رمان مادمازل پارت ۲۱۶

4.1
(49)

 

 

ازش رو برگردوندم و با بی حوصلگی و خستگی شال و بعد هم لباسی که تنم بود رو درآوردم و پرت کردم کنار!

منی که به شدت رو مرتب بودن خونه ام حساس بودم حالا اینجارو خونه ی خودم نمی دیدم که بخوام به فکر مرتبی و نامرتبیش باشم و واسه همین هر کدوم از وسایلم رو میشد یه وری دید.

رو تخت نشستم و خم شدم تا جورابهامو دربیارم  که قدم زنان اومد سمتم و گفت:

 

 

-اگه دوستم نداری واسه چی اومدی !؟

 

 

سرمو چرخوندم سمتش و با لحن تندی جواب دادم:

 

 

-اومدم چون تو داشتی باعث آبروریزی میشدی…

اومدم چون نمیخواستم بخاطر کارای تو بیشتر از اون جلوی خانوادم سرافکنده بشم!

اومدم که بمونم و به بابات بفهمونم من اگه گفتم طلاق میخوام یعنی واقعا ادامه زندگی رو با تو ممکن نمیدونم…

 

 

مکث کردم و با بغض  و چشمهای گریون گفتم:

 

 

-من دیگه دوست ندارم فرزام…واقعا ندارم…

 

 

آهسته گفت:

 

 

-تو الان از من عصبانی هستی واسه همین اینطور فکر میکنی…

 

 

با همون صدای لرزون گفتم:

 

 

-نه نیستم…من الان این حرفهارو تو ریلکس ترین حالت ممکن خودم دارم بهت میگم.

دلم میخواد ازت جدا بشم…

ازدواج من و تو اشتباه بود.

واقعا اشتباه بود.

من خریت کردم.

من … احمق بودم که جذابیت  تو باعث شد کور و کر بشم و واقعیتهای دور و بر رو نبینم حتی بی تفاوتی و بی میلی روزهای اولمون.

اونقدر که روز خواستگاری وقتی ازم خواستی لخت بشم واسه به دست آوردنت حتی اون کارو هم کردم.

من  لعنتی چون از نوجوونی رو تو کراش داشتم ازت تو ذهنم یه بت واسه خودم ساخته بودم.

ولی نبودی…ولی تو اون آدمی که فکر میکردم نبودی

تو عاشق اون دختره بودی و هستی…

من دیگه این زندگی رو نمیخوام.

حتی یه درصد…

 

 

یه نفس عمیقی کشید و بعد کنارم روی تخت نشست و گفت:

 

 

-رستا…ببین…یه چیزی رو واسه بار اول و آخر بهت میگم.

من وقتی با تو ازدواج کردم قید ترگل رو زدم…من بعد ازدواج با تو ارتباطی با اون نداشتم….

 

 

چون اینو گفت پوزخندی زدم و این پوزخند واضح از نگاه اون دور نموند…

 

چون اینو گفت پوزخندی زدم و این پوزخند واضح از نگاه اون دور نموند.

پوزخندی که عصبیش کرد و باعث شد با تشر بگه:

 

 

-من اهل چاخان و بلف نیستم! وقتی میگم وقتی با تو ازدواج کردم قید اون رو زدم یعنی زدم…یعنی واقعا اینکارو کردم!

آره من اون اوایل نمیخواستم جلو بیام.

چون تو انتخاب من نبودی.

من اصلا حسی به تو نداشتم.میومدم خواستگاری دختری که دوستش ندارم میگفتم چند منه ؟

تو انتخاب مامان بودی و نیکو!

همه کار هم کردم که دلتو بزنم مثل   همون چیزی که خودت هم گفتی مثل هزار مورد دیگه… رقتارهایی از خودم نشدن میدادم که حالت ازم بخوره ولی تو اونقدر ذوق رسیدن به منو داشتی که اگه میگفتم  قاتل بروسلی هم منم باز ازم بدت نمیومد ولی  قسم میخورم وقتی با تو ازدواج کردم همچی رو باهاش تموم کردم

همچی رو…یه مدت رفت اونور پیش خاله و خواهرش ولی بعد برگشتنش دوباره اومد این دوباره شد یه باره و چند باره ولی من قبول نکردم باهم مخفیانه در ارتباط باشیم چون دیگه دلیلی وجود نداشت که بخوام با اون باشم!

حتی میخواست  نقشه بچینه و کاری کنه تورو خیانت کار جلوه بده که ازهم جدابشیم  و من بازهم قبول نکردم

پس هرچی بهت گفت چرند بود.

من اگه با ترگل بودم رک و راست اینو بهت میگفتم…

در مورد اون اتفاق بد هم قسم میخورم اصلا نمیخواستم باعث بشم بیفتی.

من حاضر نیستم خار به پای تو برو پس زندگیمونو خراب نکن….

 

 

وسط نطقش مکث کرد و بعد

خیره به نیمرخ منی که زل زده بودم به نقطه نامشخصی ادامه داد:

 

 

-رستا بیا همچی رو  از اول شروع کنیم…از اول از صفر

 

 

بعضی وقتها از یه نفر برای خودمون یه بت و خدا میسازیم و هرروز تو ذهنمون می پرستیمش و اونقدر هواخواه و بالاخواهش میشیم که بدی ها و نقصهاش رو نمی فهمیم یا در واقع نمیبینیم و نمیخوایم ببینم مگر وقتی که ازش فاصله بگیریم.

و هرچه این فاصله بیشتر بشه بیشتر متوجه میشیم اون آدم اونی که فکر میکردیم نبود و نیست!

و این حکایت من و فرزام بود.

بدون اینکه نگاهش کنم گفتم:

 

 

-ولی من دیگه دوست ندارم.

به زور کشوندیم اینجا ولی یه درصد هم فکر نکردی آوردن من اینجا چه فایده ای داره وقتی دیگه نمیخوام ادامه بدم!

 

 

اینو گفتم و با دلخوری سرم رو پایین انداختم و نگاه ماتم زده ام رو دوختم به پاهام…

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.1 / 5. شمارش آرا 49

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
0 نظرات
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x