رمان مادمازل پارت ۳۹

4.3
(31)

 

 

 

 

از وقتی رستا اومده بود دیگه حتی یه نیم نگاه هم به من نمینداخت.

همه اش درحال گپ زدن با رستا بود و من حتی به صمیمت خواهر برادری اوناهم غبطه میخوردم.

این وسط یه حقیقت پنهون وجود داشت.رهزی که من میدونستم و خدا و دیگه هیکس…

هیشکی اینهمه سال نفهمید تا سر حد مرگ خاطرشو میخوام …

هیشکی نفهمید چرا اینقدر جوش زدم تا رستا به فرزام برسه….

هیشکس نفهمید تماپ تلاشم واسه اینکه دوخانواده بهم مزدیک بشن وصلت با رهامیه که یه روز وقتی جونمو نجات داد جونم ،مغزم، ذهنم، فکرم همه چیزم خواستارش شد….

هیچوقت اون روزو فراموش نمیکنم.هیچوقت فراموش نمیکنم وقتی که نذاشت خفه بشم….

وقتی که زد به دل آب تا مجاتم بده…وقتی لبهاشو رو لبهام گذاشت و نفس کشیدن رو بهم بخشید.

خودم نخواستم کسی بفهمه چه رازی تو سینه دارم….

باخودم گفتم چراغ خاموش میجنگم براش ..اونقدر میجنگم تا یه روز بدستش بیارم تا یه روز بشه مال من اون روز دیگه هیچ آرزویی از خدا نمیخوااام…هیچی!

 

رستا دستشو روبازوی رهام کشید و با خنده گفت:

 

-لاغر کردی ولی بازوهارو هنوز داری!

 

 

رهام نگاهی بیففاوت به دستهای خودش انداخت.یه زمانی خیلی حرفه ای ورزش میکرد اما الان رو دیگه نمیدونم.سرش رو تکون داد و گفت:

 

 

-آره لاغر کردم …13 کیلو لاغر کردم…

 

 

رستا باز با شوخ طبعی که برای من یکی کاملا مشخص بود جهت تغییر حال و هوای رهام هست گفت:

 

-پسری که زن نداشته باشه همین دیگه!

 

پوزخند زد و گفت:

 

 

-ول تورو خدا زن میخوام چیکار!

 

 

رستای لعنتی که اینهمه سال من جلو چشمهاش بودم و یه بار اسم منو کنار اسم داداشش نیاورد و هیچوقت هم تیکه و شوخی های منو یه درصد جدی نگرفت گفت:

 

 

-لااقل یه دوست دختر کدبانو داشته باش..یکی از همون دختر شیزازی های پر ناز و اداش…

 

 

حالم بد شد از تصور اینکه رهام دوست دختر داشته باشه.رستا هم که انگار عزمشو جمع کرده یود هر جور شده رهامو وادار کنه یه شبه با یه رختر وارد رابطه بشه…

شیطونه میگه قرارو بهم بزنم نزارم با فرزام خلوت بکنه…

نگاهی به رهام انداختم تا واکنشش رو ببینم.

خیلی جدی گفت:

 

 

-تو نگران خورد و خوراک من نباش.

 

 

آاااخ!چه جواب خوبی.فقط امیدواربودم رستا بیخیال بشه که نشد و گفت:

 

 

-به قسمت غذاش فکر کن…

 

 

-دخترای امروزی واسه خودشونم غذا درست نمیکنن رستاخانم…

 

 

هی! خبر نداشت من اینجا دارو ندارمم حاضر بودم براش بزارم وسط

 

 

رهام که از روی نیمکت بلند شد فهمیدم عزم رفتن کرده.

عین یه خیال به واقعیت پیوست و حالا همون خیال میخواست پر بکشه و بره.

خاک و خول پشت سلوارش رو تکوند و گفت:

 

-خب من دیگه باید برم…

 

من و رستا هم همزمان باهم بلندشدیم.من نگرانتر بودم و دلگیرتر…و پکرتر…و ناراحت تر…

تا کی باید با عکسهاش دلمو خوش میکردم!؟ تا کی باید خودمو گول میزدم که و قلبمو دعوت به صبوری میکردم که یه زمانی یه اتفاقی بین من و رهام بیفته!؟ حالا هم که بعد سالها سرو کله اش پیدا شده آخه کجا میخواد بره!؟

چرا نمی مونه تا یه دل سیر تماشاش کنم!

منوخسته بودم از دیدن عکسهاش…خود واقعیشو میخواستم…خود خود خود واقعیش!

رستا پرسید:

 

 

-میخوای بری کجا!؟

 

 

دوباره ساعتش رو چک کرد و جواب داد:

 

 

-با یکی یه قرار خیلی خیلی مهم دارم…

 

 

اسم قرار که اومد وسط بند دلم پاره شد.نکنه دختر باشه!؟این رستای لعنتی هم که اصلا چیزی نپرسید و گفت:

 

 

-باشه ولی تو عاشق شکلات و نقل بودی…من یه عالمه باخودم آوردم منتهاتو گنجه تو کارگاه…میمونی برم برات بیارم!؟تازه از اون شیرینی نارگیلی های داغ مامان هم دارم.. .سهم من و نیکو بود ولی میدم به تو!

 

 

خندید و گفت:

 

 

-شاید نیکوراضی نباشه!

 

 

نگاه هردوسو سمت من کشیده شد.رستا پرسید:

 

 

-نیکو خودت بگو…راضی هستی سهم توروهم بهش بدم!؟

 

 

خبر نداشت من جونمم واسش میدادم‌چه برسه به سهم شیرینی هام.محو تماشاش لب زدم:

 

 

-آره…حلال حلالت…

 

 

صورتش باحال شد.دماغشو داد بالا و چشماشو کج و کوله کرد و رو به رستا گفت:

 

 

-دست گذاشتی رو نقطه ضعفم…برو ولی زود بیاااا….

 

 

رستا چشمی گفت و بدو بدو به طرف ساختمون دانشگاه رفت تا زودتر خودشو برسونه به کارکاه.وسوسه شدم برم سمتش و ازش بخوام بیخیال هال بشه و بره آپارتمان خودم….اما میترسیوم بهش بربخوره اخه پسر مغروری بود.

سرمو برگردوندم و یه نگاه به رستا انداختم که داشت پله هارو دوتا یکی بالا می رفت…

بالاخره دلمو زدم به دریا و چندقدمی به سمتش رفتم…..

.سرش تو گوشی بود و تازه میخواست با کسی تماس بگیره اما تا چشمش به من افتاد منصرف شد و بهم خیره شد چون متوجه شد میخوام چیزی بگم.

انگشتمو رو شقیقه ام کشیدم و بعد گفتم:

 

 

-آقا رهام من فکر میکنم احتیاجی نیست شما برید هتل!

 

گوشیش رو تو مشت گرفت و پرسید:

 

-چرا اونوقت!؟

 

 

نمیدونستم دستمو رو میکنه یا لااقل واسه چنددقبقه بهش فکر میکنه.اما احساسم که شدیدا درگیر اون بود بهم میگفت بیان این موضوع بهتر از نگفتنش و برای همین جواب دادم:

 

 

-چندسال پیش پدرم یه مقدار از املاکش رو تقسیم بتدی کرد که سهم من شد یه واحد آپارتمان نقلی و جمع و جور…یه سالی میشه خالیه.مبلمان هم هست …کلیدشو به دستتون می رسونم بجای هتل برید اونجا هرچندروز و هرچندماه و هرچندسال که خواستین بمونید!

 

 

خیلی سریعتر از اونچه که فکرش رو میکردم واکنش نشون داد و گفت:

 

 

-نه ممنون! هتلو ترجیح میدم

 

 

ناراحت شدم اما کوتاه نیومدم و پرسیدم:

 

-آخه چرا ؟! البته میدونم هتلی که تو میخوای بری صدرصد بهتر از واحد من اما…

 

قبل از تموم شدن جمله ام گفت:

 

 

-بحث این حرفها نیست.هتل راحت ترم لازم نیست همچین کاری بکنید

 

 

زل زدم تو چشمهاش و با جدیت گفتم:

 

 

-قبول نکنید واقعا ناراحت میشم…ایمو جدی میگم

 

-گفتم که نیازی نیست ممنون

 

-ولی اونجا خالی افتاده

 

میخواستم تا قبل از اومدن رستا قانعش کنم که اینجوری باهاش در ارتباط بمونم.اما اون بازم مخالفت کرد و گفت:

 

-نه مرسی!

 

حواب کوتاهش دلگیرم کرد.پوزخندی زدم و گفتم:

 

-مثل اینکه شما همه جارو به واحد من ترچیح میدی!

 

 

سری تکون داد و گفت:

 

 

-نه فقط نیازی نمیبینم..قراره چندشب بمونم و هتل…

 

پریرم وسط حرفش و گله مند گفتم:

 

 

-هتل چی داره که خونه ی من داره!؟ خدمات!؟ قول میدم خودم بهترین خدمات رو بهتون بدم…

 

اصرارهای من کم کم داشت مشکوکش میکرد.

به خودم اومدم.نباید بیشتر ازاین طولش میدادم اما اگه واقعا بازم ردم میکرد از درون میشکستم….

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.3 / 5. شمارش آرا 31

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
2 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
Fatima
Fatima
1 سال قبل

خیلی دیر به دیر پارت میزاری

mehr58
mehr58
1 سال قبل

اخییی چه اصراری میکنه

2
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x