رمان مادمازل پارت ۴۲

4.7
(26)

 

 

 

گیره بالای تخته رو فشار دادم و برگه ی آچارو بیرون کشیدم و بعد با کنار زدن تخته برگه رو به سمتش گرفتم و گفتم:

 

-خب! تموم شد!

 

کنجکاوانه برگه رو ازم گرفت ونیم خیر شد.من به اون خیره شدم و اون به تصویری که ازش طراحی کرده بودم.حالت صورتش ناخوانا بود و نمیشد فهمید خوشش اومده یا بدش اومده و از اونجایی که منم بیشتر از اون نمیتونستم صبر بکنم پرسیدم:

 

-چیشد!؟ خوب یا چی!؟

 

برگه رو پایین گرفت و گفت:

 

-نه خوبه! کارت عالیه! نیکو بهم گفته بود جزنفرات برتر دانشگاهتونی…خب…میخوای منم تصویر تورو بکشم!؟

 

باتعجب نگاهش کردم و پرسیدم:

 

 

-مگه بلدی!؟

 

چپ چپ نگاهم کرد و با لحن و صورتی مغرور جواب داد:

 

-پع! اختیار داری! معلوم که میتونم! من خیلی حرفه ایم!

 

همونطور ناباورانه نگاهش کردم و متعجب گفتم:

 

-اصلا فکرشم نمیکردم تو بلد باشی ولی خب باشه بکش…

 

چهار زانو نشست رو تخت و بعد گفت:

 

-اوکی! مواد لازم رو بده دستم!

 

خندیدم و هرچیزی که لازم بود بهش دادم و بعد پرسیدم:

 

-خب ژست بگیرم!؟

 

مداد رو توی دست گرفت و تخته رو هم گذاشت روی رون پاش و بعد گفت:

 

-آره ولی اول عین من لخت شو!

 

بازم با تعجب نگاهش کردم و بعد چون فکر میکردم داره شوخی میکنه و سر به سرم میزاره پرسیدم:

 

 

-هان!؟ چی!؟ لخت بشم!؟

 

 

ریلکس گفت:

 

-آره ویگه…مانتو و مقنعه ات رو دربیار من قشنگم دستم واسه کشیدن باز باشه!

 

-آخه…

 

-آخه نداره دیگه…هر قانونی که واسه من بود واسه تو هم هست…

 

نگاهی نگران به سمت در انداختم.از نیکو که خجالت نمیکشیدم ولی از این می ترسیدم که سروکله ی خانوادش پیدا بشه و بعد من حسابی تو چشمشون بد بنظر بیام.بد و بی بند و بار….

 

 

نگاه های مردد و نگرانم رو که به سمت در دید این رو حس کرد که واهمه ی سر رسیدن ناگهانی خانوادش رو دارم.

زد رو شونه ام و گفت:

 

-الووو…نیستی!؟ کجایی!؟

 

فورا سرمو به سمتش برگردوندم و اون چیزی که بابتش نگران بودم رو به زبون آوردم و گفتم:

 

-یه وقت کسی نیاد!

 

در ریلکس ترین حالت ممکن نُچ نچی کرد و جواب داد:

 

-اونا حالا حالا ها نمیان این یک…تو یه نگهبان سرسخت و کارکشته به اسم نیکو باخودت آوردی این دو…

 

در مورد این یکی موضوع درست گفته بود.من یه نگهبان کارکشته ی کاربلد باخودم آورده بودم که احتمالا هرخبر یهویی و غیر منتظره ای رو میتونست به زودی اطلاع بده!

معطل نکردم!اول مقنعه ام رو از سر درآوردم و بعدهم شروع به باز کردن دکمه های مانتوم کردم درحالی که تو چشمهاش خیره بودم!

شروع کرد طراحی کردن…

مانتوم رو روی لبه تخت انداختم و دنباله ی موهامو که دم اسبی بسته بودم رو پشتم انداختم و بعد به ژست کاملا معمولی گرفتم و با زدن یه لبخند پرسیدم:

 

-الان ویو خوب !؟

 

نگاهش روی تنم به گردش در اومد.یه تاپ دو بنده ی مشکی ساده تنم بود که زیرش یه سوتین مشکی اما توری پوشیده بودم که با رنگم سفید تنم تضاد وسوسه کننده ای داشت.

اونقدری هم پوشیده نبود که بخواد چیزی رو پنهان کنه و هرچی داشتم و نداشتم بیرون بود و مشخص!

خوب که نگام کرد سرش رو با رضایت تکون داد و گفت:

 

-آره! حالا این شد یه چیزی!

 

خندیدم و گفتم:

 

-خب بکش ببینم چی تو چنتته!

 

هی نگاهم میکرد و هی طرح میرد.نمیدونم با اینکه حرکت دستش سریع بود چرا احساس میکردم اصلا بلد نیست.

سرمو بردم جلو و گفتم:

 

-بزار ببینم چی کشیدی!

 

دستشو رو بازوم گذاشت وگفت:

 

– بروعقب وگرنه تنبیه میشی! برو کار هنوز تموم نشده!

 

خندیدم و با زدن یه چشمک گفتم:

 

-گرچه عاشق تنبیه شدنم ولی هرچی تو بگی!

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.7 / 5. شمارش آرا 26

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
3 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
سارا ....
1 سال قبل

سلام پارت جدید نمیزاری

یکی
یکی
1 سال قبل

چرا پارت جدید نمیزاری

mehr58
mehr58
1 سال قبل

واویلا چه رودار شده این رستا خانوم

3
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x