رمان مادمازل پارت ۳۸

4
(27)

 

 

من دیگه کنترلی رو چشمهام و احساستم نداشتم.

حتی دلم میخواست اشک بریزم.جنون وار دوستش داشتم ولی سالها بود فقط از عکس پروفایلش رفع دلتنگی میکردم…

گاهی حتی بیخودی و به دروغ به رستا میگفتم لپتاپم مشکل داره و این صرفا یه بهانه و کلک بود تا بتونم لپتاپش روبیارم و چون میدونستم عکسهای رهام رو اونجا ذخیره میکنه همه رو بدای خودم میفرستادم و با همونها صبح و سبم رو میگذروندم….آره ،

من سالها بود داشتم با اون عکسها سر میکردم.

سالها بود همه رو از خودم فراری میدادم ..سالها بود خواستگارهای مختلفم رو با عیبهای کودکانه ای رد میکردم به امید روزی که رهام منو ببیننه…ببینم و بفهمه دوستش دارم…

خدایا! وقت کم بود و من باید خیلی حرفهارو از زیر زبونش میکشوندم بیرون ..ولی اول باید یه چیزی براش میاوردم آخه مسموم شده بود و من طاقت ناخوشی احوالش رو نداشتم.

یلند شدم و گفتم:

 

 

-آقا رهام بمونید من الان میام..

 

پرسید:

 

-میری دنبال رستا؟اگه میری دنبالش من راضی به زحمتت نیستم

 

 

تند تند جواب دادم:

 

-نه نه…جای دبگه ای کار دارم فقط شما همینجا بمونین جایی نرید

 

 

سرش روتکون داد و گفت:

 

 

-باشه!

 

 

حتی یک ثانیه هم وقت رو تلف نکردم.بدو بدو خودمو رسوندم به بوفه ی دانشگاه.درو باز کردم و رفتم داخل…

خلوتر ار همیشه بود.نفس زنون رفتم سمت یخچال.یه آبلیمو طبیعی برداشتم و یه آب معدنی و یه لیوان یکبار مصرف هم خریدم.

آب و لیمو رو قاطی کردم و با یه نی قاطیش کردم و بعدهم از اونجا اومدم بیرون….

همچنان رو نیمکت نشسته بودونقطه ی نامعلومی رو تماشا میکرد.

پا تمد کردم تا زودتر خودمو بهش برسونم.

متوجه ام که شد سرشو بالا آورد و نگاهی بهم انداخت.

وسایل اضافی توی دستمو یه گوشه گذاشتم و بعد

کنارش نشستم و لیوان رو به سمتش گرفتم و گفتم:

 

 

-بگیرین..

 

 

نگاهی خنثی و آروم به لیوان انداخت .میدونست محتواش چیه اما بازهم پرسید:

 

 

-خب این چیه!؟

 

 

-آب لیمو و آب…رستا گفته بود مسموم شدیم.این خوبه.حالتون رو بهتر میکنه!

 

 

لبخند عریضی روی صورتش نشست که فقط خدا میدونه اون لبخند چه ولوله ای تو دل من به پا کرد.

آخه چرا اینقور دوستش داشتم!؟ چرا….

من به خاطرش هر کاری کردم حتی کاری کردم برادرم فرزام با رستا نزدی بکنه که دو خانواده بیشکر بهم نزدیک بشن اما اون هیچوقت منو نمی دید..

یعنی فراتر از رفیق خواهرش بهم‌نگاه نمیکرد.

و من چه کورکورانه منتظر بودم رستاهم همون کاری رو برای من بکنه که من براش کردم…!

 

یکم از آب لیمو رو خورد.چون ترش بود گوشه چشمهاش در هم جمع شد ک من عاشق مجنون احمق رو بگو که حتی نگران معده اش هم شدم و تندی پرسیدم:

 

 

-خیلی ترش!؟

 

 

ابرو بالو انداخت و گفت:

 

 

-نه عالیه! خوبه! تاثیر گذاشت….

 

 

خندیدم و پرسیدم:

 

 

-به همین زودی!؟

 

 

ماباقی محتوای لیوان هم سر کشید و جواب داد:

 

 

-آره حالم باهاش جا اومد…

 

 

لیوان یکبار مصرف توی دستش رو گذاشت مابینمون و نگاهی به ساعت مچیش انداخت و بعد گفت:

 

-خیلی دیر اومد من باید یرم…

 

نه!!!!

دیر اومد و زود میخواست بره!؟کاش حرف از رفتن نزنه…کاش حرف از رفتن نزنه که من دیگه طاقت دوریشو نداشتم.

بعداز اینهمه سال سزاوار این نبودم دست کم چند روز پشت سرهم واسه چند ثانیه هم که شده ببینمش !؟

با نگرانی ای که سعی داشتم پنهانش کنم اما چندان موفق نبودم گفتم؛

 

-میخواین برگردین شیراز!؟

 

انگشتاشو توی موهاش فرو برد و با کشیدن یه نفس عمیق جواب داد:

 

 

-برمیگردم ولی احتمالا یه دو سه روز دیگه…

 

 

تا اینو گفت دستمو رو قلبپ گذاشتم و بدون اینکه احساستم رو پنهون کنم یه نفس عمیق و راحت کشیدم و یه لبخند عریض زدم

میدونم چوب خط سوالهام پر شده بود اما نتونستم سوال توی سرم رو نپرسم و به زبون نیارم برای همین گفتم:

 

 

-امشب رو خونه ی پدرتون میمونین!؟

 

 

براش فکر نکرد. تکیه اش رو داد به عقب داد.دست راستشو روی پای چپش گذاشت و همونطور که تند تند تکونش میداد گفت؛

 

 

-نه…این شهر پره از هتلهاییه که از خداشون اتاقشون پر بشه…حالا میخواد اونی که اومده و چند شب بمونه قاتل بروسلی باشه یا پسری که باخانوادش میونه اش شکراب …

 

 

چقدر دلم به حالش سوخت.من خودمم هنوز درست و حسابی نمیدونستم این قهر دور و دراز و آتیشیشون به چه خاطر هست اما ناعادلانه بود یه پسر اینهمه سال از خانواده اش دورباشه.

دوست داشتم کلید آپارتمانمو که خالی افتاده بود بدم دستش اما نمیدونستم دقیقا پیشنهادشو چه جوری بدم.

لب باز کردم که سر حرفشو وا بکنم اما همون موقع خودش خیلی زود گفت:

 

 

-بعله! بالاخره اومد!

 

 

رستا از همون فاصله تا چشمش به داداشش افتاد دیگه اونجوری با ناز قدم برنداشت.نیششو تا بناگوش وا کرد و دوید سمتمون …منو اصلا ندید.

سر تا پای داداشش رک برانداز کرد و گفت:

 

-وااااای رهااام….کی اومدی!؟ فکر کردم سراب دیدم….وای چقدر دلم برات تنگ شده بود کی…

 

 

فکر کنم رستا میخواست بپرس کی اومدی و اونم اینو فورا متوجه شد اما دستشو برد بالا و گفت:

 

 

-نپرس…نپرس کی اومدی و کجا بودی و کجا ناهار خوردی. حوصله این سوالارو ندارم…بیا بشین . .میبینمت بعد میرم!

 

 

من رو کنده ی درختی همون نزدیکی نشستم تا اونا راحت باشن.فاصله ام اما نزدیک بود.اونقدر نزدیک که پچ پچ هم میکردن باز میشنیدم چیمیگن….

رستا به لب و لوچه آویزون گفت:

 

 

-بری!؟ تو که نازه اومدی!؟ کجا بری!؟

 

 

رهام جواب داد:

 

 

-میرم هتلی جایی …خستمه یکم استراحت بکنم….

 

 

از کج چشم نگاهی یه هردوشون انداختم.خوشبحال رستا که میتونست صاف زل بزنه تو صورت داداشش و مستقیم به چشماش نگاه بکنه.

چقدر بهش حسودیم میشد.چقدر حسودیم میشد…

رستا بالافاصه گفت؛

 

 

-بری هتل !؟؟؟ هتل !؟ هتل چرا!؟ میریم خونه ی خودمون…بابا نیست رفته شمال.بیا بریم خونه ی خودمون…ریما و مامان ببیننت از خوشحالی بال درمیارن…

 

 

پوزخندی روی صورت رهام نشست.زل زد به رو به رو و گفت:

 

 

-ساده نباش…اون اینجوری گفته…دیشب وقتی داشتم یا مامان تلفنی حرف میزدم و بهش میگفتم اومدم متوجه شده…لابد این حرف رو زده که شما همچین فکری کنید و من برم خونه که یهو سر برسه و …بیخیال! حوصله جنجال ندارم….

 

 

رستا ناراحت پرسید:

 

 

-پس الان چیکار میکنی!؟

 

 

سرش رو به سمت رستا برگردوند و جواب داد:

 

 

-گفتم که…میرم هتل

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4 / 5. شمارش آرا 27

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
1 دیدگاه
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
mehr58
mehr58
1 سال قبل

آخییی چه بد

1
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x