رمان مادمازل پارت ۲۱۵

3.8
(49)

 

 

هاج و واج نگاهش کردم.

تو دنیا آخه میشد موجودی پررو تر از  فرزام دید؟

فرزامی که حتی حالا هم اخلاقهای گند و مزخرفش رو نمیخواست کنار بزاره !؟

حتی تو این موقعیت و وقتی میدونست من کاملا خلاع میلم اینجام!

 

خشم و عصبانیت به نفس  زدنم انداخت.

دلم میخواست باهمین دستهام خفه اش کنم و بکشمش.

دندون قروچه ای کردم و گفتم:

 

 

-اینکه من چی می پوشم به تو هیچ ربطی داره…

 

 

 

چنان دادی زد که پرده های گوشم باهاش به درد اومد:

 

 

 

-چرا ربط داره…ربط داره چون من شوهرتم….

 

 

زدم تخت سینه اش و گفتم:

 

 

-ولی من همچی رو با تو تموم شده میدونم اصلا هم به تو ربطی نداره سرو سینه و گردنمو کی میبینه!

خیلی ناراحتی از پوششم میتونم برگردم خونه مون!

 

 

دستشو تو هوا تکون داد و بعد حین رد شدن از کنارم پاکت سیگار و فندکش رو از کنار انبوه لوازم آرایشی های من برداشت و همزمان لش و عصبی گفت:

 

 

-بس کن تو هم هی برگردم برگردم!

شورشو درآوردی دیگه…

 

 

چرخیدم سمتش و  تند تند و پشت سرهم و عصبانی گفتم:

 

 

-تو شورش رو درآورردی..تو تو تو تو  تو تو تو…از بس وقیحی…از بس پررویی…از بس عوضی هستی..

تو…توی قاتل پرروی بچه کش! توی خیانت کار عوضی که…

 

 

بی هوا چرخید سمتم و نعره زد:

 

 

-خفه میشی یا خفه ات کنم؟

 

 

لبهام رو هم قفل شدم و سرجا خشکم زد.

هم بعض کردم هم دلخور شدم.

از اون مدل دلخورایی که دلت از طرف مقابل چنان میشکنه که نمیشه  این شکستگی ها رو هیچ جوره ترمیمش کرد.

دستهامو از هم باز کردم و گفنم:

 

 

-بله دیگه!

دقعه قبل  موفق نشدی بکشی…این دفعه بیا خفه کردن رو امتحان کن شاید موفق شدی.

شاید ارز شر من خلاص بشی…

 

 

چون اینو گفتم فندک و پاکت سیگارش رو دوباره گذاشت جلو آینه و بعد هم یک گام جلو اومد و بی هوا کشیدم تو بغل خودش…

اینکه فرزام قید سیگار کشیدن رو زد و تو اوج عصبانیت خودش و من، ترجیح داد اونجوری بغلم کنه ، دیگه برای من خوشایند نبود.

من از فرزام واسه خودم یه بت ساخته بود.

خدای من شده بود فرزام.

نماد زیبایی…

نماد جذابیت…

نماد باهوشی…

و یهو این نماد آوار شد و فرو ریخت چون لین خدای من همه چیزمو ازم گرفته بود.

همه چیزم…

ذوقم…شوقم…علاقه ای که بهش داشتم.

اشتیاقم به زندگی…

اون منو جلو خانوادم سرافکنده کرد و این تیر آخر بود!

تیر درد آورد آخر…تیر خلاصی…تیر تمومی همه چیز!

 

منو به خودش فشرد و گفت:

 

 

-رستا من نمیخواستم اونطوری…بشه میخواستم تو بیفتی نمیخواستم بچه سقط بشه!

منم واسه اون بچه شوق داشتم…

 

 

ماتم زده لب زدم:

 

 

-ولی شد…

 

 

یکی از دستهاش رو از پشت موهام تا روی کمرم پایین کشید و بعد گفت:

 

 

-ما خیلی فرصت داریم…خیلی…

تمام روزهای آینده رو واسه اینکه دوباره بچه دار بشیم فرصت داریم!

 

 

پوزخند تلخی زدم.

به آرومی از آغوشش جدا شدم و با خیره شدن تو چشمهاش  گفتم:

 

 

-اما من دیگه نمیخوام …نمیخوام از تو بچه دار بشم چون..چون…

 

 

مکث کردم.

حرف زدن واسم سخت بود.

خیلی سخت.

آهی کشیدم.بزاق دهنمو سخت قورت دادم و بعد هم ادامه دادم:

 

 

– چون من دیگه دوست ندارم…

 

 

خیره به چشمهام  اسمم رو به زبون آورد و گفت:

 

 

-رستا….

 

 

زمزمه کنان و با بغض گفتم:

 

 

-من واقعا دیگه اون احساس سابق رو به تو ندارم.

اون احساسی که اونقدر قوی و زیاد بود که همه چیزو تحمل میکرد….

 

 

نمیخواست این حقیقت تلخ رو باور کنه واسه همین رجوع کرد به گذشته و گفت:

 

 

-ولی   تو عاشق منی…

 

 

خودمو کشیدم عقب و گفتم:

 

 

-بودم…ولی دیگه نیستم.میدونی چرا…چون باهات هیچ خاطره ی خوبی ندارم.هیچ خاطره ی خوبی…!

 

 

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 3.8 / 5. شمارش آرا 49

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
0 نظرات
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x