رمان مادمازل پارت ۸۵

4.4
(22)

 

 

 

 

دود سیگارو بیرون فرستادم و با بالا گرفتن سرم گفتم:

 

-خوشبخت بشی ترگل….

 

 

به عنوان یه مرد، سخت ترین کار واسه من گفتن و به زبون آوردن همین حرف بود.بیخال دختر مورد علاقه ام شدن…

بی خیال زندگی دلخواهم…

بیخیال آینده ی ایده آلم و لیخیال خیلی چیزای دیگه!

ولی واقعا چاره ای نداشتم.هیچ چاره ای…

یه طرف اون بود و یه طرف جون نیکو…

پوزخندی زد و با منتهای تاسف گفت:

 

 

-خوشبخت بشم؟؟؟ همین؟

 

 

وجودم سراسر اندوه بود.اوج بدبختی من این بود که راه سوم هم نداشتم.

نیکو بخاطر رهامی که اصلا نمیدونم کی تا به اون حد والسته اش شده بود حاضر بود نه یه بار بلکه صدبارهم شده خودشو به کشتن بده.

اندوهگین‌گفتم:

 

 

-چار ه ای ندارم‌ ترگل…

 

 

تو صداش خشم بود و کلافگی:

 

 

-همیشه یه چاره ای هست…

 

-اما واسه من‌نیست…

 

 

-فرزام‌ داری چیکار میکنی‌با زندگیمون.؟

 

سرم رو به آرومی تکون داد و بازهم از سیگار کام گرفتم جواب دادم:

 

 

-خوشبخت بشی….

 

 

دوباره سرش رو با تاسف تکون داد.

به حال منی که نمیدونست واقعا چاره ای جز انجام اینکار ندارم.

با نفرت و غیظ گفت:

 

 

-معلوم که خوشبخت میشم.اونقدر خوشبخت میشم که نا همیشه داغ نرسیدنم رو دلت باشه بزدل ترسوی…بچه ننه!

 

 

حرفی نزدم.باید اجازه میدام همچی همینجور پیش بره.

رشیدن به اون همیشه واسه من انتخابی بوده.

یعنی همیشه باید بین و اون و یه سری چیزای دیگه انتخاب میکردم.

یا اون یا موقعیت شغلی و کارخونه و ماشین و خونه و …..

حالا هم که یا اون یا زنده موند نیکو!

عقب عقب رفت و بعدهم دوباره خودش رو رسوند به ماشینش.

اینبار دیگه نرفت که برگرده.

رفت که بره…

رفت که دیگه هیچوقت اثری از خودش به جا نزاره!

احتیاج داشتم پیاده روی کنم وهی سیگار بکشم.

اونقدر راه برم و سیگار بکشم که خسته بشم و حتی حوصله ی فکر کردن هم نداشته باشم..

 

 

 

 

بدجور بوی سیگار گرفته بودم.آخه تو همین چند ساعت تقریبا دو پاکتی سیگار کشیده بودم.

قبل از اینکه از ماشین پیاده بشم یه اسپری از داشبورد بیرون آوردم و یکم به لباسهام زدم.

دستی تو موهای شلخته ام کشیدم و از ماشین پیاده شدم.

خسته بودم وداغون و بی رمق و دل سیر…

بهتر بود بگم مجموعه ای از حسهای داغون و بد!

قبل از اینکه برم داخل بابا رو دیدم که رو قسمت برامده و سکویی که منتهی میشد یه فضای سبز قدم رو میرفت و دست به سینه و خیره به زمین گاهی زمزمه کنان باخودش حرف میزد.

به سمتش رفتم و صداش زدم:

 

-بابا…

 

تا صدامو شنید سرش رو بالا گرفت.چشم تو چشم که شدیم پرسیدم:

 

 

-چرا اینجایی؟

 

 

یکی دو پله ی اون اختلاف سطح رو پایین اومد و گفت:

 

 

-میبینی چیشد؟ میبینی چیکار کرد این دختر؟ فرزام؟نکنه به گوش کسی برسه؟ شرف و آبرو واسمون نمیمونه…

 

 

دستهامو تو جیبهای شلوارم فرو بردم و گفتم:

 

 

-نترس.کسی نمیفهمه.با دکترش صحبت میکنه راه داشته باشه زودتر مرخصش بکنن!

 

 

دستپاچه بود و مضطرب.بیشتر از این میترسید آشنایی ببینه و بفهمه نیکو چه غلطی کرده.

با رنگی پریده گفت:

 

 

-آره آره…بگو اگه واسش مشکلی پیش نمیاد مرخصش کنه.نمیخوام آشنایی کسی مارو اینجا ببینه….نمیخوام‌حیثیت و اعتبارم بر باد بره

نمیخوام اسمش بیفته رو زبونا فردا پسفردا هزارتا انگ بهش بچسبونن

 

 

دستشو رو قلبش گذاشت.چشماشو ریز کرد و گفت:

 

 

-تو روح پدرت نیکو!

 

 

حالش رو به راه نبود.عین خودم که اونقدر داغون بودم حتی نمیتونستم به خودم بگم نامیزون.

درکش میکردم این ترس و واهمه اش رو.

پرسبدم:

 

 

-مامان کجاست؟!

 

 

-داخل پیش نیکو…

 

 

نفس عمیقی کشیدم و گفتم:

 

 

-برید سوار ماشین بشین.به مامان هم میگم بیاد.شما برید خونه من خودم میمونم پیش نیکو مرخصش کردن میارمش

 

 

قلبش رو با کف دست فشار داد و یکم سینه اش رو مالوند.

کار نیکو تاثیر بدی رو حالش گذاشته بود.سرش رو جنبوند و گفت:

 

 

-باشه…میسپارمش به تو!

 

 

رفت سمت ماشینش و من هم به سمت ساختمون اورژانس رفتم.

خودمو رسوندم به مامان که رو نیمکت ها نشسته بود و آب میخورد.ایستادم و گفتم:

 

 

-بابا بیرونه.شما باهاش برو می مونم پیش نیکو ببینم میشه مرخصش کرد یا نه…

 

بلندشد و گفت:

 

 

-باشه پسرم…

 

 

راهمون ازهم جدا شد.اون رفت بیرون و من هم رفتم سمت نیکو…

 

 

 

 

پرده رو کنار کشیدم و رفتم داخل.

آی نیکو…آی نیکو…

یه تنه گند زده بود به همچی!

بازهم چون فهمید من اومدم داخل خیره شده بود به جایی که با من به چشم تو چشم نشه!

صندلی ای که سه پایه بیشتر نداشت رو کشیدم جلو و روش نشستم.بلند بود.یه پام رو بالا گرفتم و پای دیگه ام رو به حالت کشیده نگه داشتم.

بهش خیره شدم و گفتم:

 

 

-خب…خوشحال باش.شد همون چیزی که تو میخواستی.حالا پیام بده به رهام جونت و بهش بگو از همین حالا تو فکر انتخاب کت شلوار دومادیش باشه!

 

 

دیدم که ملحفه ی آبی رنگ رو چنگ زد و تو مشتش جمعش کرد اما چیزی نگفت و حرفی نزد.

تو ادامه ی حرفهام گفتم:

 

 

-ولی یه چیزی رو یادت بمونه نیکو…نه تو خوشبخت میشی نه رستا!

 

 

تا اینو ازم شنید فورا نیم خیز شدو بدون هیچ مکثی گفت:

 

 

-میشم…خوشبخت میشم…من خیلی هم خوشبخت میشم.

 

 

پوزخندی زدم.ابروهامو بالا انداختم و نچ نچ کنان گفتم:

 

 

-نمیشی.بشی هم رستا نمیشه.پیش من سیاه بخت.طعم خوشبختی رو نمیچشه چون بهش علاقه ای ندارم…

راه بدی انتخاب کردی…راه خیلی بدی!

 

 

نفس عمیقی کشید.

لبهاش رو روی هم فشرد و بعد لب زنان گفت:

 

 

-رستا دوست داره…

 

 

بد کاری کرد نیکو.

بد کاری…واسه رسیدن خودش به رهام از منی مایه گذاشت که خودم دلباخته و گرفتار دختر دیگه ای بودم.

شونه هام رو بالا انداختم و گفتم:

 

 

-دوست داشته باشه یا نباشه مهم نیست.مهم اینکه که قراره زن مردی بشه که خودش یکی دیگه رو دوست داره…

 

 

سرش رو تکون داد و گفت:

 

 

-داری اذیتم میکنی…

 

 

انگشت اشاره ام رو به سمتش گرفتم و گفتم:

 

 

-نه! اونی که اذیت کرد تو بودی.تویی که منو گذاشتی سر یه دوراهی بد….

 

 

لبهاشو ازهم باز کرد که حرف بزنه اما حوصله ی شنیدن هیچ حرفی نداشتم واسه همین انگشتمو به نشونه ی هیس رو لبهام گذاشتم و بعد گفتم:

 

 

-هیس هیس هیس…دیگه جا واسه زدن هیچ حرفی نیست.

 

 

سکوت کرد.واسه اون سکوت بهتر بود.مناسب تر بود…

حرف اگه میزد بدتر می رفت رو مخ من….

از روی صندلی بلند شدم و گفتم:

 

 

-میرم با دکترت حرف بزنم.اگه شد مرخصت کنیم…

 

 

بدون اینکه منتظر شنیدن حرفی از طرفش بمونم نفس عمیقی کشیدم و رفتم بیرون…

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.4 / 5. شمارش آرا 22

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
1 دیدگاه
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
mehr58
mehr58
1 سال قبل

عالیه

1
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x