رمان مادمازل پارت ۴۰

4.3
(25)

 

 

به خودم اومدم.نباید بیشتر ازاین طولش میدادم اما اگه واقعا بازم ردم میکرد از درون میشکستم.

آخه تصمیم داشتم اینبار کارو یکسره بکنم و بهش بفهمونم دوستش دارم.راستش دیگه واقعا خسته بودم….

خسته بودم از اینهمه دوری و انتظار…

خسته بودم از تحمل ترس…ترسی که همیشه تو جونم بود .ترس و هراسی که وقتی بیشتر میشد و منو از درون داغون و افسرده میکرد که باخودم میگفتم مبادا اونقدر دست دست بکنم که اون دست یکی رو بگیره و بیاره تهرون و به عنوان زنش به همه معرفی بکنه.خدا میدونه که اون روز بی بروبرگرد و معطلی خودمو از زندگی کردن خلاص میکردم….

بعداز شنیدن گله کردنهام گفت:

 

-بحث اون چیزی که تو فکر میکنی نیست…من هتل راحت ترم…واسه همینجور مواقعه هاست دیگه

 

 

بازهم زورمو زدم و تلاشمو به کار بستم تا راضیش بکنم و گفتم:

 

 

-واحد من خالیه…مبله هم هست هرچی هم فکر کنید داره…شما فکر کنید اونجا هتل و پول اجاره اش رو بدین اصلا…نیازی هم نیست به کسی بگین کجا رفتین…بگید همون هتلید منم به هیچ احدوناسی هیچ حرفی نمیزنم حتی رستا…

 

 

حس کردم کم کم داره راضی میشه.ته ریشش رو خاروند و گفت:

 

 

-اگه پولشو بگیری شاید بشه قبول کرد…

 

 

خرذوق شدم.لبخند زدم و گفتم:

 

-دسته کلیدش خونه تو کشوی میزم.وقتی رسیدم باهاتون هماهنگ میکنم میدم آژانس بیاره براتون خوبه!؟

 

 

دستشو پشت گردنش کشید و درنهایت اوکی رو داد و گفت:

 

 

-باشه! حرفی نیست…فقط…

 

زودی پرسیدم:

 

-فقط چی!؟

 

-حتی رستاهم نفهمه…نمیخوام از فردا با مامان راه بیفتن هی اونقدر بیان سراغم که بقیه هم متوجه بشن…

 

چشمام رو باز و بسته کردم و گفتم:

 

-چشم…قول میدم به هیچکس هیچ حرفی نزنم!

 

 

وقتی رستا بدو بدو خودش رو بهمون رسوند دیگه حرفی بینمون رد و بدل نشد.

اما من بابت اینکه اون قبول کرد چندروزی که تهرون هست رو تو آپارتمانم بگذرونه به حدی خوشحال بودم که دلم میخواستم این خوشحالی رو فریاااااد بزنم..

دلم میخواست بچرخم و بچرخم و داد بزنم:

 

“مژده بدین مژده بدین یار پسندید مراااا ”

 

این خودش یه گام برای پسندیده شدن بود.برای نزدیک شدن بیشتر.رستا شیرینی های توی جعبه رو داد دست رهام و گفت:

 

-به مامان بگم دیدمت!؟

 

سرش رو تکون داد و جواب داد:

 

-آره بگو…سرفرصت مناسب میام دیدنش…شاید همین آخرشب..شایدم فردا.هماهنگ میکنم باهاتون..خب دیگه کاری نداری!؟

 

رستا لبخند زد و گفت:

 

-نه به سلامت!

 

بی خداحافظی رو برگردوند و رفت.دیوانه…نه سلام بلد بود و نه خداحافظی…

رستا محو تماشا کردنش گفت:

 

-عاشق شیرینی با چاییه…

 

 

عاجزانه گفتم:

 

-رستا چرا بابای او این قهر لعنتی رو کنار نمیزاره؟ چرا رهام و بابات باهم صلح نمیکنن!؟ بس نیست اینهمه دوری؟ ناسلامتی بچه ی پسر خانواده اس…

 

 

مایوسانه سرش رو تکون داد و گفت:

 

 

-بعید بدونم این اتفاق بیفته.یه چیزایی هست که تو خبر نداری…فقط امیدوارم یه روزی واقعا همه چیز خوب پیش بره…بیخیال! درموردش حرف که میزنم و فکر میکنم عصبی میشم…

 

خودمم میدونستم اون خیلی خوشش نمیاد این مسئله رو باز بکنه برای همین لبخند زدم و وایه اینکه سر شوقش بیارم پرسیدم:

 

-نظرت چیه بریم خونه ی ما!؟سه نفری…من و تو و فرزام..بعدش فقط تو فرزام…البته اگه من بهتون لطف کنم و بدم تو اتاقم…

 

 

من که میدونستم از خداش.فرزام ما اونقدری پر جذبه و خوش قیافه بود که خیلیها از خداشون بود اون یه نظر بهشون بندازه چه برسه به اینکه بشه مرد آیندشون… با شیطنت خندید و گفت:

 

 

-زود نیست!؟

 

کیفمو که خودش برام آورده بود از روی نیمکت برداشتم و گفتم:

 

-نه بابااا…زشت کیلو چنده… بلند شو بریم…

 

به محض اینکه از تاکسی پیاده شدیم هردو بدو بدو رفتیم سمت در خونه ی ما.کلید انداختم و بازش کردم و بعد کنار رفتم و گفتم:

 

 

-بفرماااایید مادمازل !

 

 

لبخند زد و اومد داخل.این اولینباری نبود که من و رستا دانشگاه رو میپیچوندیم و میرفتیم پی خوش گذرونی.زمان مدرسه هم همینطور بود.گرچه رستا شاگرد اول مدرسه بود و حالاهم جز نفرات برتر پ دانشگاه اما هیچوقت بچه زرنگ بازی در نمیاورد تو همه شیطونی پایه بود.

نگاهی به ماشین فرزام که توی حیاط پارک بود انداختم و گفتم:

 

 

-ببین….هستش….!

 

خوشحال شد و پرسید:

 

-الان کجاست!؟

 

بدون فکر کردن چون کاملا داداشم رو میشناختم گفتم:

 

 

-اگه جلو تلویزیون نباشه حتما تو اتاقش خوابیده…ولی احتمال زیاد خوابیده.اگه نمیخواست استراحت کنه که می رفت مراسم نامزدی داییم….

حالت صورتش نگران شد.سرش رو به سمتم چرخوند و پرسید:

 

 

-اگه مونده خونه که استراحت بکنه یه وقت ناراحت نشه از اینکه من اومدم اینجا!؟ یعنی اینکه مزاحم استراحتش نباشم یه وقت….

 

 

ابرو بالا انداختم و بعد نکاهی چپکی بهش انداختم و گفتم:

 

-نه بابا این حرفها چیه میزنی تو آخه!؟بعدشم…کدوم پسری استراحت کردن رو به خلوت با یه دافی مثل تو ترجیح میده!

 

 

آهسته و تو گلو خندید .تنه ای بهش زدم و گفتم:

 

 

-خدایی توی دنیا بگو ببینم کی قدر تو داشتن خواهرشوهر خوش شانس!؟ یه خواهر شوهر پایه و درجه یکی مثل من !

 

 

دستشو دور گردنم انداخت و با ماچ کردن صورتم گفت:

 

 

-الهیی من قربونت تو برم!

 

 

دستشو از دور گردنم جدا کردم و بعد گفتم:

 

 

-خبه خبه! نمیخواد پاچه خواری بکنی! بیا بریم داخل.

 

 

قدم زنان رفتیم رفتیم داخل.باید اول رستارو میفرستادم پیش فرزام و بعدهم خودم می رفتم تو اتاق و دسته کلید خونه رو میفرستادم واسه رهام…

کوله پشتیم رو گذاشتم رو کمد و گفتم:

 

 

-تو برو اتاق فرزام…منم برم لباسامو عوض کنم ..حله!؟

 

 

ذوق زده چشمکی زد و گفت:

 

-حله!

 

اتاق من و فرزام هردو بالا بود ولی با این حال فاصله زیادی از هم داشتن.

من ره افتادم سمت اتاقم و رستا هم راه افتاد سمت اتاق فرزام ولی باز وسط راه پرسبد:

 

-میگم نیکو…

 

 

چرخیدم سمتش و گفتم:

 

 

-باز چیه!؟

 

همچنان نگران این بود که نکنه یه وقت فرزام از اومدنش ناراحت بشه چون بازهم گفت:

 

 

-میگم یه وقت کفری نشه.شاید خوشش نیاد

 

 

نفس عمیقی کشیدم و با دراز کردن دستم و اشاره به اتاق فرزام گفتم:

 

 

– تو مثل اینکه هنوز فرزام مارو مشناختی…برو…برو اینقدر خیالای بد بد نکن!

 

 

درو باز کردم و رفتم تو اتاقم.دویدم سمت میزم و از داخل کشو دسته کلید آپارتمان رو بیرون آوردم.باید اینو به دست رهام می رسوندم.

شماره اش رو گرفتم و گوشی رو کنار گوشم نگه داشتم.طولی نکشید که جواب داد:

 

-بله !؟

 

-سلام آقا رهام.نیکو ام…

 

-آهان بله.خب !؟

 

-اگه میشه یه آدرس برای من پیامک کنید و یه جای ثابت بمونید که من دسته کلید رو با آژانس بفرستم براتون…

 

جای شلوغی بود چون سرو صدا اطرافش خیلی میومد بااینحال گفت:

 

-آهان باشه.براتون پیامک میکنم…

 

خواست قطع کنه که تندی گفتم:

 

-راستی آقا زهام.

 

-بله

 

-واسه شام نرید رستوران.من خودم یه چیزی براتون درست میکنم میفرستم…

 

خیلی سریع گفت:

 

 

-نه نه نیازی نیست اصلا…

 

واسه اینکه بیفته تو عمل انجام شده و کارو تموم شده بدونه و از طرفی گمان نبره ما اومدیم خونه گفتم:

 

 

-ولی من به مامانم گفتم یه چیزی درست کنه.شب میفرستم براتون…

 

 

تسلیم شد و از سر ناچاری گفت:

 

-نیازی نبود واقعا!

 

لبخند زدم و گفتم:

 

-چرا نیازه…غذای بیرون به شما نمیسازه.حالتون رو بد میکنه….پس شب میفرستم براتون!

 

 

-اوکی فعلا…

 

 

صدای بوق ممتد که توی گوشهام پیچید فهمیدم قطع کرده.من همیشه دنبال این بودم مکالمه هام با اون طولانی بشه و اون همیشه دنبال این بود زودتر خداحافظی بکنه….

نفس راحتی کشیدم.برای من همینکه قبول کرد بره خونه ام و همینکه قبول کرد براش شام ببرم کافی بود…

چشمامو بستم و آهسته نجوا کردم:

 

 

“برام هیچ حسی شبیه تو نیست

تو پایان هرجست و جوی منی

تماشای تو عین آرامش

تو زیباترین آرزوی منی…

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.3 / 5. شمارش آرا 25

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
3 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
kaghaz
kaghaz
1 سال قبل

میشه زود به زود پارت بزارید
پارت هاهم طولانی باشه
ممنون

mehr58
mehr58
1 سال قبل

ای شیطووون

3
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x