از کافه رفتن خسته بودم برای همین به اصرار خودم رفتیم جایی که بشه قدم زد.
یه جای ساکت و آروم که زمینش پر بود از درختهای زرد و نارنجی نم دیده….
دستهامو تو جیبهای پالتوی طوسی رنگم فرو بردم و همونطور که از صدای خش خش برگها زیر بوتهام لذت میبردم رو کردم سمت فرزام و پرسیدم:
-فرزام…نمیخوای حرف بزنی!؟ یه دو ساعتی هست داریم راه میریم!
سرش رو بالا گرفت و پرسید:
-چیه؟ به این زودی خسته شدی؟ خودت گفتی اگه تمام شهرو پیاده بری خسته نمیشی
بهش نزدیک شدم و با حلقه کردن دستم به دور بازوش گفتم:
-خب آره…ولی توهم گفتی میخوای حرف بزنی راجع به موضوع مهمی اما الان همش سرت خم و هیچی هم نمیگی!
نفس عمیقی کشید و خیلی یهویی و بی هوا ایستاد.
دستشو آروم رها کردم و بهش خیره شدم.
سرش رو تکون داد و گفت:
-آره فکر کنم دیگه باید دست از یکی بدو کردن باخودم بردارم و برم سر اصل مطلب…
نگران شدم.نمیدونم چرا دیگه هیچ حس خوبی نداشتم بزنم.آب دهنمو قورت دادم و اون گفت:
-بی شعوری یعنی بری خواستگاری یه دختر و همون روز ازش بخوای جلوی چشمهات لخت بشه تا بدنشو ببینی و بپسندی….
گیج و سردرگم بهش نگاه کردم.عجیب شده بود.اما پارازیت ننداختم تا حرفشو ادامه بده:
-خب…من میخواستم تو فکر کنی بی شعور و بی شرفم که جواب منفی بدی و ردم کنی…
حالا هم گیج بودم و هم شوک.یعمی نیت اون تو روز خواستکاری از درخواستش همین بود؟ که من فکر کنم بی شعور ؟که جواب منفی بدم و ردش کنم….
ناباورانه بهش نگاه کردم ولب زنان پرسیدم:
-و…واقعا…واقعا فقط میخواستی من …م….من ردت کنم !؟
سرش رو تکون داد و با باز و بسته کردن چشمهاش جواب داد:
-یه جورایی آره….میخواستم ردم کنی.خودت بگی نه فلانی رو نمیخوام…
با همون حالت بهت زده پرسیدم:
-آخه چرا! ؟
نفس عمیقی کشید.یکم منو نگاه کرد…یکم دور و اطراف رو…یکم زمین رو…ولی اون آدم خجالتی ای نبودیعنی تا اونجایی که من شناخت داشتم نبود واسه همین رک و صریح در جواب چرایی که پرسیدم گفت:
-چون من به یه دختر دیگه علاقه داشتم و…
مکث کرد.زل زد تو چشمهام ودر حالی که فیس تووفیس داشتیم همو نگاه میکردیم با ادامه ی حرفش قلب منو هزار تیکه کرد:
-و دارم….
در حالی که فیس تو فیس داشتیم همو نگاه میکردیم با ادامه ی حرفش قلب منو هزار تیکه کرد:
-و دارم….
ناباورانه لب زدم:
-و داری!؟
صدام ضعیف تر از اونی بود که حتی به گوش خودمم برسه اما انگار به گوش اون رسید که سرش رو آهسته تکون داد و گفت:
-آره دارم…
ویران شد در لحظه اون قصری که تو ذهنم از آینده ام با فرزام برای خودم ساخته بودم.فرزامی که با ذره ذره ی وجودم دوستش داشتم.
من چه جوری با این شوک بزرگ کنار میومدم !؟
چه جوری به قلبم میگفتم دیگه اونو نخواه….دیگه دوستش نداشته باش و بپذیر که اون یه نفر دیگه رو دوست داره ؟ چه جوری!؟
رو صورت بهت زده ام یه لبخند نشست.
مایوس بودم اما با ته مونده امیدی که واسم مونده بود پرسیدم:
-این یه شوخیه نه؟
نفس عمیقی کشید.صحبت کردن در این مورد انگار واسه اون اصلا سخت نبود.کاملا برخلاف من.چون خیلی راحت گفت:
-نه شوخی نیست ببین….من نمیتونم بیخودی تورو معطل خودم بکنم.من از اول هم یه نفر دیگه رو دوست داشتم.بحث یه سال و دوسال نیست…
نزدیک به نه سال که اون تو زندگی من و من واقعا جز اون نمیتونم به کس دیگه ای فکر کنم….
نتونستم اون لحظه بعداز شنیدن اون حرفها قوی بمونم یا دست کم ادای قوی هارو دربیارم.
مردی که باتمام وجود دوستش داشتم رو به روی من ایستاده بود داشت دم از دوست داشتن یه نفر دیگه میزد.
کی تو همچین موقعیتی از من انتظار قوی بودن داشت؟
اشک تو چشمهام جمع شد.
بغضمو قورت دادم و با صدای ضعیفی گفتم:
-حالا ؟؟ حالا میگی؟
سرش رو با تاسف تکون داد و جواب داد:
-نشد…نشد که زودتر از این بگم…فکر کردم میتونم باهاش کنار بیام ولی نتونستم.بخوام ادامه اش بدم تو رو بدبخت میکنم …میشم مال تو اما ذهنم پی همون…
قلبم درد گرفته بود از اینهمه بی رحمی.از این حرفهایی که دیر بیان شدن.
من باید چه جوابی به خودم میدادم ؟ چه جوابی به خانواده ام میدادم!؟
اشکی که چشمهام جنع شده بود سرازیر شد.خیلی زود پشت دستمو زیر چشمم کشیدم و باهمون صدای ضعیف پر بغض پرسیدم:
-چرا اومدی خواستگاری!؟چرا منو به خودت وابسته کردی؟
تو تمام اینکارو انجام دادی و حالا میگی یه نفر دیگه رو میخوای….
سرمو با تاسف و ناباوری تکون دادم و عقب عقب رفتم….
آخیییی