رمان مادمازل پارت ۸۶

4.5
(24)

 

 

 

* رستا *

 

 

تمام روز رو پیش خاله بودم چون میخواستم لااقل حتی اگه شده با کمک کردن تو دوخت و دوز عروسکها و لباسهاشون یه جورای حواسمو از روزهای بدم دور کنم.

وقت رفتن اصرار داشت برام آژانس بگیره یا دست کم خودش برسونم خونه اما من ترجیح میدادم پیاده تا خونه راه برم.

مسیر چندان طولانی نبود اما اعتراف میکنم هرچی طولانی تر بهتر…یعنی واسه من بهتر بود!

این روزها واقعا هیچ چیز به اندازه ییاده روی و خلوت کردن باخودم بهم آرامش نمیداد!

دست در جیب راه میرفتم که حس کردم موبایلم ویبره خورد یه پیامک برام اومد. از جیب مانتوم بیرونش آوردم و پیامی که برام اومده بود رو باز کردم.

ار طرف آراز بود.بی حوصله ولی لب زنان تکست کوتاهش رو خوندم:

 

 

“رستاجان…من هنوزم منتظر بله ی تو هستم…یه بله به من بده تا زندگی قشنگی برای هردومون بسازم”

 

 

کلافه نفس عمیقی کشیدم و موبایلمو انداختم تو اعماق کوله پشتیم.

از دست آراز کفری نبودم.از دست خودم کلافه و کفری بودم که نتونستم بیخیال فرزام بشم.

از سرم بیرون نیمرفت که بشه یا بتونم به کس دیگه ای فکر کنم و از طرفی انتظار آراز درحالی که میدونستم حالاحالا توان فکر کردن به کس دیگه ای رو ندارم خسته و عاجز و دل مشغولم میکرد.

از اینکه یه نفر معطل جواب دادن من باشه بیزار و متنفر بودم.

نفس عمیقی کشیدم و لگدی به سنگ ریزه ی جلوی پام زدم که همون موقع حس کردم یه ماشین با یه فاصله ی خیلی کم کنارم ایستاد.

سر که برگردوندم تو همون نگاه و نظر اول متوجه دم فرزام هست.

شک کردم به اون چیزی که می دیدم.

ایستادم و چشمهامو چندبار باز و بسته کردم اما من توهم نزدم و اون واقعا خود فرزام بود.

شیشه رو داد پایین و بی مقدمه گفت:

 

 

-سوار شو ….

 

 

دیدنش که کلا جای تعجب داشت.اما چیزی که بیش از هر مورد دیگه ای منو متعجب میکرد این بود که اصلا اون چرا باید اینجا باشه!؟

بعداز گفتن اون حرفها اطمینان داشتم دیگه هیچوقت قرار نیست ببینمش.

وقتی دید یه جا ایستادم و تکون هم نیمخورم پیاده شد و اومد سمتم.خودش شخصا درو برام باز کرد و بعدهم گفت:

 

 

-سوارشو …

 

 

بهش خیره شدم.هی تو سرم از خودم میپرسیدم چرا باید بعداز اینهمه مدت دوباره بیاد سراغم اون هم بعداز زدن اون حرفها.

چون بازهم ساکت موندم و نه چیزی گفتم و نه سوارشدم خودش دستمو گرفت و گفت:

 

 

-سوارشو رستااااا…حالا

 

 

خودش به زور سوارم کرد و بعدهم با دور زدن ماشین سوار شد و پشت فرمون نشست.

سرمو به سمتش برگردوندم و قبل از اینکه ماشین رو روشن بکنه پرسیدم:

 

 

-چی میخوای؟

 

 

دستهاشو رو فرمون گذاشت و درحالی که نگاهش رو به جلو بود جواب داد:

 

 

-میخوام باهات حرف بزنم…

 

 

پوزخندی زدم و به طعنه گفتم:

 

 

-فکر کردم تو حرفهاتو قبلا زدی…

 

 

 

 

پوزخندی زدم و به طعنه گفتم:

 

-فکر کردم تو حرفهاتو قبلا زدی…

 

حتما طعنه ی توی کلامم رو متوجه شد که بالاخره سرش رو به سمتم برگردوند.زل زد تو چشمهام و خیلی بی مقدمه و یهویی گفت:

 

 

-باهام ازدواج میکنی؟

 

 

شوکه شدم و برو بر تماشاش کردم.مطمئن بودم داره باهام شوخی میکنه درحالی که هیچوقت اونو تا به این حد جدی ندیده بودم.

بهت زده لب زدم:

 

-چی!؟

 

دوباره و برای دومین بار تکرار کرد و پرسید:

 

 

-با من ازدواج میکنی!؟

 

 

بازم فقط بابهت و تعجب تماشاش کردم.همه چیز برای من عجیب و غریب بود.من اصلا اونو نمی فهمیدم.یه روز میومد و میگفت یکی دیگه رو دوست داره و بهتره برم پی زندگیم و حالا دوباره اومده بود سراغم و بهم میگفت باهاش ازدواج میکنم یا نه …؟!

عجیب نبود؟ نکنه اصلا داره مسخره ام میکنه؟

نونه دارم واسش شبیه به یه سرگرمی میشم !؟

کلافه سرمو تکون دادم.

من نه بازیچه بودن و نه دیگه حوصله ی شکست دیگه ای رو داشتم برای همین گفتم:

 

 

-بس کن…لطفا! من بازیچه نیستم…چرا میخوای دوباره بهم به آسیب احساسی وارد کنی؟

 

 

نفس عمیقی کشید.از اون نفسها که قفسه ی سینه باهاش به وضوح بالا و پایین میشد.

دوباره خیلی جدی گفت:

 

 

-میخوام دوباره خانوادمو بفرستم پیش پدرت.بفرستم جواب بله میدی؟ بفرستم باهام ازدواج میکنی؟ حاضر میشی زنم بشی؟

 

 

گیج و سردرگم نگاهش کردمو پرسیدم:

 

 

-داری مسخره ام میکنی آره؟آره فرزام؟

 

 

صداش رو برد بالا و پرسید:

 

 

-رستاااا…فقط یک کلمه بهم بگو…دوستم داری یا نه؟

 

 

زبونم لال شد…دوستش داشتم یا نه؟

معلوم بود که داشتم.اونقدر داشتم گه جز اون نمیتونستم یه هیچ مرد دیگه ای فکر بکنم.

یه هیچ مرد دیگه ای….

آب دهنمو قورت دادم و خیره شدم به چشمهای نافذ و اما احساسش….

یا بهتر بود بگم خالی از احساسش….

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.5 / 5. شمارش آرا 24

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
1 دیدگاه
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
mehr58
mehr58
1 سال قبل

یا خدا

1
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x