…هی زور زور زور…

تو عادت کردی به اینکه زور بگی و بقیه هم بله قربان بگن و اطاعت کنن.

ولی من رستای سابق نیستم فرزام…

رستای سابق دوستت داشت این یکی رستا ازت متنفرهههه..متنفر…میفهمی؟ متنفر!

 

 

اگرچه این حرفهارو با خشم و نفرت به زبون آوردم  اما بعدش راهم رو کج کردم و  با عجله به سمت اتاق خواب رفتم.

حاضر بودم اینکارو بکنم اما بیشتر از این اونجا نمونم  و مجبور نباشم باهاش همصحبت و همکلام و چشم تو چشم بشم.

من به اندازه کافی زخمی و خسته ی این ماجراها بودم.

دیگه نمیخواستم و نمیتونستم و کشش اینکه بخوام باهاش بحث کنم رو نداشتم.

دنبالم اومد و همزمان پرسید:

 

 

-با کی اومدی؟

 

 

همونطور که تند تند قدم برمیداشتم جواب دادم:

 

 

-به تو ربطی نداره!

 

 

بهم نزدیک شده بود چون

حضورش رو پشت سر خودم احساس میکردم.

ار همون فاصله نزدیک  با گله مندی و دلخوری پرسید:

 

 

-با اسنپ اومدی آره؟

 

 

در اتاق رو هل دادم و رفتم داخل و کیفمو پرت کردم یه گوشه و همزمان جواب دادم:

 

 

-گیریم آره به تو چه آخه؟

 

 

پشت سرم اومد واخل  و در اتاق رو محکم و از سر عصبانیتی که انگار میخواست اینجوری کنترلش بکنه کوبید و بعد هم گفت:

 

 

-به من چی؟ اگه به یه نفر ربط داشته باشه اون منم بعد میگی به من چی؟

 

 

 

پوزخند زدم و زیر لب پچ پچ کردم:

 

 

-هیچ چیز من دیگه به تو ربطی نداره….

 

 

وسط غرولندهاش مکثی کرد اما بعد دوباره شاکیانه پرسید:

 

 

-اصلا تو چرا به خودم زنگ نزدی بیام دنبالت هااان ؟

 

 

چرخیدم سمتش.

پررو ترین و  وقیح ترین آدمی بود که تا بحال دیدم..حتی حالا هم یه جوری حرف میزد هر کی ندونه فکر میکرد من درحقش یدی کردم و من التماس کردم اون بیاد خونه.

زل زدم تو چشمهاش و بعد گفتم:

 

 

-دلت میخواد بدونی چرا بهت زنگ نزدم؟ چون ازت خوشم نمیومد و نمیاد! حالا فهمیدی؟

 

 

صداش رو برد بالا و گفت:

 

 

-بیخود کردی…نمیخواستی با منی که ازم متنفری بیای لاقل یه چیز مناسب تنت میکردی ته اینکه شالت رو شونه هات باشه و نیم تنه تنت و تمام دارو ندارت بیرون باشه…

 

 

اون به تیکه لباس سفید تنم رو  کشید و با غیظ ادامه داد:

 

 

-این چیه پوشیدی….؟ هااان؟ چرا باید راننده اسنپ گردن و سینه و ناف تورو ببینه هااااا….؟؟؟

 

اتفاقا تنها چیزی که خوب بلدش بودم مسیر اتاق بود اما دیگه نمیخواستم برم اونجا.

دیگه حتی زندگی مشترکی وجود نداشت  چه برسه به اتاق خواب مشترک.

براندازش کردم و گفتم:

 

 

-بدبختانه خوب بلدم مسیرش از کجاست اما نمیخوام برم اونجا…بمونه واسه خودت…

 

 

مکث کردم.

پورخندی زدم و بعد عصبی شونه هام رو بالا و پایین کردم و گفتم:

 

 

-دربست در اختیار خودت.

میتونی هر وقت دلت خواست و دوست داشتی دوست دخترتو بیاری اونجا….

 

 

کفری شد و گفت:

 

 

-من دوست دختر ندارم رستااااااا….اینو تو کله ات فرو کن…

 

 

داد زدم:

 

 

-داشتس داری و الان هم باهاشی….برو کنار میخوام برم داخل‌..

 

 

اون هم صداش رو برد بالا و گفت:

 

 

 

-برمیگردی اتاق خواب‌‌…اینجا واسه تو ممنوعهههههه…

 

 

 

باز عصبی شدم….

باز از کوره در رفتم….

باز بهم ریختم…

صدامو یه نمه بردم بالا و گفتم:

 

 

-من چشم دیدنتو ندارم و اگه اینجام صرفاااا واسه اینه که بعدا بابات به وعده اش عمل کنه و خودش همچی رو تموم کنه بعد پامو بزارم تو اتاقی  که تو قراره باشی؟

برو کنار فرزام…برو میخوام برم داخل خستمه میخوام بخوابم!

 

 

کنار که نرفت هیچ، قامتش رو کمی خم کرد و بعد شمرده شمرده و با تاکید گفت:

 

 

-رستا تو هیچ جا جز توی اتاق خوابمون نمیخوابی! فهمیدی؟

 

 

ابروهامو بالا انداختم و گفتم:

 

 

-نوووچ…نفهمیدم و نمیفهممم…برو کنار…

 

 

 

سرش رو کج کرد و شمرده شمرده گفت:

 

 

 

-رستا…تو فقط و فقط باید باید تو اون اتاق بری…  حالا خودت میری یا به زور ببرمت ؟ هان خانووووم

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.4 / 5. شمارش آرا 37

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
0 نظرات
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x