رمان مادمازل پارت ۳۵

4.4
(25)

 

 

از اونجایی که امروز تا خود شب کلاس داشتیم و زمان زیادی باید سر کلاس می موندم مجبور بودم شارژرم رو هم باخودم ببرم.

 

کل اتاق رو گشتم ولی نبود و فقط یه حدس باقی می موندو

اینکه باز مامان یا ریما شارجر من رو برده باشن.

با عجله از اتاق رفتم بیرون.میدونستم نیکو دم در خونه شون

منتظرم و همین باعث میشد کارامو باعجله و دستپاچگی انجام بدم که زودتر خودمو برسونم بهش.

چندبار ریما رو صدا زدم و چوم جوابی نشنیدم فکر کردم رفته پایین …

کفری میورد یه همچین وقتهایی منو سر یه شارجر!

پله هارو دوتا یکی پایین رفتم اما از یه جایی به بعد با شنیدن صدای مامان و حرفهاش سر جا خشکم زد.داشت در مورد رهام حرف میزد.

رهامی که بابا آوردن اسمش رو قدغن کرده بود و حتی ما هم از یه جایی به بعد قبول کردیم فقط یه برادر داریم اونم اسمش راستین!

اون کاری کرد همه رهام رو فراموش کنن…برادری که قاب عکسهاش، اسمش، یادش همه چیزش تو خونه و فامیل ممنوع بود.

سرمو خم کردم تا پایین رو ببینم.

بابا نشسته بود رو صندلی و بی حرف درحالی که دستشو روی ته ریشش که ترکیبی بوداز تارهای سیاه و سفید میکشید، به حرفهای مامان گوش میداد:

 

-خواهش میکنم اردشیر..بزار پسرم رو ببینم…رهام از پوست

و گوشت و استخونت خودته…تا کی باید سر ماجرایی که

چندسال پیش اتفاق افتاده وجودشو انکار بکنی!؟بزار بیاد

خونه ادرشیر…التماست میکنم

 

بابا یا عصبانیت گقت:

 

-تو عادت کردی آره!؟ عادت کردی؟ عادت کردی هرکسی که من

باهاش مشکل دارم دستشو بگیری ییاری اینجا و عزیزم و جانم

به نافش ببندی…نمونه اش فرزام ….پسره هیچیش به ما

نمیخوره الانم که داری چک و چونه ی رهام رو میزنی!بس کن

مریم…رهام مرد… وسلام.

 

سالها بود آوردن اسم برادر بزرگم رهام ممنوع بود.یه جورایی خط قرمز بابا به حساب میومد و کنفیکون راه میفتاد وقتی اسمش به زبون میومد اما حالا مامان داشت حرفش رو پیش میکشید و این فقط یه معنی میداد اینکه رهام احتمالا اومده تهرون …

مامان باز گفت:

 

-اردشیر …بزار رهام…

 

بابا بلند شد و نذهشت مامان حرف دل و خوتسته اش رو رو به زبون بیاره د با صدای بلند داد زد:

 

-بس کن مریم..دیگه نشنوم حرف از رهام بزنی..تموم شد و رفت!رهاااام مرد…خیلی وقت مرده! نبینم نشنوم اسمش بیاد چه برسه به خودش …

 

-ولی اون چسرت اردشیر..

 

-پسرم بود…دیگه نیست…

 

کیفش رو برداشت راه افتاد سمت در اما قبل رفتن ایستاد و با چرخیدن سرش به سمت مامان گفت:

 

-تا چهارشنبه برنمیگردم.پولی چیزی کم داشتی زنگ بزن کارت به کارت میکنم …

 

حتی خداحافظی هم نکرد.عصبانی و دلخور از خونه زد بیرون….

 

بابا که رفت، مامان آه کشون با شونه های خمیده نشست رو صندلی ….دستهاشو روی پاهاش گذاشت و خیره شد به فرش زیر پاش.

حق داشت….حق داشت اینطور مواقع دلگیر و ناراحت بشه.

ما احساس اوحو درک میکردیم.سالها بود نه حق داشت رهام رو ببینه نه حتی باهاش تماس بگیره…

یه جورایی هممون فراموش کردیم تو خانوادمون به عضو دیگه ای به اسم رهام هم هست!

پله هارو آهسته پایین اومدم و گفتم:

 

-مامان…

 

سرش رو برگردوند سمتم و نگاهی کوتاه به صورتم انداخت و بعد دوباره خیره شد به همون گلهای فرش زیرپاش و با صدای اندوهگینی لب زد:

 

-چیه!؟

 

قدم زنان به سمتش رفتم.اتفاقا شارجرم همونجا رو میز بود .برداشتمش و همونطور که سیمش رو دورش میچرخوندم تا جمع و جورش کنم گفتم:

 

-مامان از رهام خبری شده!؟

 

آه کشید و جواب داد:

 

-دل بابات هنوز باهاش صاف نشده!حالا حالاها هم نمیشه…بیچاره رهام..بیچاره پسرم که خیر از زندگیش ندید!

 

نگاهم روی صورت پریشونش به گردش دراومد.پرسیدم:

 

 

-مامان…رهام اومده تهران!؟خبری ازش داری!؟

 

از روی صندلی بلند شد و گفت:

 

-دیشب یهم زنگ زد در حد یکی دودقیقه حرف زد…نمیدونم تهران باشه یا نه …بیچاره پسرم…بیچاره پسرم…دلم براش یه ذره شده!میری دانشگاه!؟

 

-آره…

 

-برو به سلامت!

 

از روی صندلی بلند شد و رفت.بابا اونقدر راجب رهام سخت گیری به خرج میداد که مامان حتی جرات نمیکرد در نبودش درمورد اون باما حرف بزنه!

نه! نمیشد از زیر زبونش راجب رهام حرف کشید…

 

شونه بالا انداختم و قبل از اینکه نیکو رو کفری بکنم از پله ها بالا رفتم و زودتر خودمو رسوندم به اتاقم…

 

مقابل آینه ایستادم و با حساسیت زیاد برای چندمینبار سرتا پای خودم رو برانداز کردم.

من همیشه به ظاهرم زیاد اهمیت میدادم و یه جورایی جز اون دسته از دخترا بودم که اگه قرار بود تا سر کوچه برم هم کلی وقت صرف ظاهرم میکردم اما حالا این رسیدگی ده برابر شده بود.

 

تلفتم که زنگ خورد فهمیدم زیادی نیکو رو منتظر خودم نگه داشتم.

فورا کوله پشتیم رو برداشتم و بدو بدو از اتاق و بعدهم خونه زدم بیرون.

نیکو سر کوچه منتظرم بود و هی قدم رو می رفت.تا چشمش بهم افتاد دست به کمر نگاه تندی بهم انداخت و گفت:

 

 

-دیگه ماهم که دیگه قاقیم دیگه…بیچاره فرزام که میخواد تورو بگیره…دقیقا از همون چیزی بدش میاد که تو استاد انجام دادنشی…!

 

 

خندیدم و بهش نزدیک شدم و گفتم:

 

 

-به جون نیکو من نه آرایش زیاد میکنم نه اهل زلم زینبو و تیپای جینگولی مستونم اما نمیدونم چرا تهش دیر میکنم!

 

 

ناچار نفس عمیقی کشید.دستشو از رو کمزش برداشت و گفت:

 

 

-باشه بابا! تو گفتی منم باور کردم!

 

 

خندیدم و باهم به راه افتادیم.با لبخند به مسیر چشم دوختم.روحیه ام از همیشه بهتر بود و دلیلش دیدن فرزام بود.حالا درست این مربوط به دیشب میشد اما انرژی خوبش همچنان پا برجا بود!

نیکو با آرنج به پهلوم زد و گفت:

 

 

-دیروز فرزام اومد پیشت آره !؟

 

 

لبخند عریضی زدم و جواب دادم:

 

-اهوووم!

 

 

خندید و گفت:

 

 

-نیششو نگااااه! چه کیفی هم میکنه! بگو ببینم با داداشم خلوت کردی؟ ماچ و موچ دادی؟

 

 

لب گزیدم و با قیافه ای مثلا جدی گفتم:

 

-هیییین! استغفرالله!

 

زد به بازوم و گفت:

 

 

-بروووو بابا! فرزام ما لامذهب! هبچ اعتقادی هم به استغفرالله و این حرفها نداره…محال با نومزدش که دافی مثل تو باشه تنها بمونه و هیچ حرکتی نزنه! پس خودت اعتراف کن ببینم تو خونه تا چه حد پیش رفتین!؟

 

 

ارش فاصله گرفتم و شروع کردم خندیدن! خیلی خوب داداشش رو میشناخت اما استثنا اینبار اشتباه فکر کرد..

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.4 / 5. شمارش آرا 25

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
3 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
Fatima
Fatima
1 سال قبل

تو رو خدا دیر به دیر پارت نزار

mehr58
mehr58
1 سال قبل

ای جان چه ذوقی میکنه

3
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x