رمان مادمازل پارت ۸۴

4.6
(24)

 

 

 

 

 

دیگه توان کش دادن این میخوام و نمیخوامهارو نداشتم.

باید کارو یه سره میکردم چون تهش مشخص بود.

اینکه خودم با کسی ازدواج کنم که دوستش ندارم قابل تحمل تر ار خودکشی نیکوی احمق بود.

صاف تو چشمهاش نگاه کردم و گفتم:

 

 

-دوستت دارم ترگل.گواهش تمام این سالهایی که پات موندم.گواهش عصق پاک و صادقانه ام…نادیده گرفتن تمام خطاهات…خودت میدونی.هیشکی انداره من دوست نداشت و نداره…

 

 

لب باز کرد حرف برنه اما دستمو بالا گرفتم و گفنم:

 

 

-نه حرف نزن…فقط گوش بده.

مجوریم کات کنیم…نکنیم فاجعه های اتفاق میفته که دیگه بعدش بودنمون باهم بیفایده اس!

 

 

با نفرت نگاهم کرد.دستاشو مشت کرد و چون فهمید حرفهام کاملا جدیه گفت:

 

 

-حفه شو فرزام…داری با من کات میکنی که با اون هرجایی ازدواج کنی آره؟

 

 

آه کشیدم و تند تند و عصبی جواب دادم:

 

 

-آره ولی مجبورم!

 

 

پورخندی زد و با صدای بلند داد کشید:

 

 

-کثافت کثافت…اینهمه مدت منو معطل خودت کردی که تهش بیای شر و ور تحویلم بدی؟ تو دروغ میگی عین چی….دروغگوووو…هیچ پسری یه دخترو از دست نمیده مگر اینکه خودش نخواد…

 

 

نفس عمیقی کشیدم.حرفی واسه گفتن نداشتم.

زل ردم تو چشمهاش و گفتم:

 

 

-هرچی دلت میخواد بگو…هرچی…

 

یا نقرت نگاهم کرد.خشمگین بود و عصبی خب جق هم داشت.

من خودمم داغون بودم.

من خودمم آص و لاش بودم اما واقعا کاری از دستم برنمیومد.

چند مشت به سینه ام زد و داد کشید:

 

 

-خیلی نامردی…میخوای با رستا ازدواج کنی آره؟ بخاطر اون داری قید منو میزنی آره….حالم ازت بهم میخوره فرزام…خیلی کثافتی…خیلی پستی…

 

 

دادکشیدم:

 

 

-مجبورممم…مجبورمممم….میفهمی؟ مجبورم….

 

 

دستشو بالا برد و سیلی محکمی به صورتم زد و بعد عقب عقب رفت و گفت:

 

 

-نمیبخشمت عوضی ….

 

 

دستهامو تو جیبهای شلوارم فرو بردم و سرمو پایین انداختم.حق داشت هرچی بگه هرچند من خودم از اون داغونتر بودم.

آه کشیدم وگفتم:

 

 

-تو نمیتونی حدس بزنی چقدر میخوامت و چقور داغونم…

 

تف انداخت جلو پام و گفت:

 

 

-خف شو ناااامرد…نامرد…نامرد ….دیگه هیچوقت نمیخوام ریختتو ببینم.برو باهمون دختره ی بدقیافه ی هرزه عروسی کن …باهمون دختره ی کثافت بی ریخت و قیافه…

فقط اونکه لیاقت آدم نامردی مثل تو رو داره…آشغال…خیلی آشغالی…

پشیمونم…پشیمونم که پسرداییم رو ول کردم و اومدم سراغ تویی بچه بزدل…بزدل…بزدل….ترسو…

 

 

هیچی نگفتم.هیچی…دوید سمت ماشینش.پشت فرمون نشست و بعدهم به سرعت از اونجا رفت..

 

 

عقب عقب رفتم که صدای ترمز ماشینش تو سکوت اون فضای خالی از تردد پیچید.

تکیه به در بسته ی ماشین دادم.

بدون اینکه سرمو بالا بگیرم آخرین دونه ی نخ سیگار روهم از پاکت بیرون آوردم و لای لبهام گذاشتم.

بعضی وقتها باید با بعضی چیزا کنار اومد…

باید یه سری اتفاق هارو پذیرفت.باید قبول کنم در عین دوست داشتن نمیتونم باهاش باشم.

بین اون و نمردن نیکو مجبور و محکوم به انتخاب دومی بودم!

ماشینش رو عقب عقب آورد.

پشیمون شده بود از رفتن.

با فاصله ماشین رو نگه داشت.

درش روباز کرد و برگشت سمتم.

نزدیک که شد تند تند و انگار که تو حالت طبیعی خودش نباشه گفت:

 

 

-فرزام…مشکلی پیش اومده؟ کسی چیزی گفته؟ حلش میکنم خودم هرچی که هست…باهم حلش میکنیم…

 

 

هیچی نگفتم.

برو دختر…برو پی زندگیت…برو که قراره داغت تا همیشه رو دلم بمونه!

نفس عمیقی کشیدم.نمیتونستم مستقیم تو چشمهاش نگاه کنم.آهسته گفتم:

 

 

-برو ترگل…برو ولی بدون تا همیشه دوستت دارم…تا وقتی جون تو این بدن دارم!

 

 

دستهاشو پشت کرد.خم شد و با کشیدن یه جیغ بلندگفت:

 

 

-آخه چه مرگتهههه! چه مرگتههههه!؟؟ فرزام…بگو چیشده…مامانت حرف زده آره؟ اون و بابات سنگ جلو پات انداختن؟ آره؟

 

 

فندک رو زیر سیگار گرفتم وبا روشن کردنش گفتم:

 

 

-نمیشه…نمیشه ازدواج کنیم!

 

 

تند تندنفس میکشید تا نشون بده چقدر شاکی و عصبانیه.اومد سمتم.

دستهاشو دور بدنم حلقه کرد و شروع کرد بوسه بارون کردن صورتم.

همه جای صورتمو بوسید و گفتم:

 

 

-کسی پشت سرم حرف زده آره؟ بیخشبد..

هرخطایی کردم ببخشید..دیگه تکرار نمیکنم….قول میدم…من فقط تورو میخوام!

 

 

هی داشت اوضاع رو واسه من و خودش سخت و سختتر میکرد.

سیگارو از لای لبهام بیرون آوردم.

دستهاش رو گرفتم و از خودم جداش کردم و گفت:

 

 

-ترگل….بس کن! این جدایی رو واسه خودم و خودت سخت تر نکن…

 

 

نفس زنون بهم خیره شد.اون میتونست چون دنبال جواب بود اما این موضوع واسه من سخت بود.

من توان خیره شدن تو چشمهاش رو نداشتم. میترسیدم دست و دلم بلرزه و بگم به جهنم که نیکو میخواد خودشو نفله بکنه و دوباره سست بشم و بیخیال تصمیمی که گرفتم بشم.

با همون دستهای مشت شده گفت:

 

 

-فرزام…اینبار برم دیگه هیچ برگشتنی تو کارم نیستاااا….

 

 

سرمو خم کردم و پک عمیقی به سیگارم زدم.

خبر نداشت همین فردا پسفردا دوباره باید ننه ام رو چادر چاقچولی میکردم میبردم خواستگاری رستا.

دود سیگارو بیرون فرستادم و با بالا گرفتن سرم گفتم:

 

 

-خوشبخت بشی ترگل….

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.6 / 5. شمارش آرا 24

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
3 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
rasoool566@gmail.com
1 سال قبل

اینجا کسی چرا کامنت نمیزاره ؟؟

mehr58
mehr58
1 سال قبل

ای ولل برو ترگل هوسباز

3
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x