رمان مادمازل پارت ۹۴

4.5
(24)

 

 

 

متعجب و دلگیر نگاهش کردم.نمیدونم چرا تو بهترین روز زندگیمون اینجوری تلخ زبونی میکرد.

خسته و غرولند کنان برگشت و در ماشین رو برام باز کرد.

نگاهی به صورتش انداختم و بعدهم سوار شدم و روی صندلی نشستم.

درو بست و با دور زدن ماشین پشت فرمون نشست.

چقدر خوشحال بودم که دیگه قراره نیست زیر دوربین فیلیردار هی ادا دربیارم ولو برای چنددقیقه ….

سرمو برگردوندم سمتش و به نیمرخ اخم آلودش نگاه کردم.

آب دهنمو قورت دادم و پرسیدم:

 

-فرزام….

 

بدون اینکه نگاهم بکنه با لحتی سرد و تلخ پرسید:

 

 

-چیه؟

 

 

دسته گل توی دستم رو گذاشتم روی پاهام و بعد لبخندی تصنعی زدم و پرسیدم:

 

 

-تو خوشحال نیستی!؟

 

 

با همون لحن نسبت خصمانه که ذره ای خوشحالی و شوق و اشتیاق توش موج نمیزد پرسید:

 

 

-برای چی باید خوشحال باشم هااان!؟

 

 

اصلا انتظار شنیدن همچین جوابی رو نداشتم. اون هم توی روزی که فکر میکردم بهترین روز زندگیمه. برای همین ناباورانه نگاهش کردم و گفتم:

 

 

-خب…خب امروز روز عروسیمونه…نباید خوشحال باشی!؟

 

 

یه نگاه تلخ معنی دار به صورتم انداخت و بعد هم خم شد و به دنبال پاکت سیگارش گشت.

لعنتی! سیر نمیشد از این سیگار؟

اونقدر گشت تا بالاخره پیداش کرد. یه نخش رو بیرون آورد و گذاشت لای لبهاش.فندک رو زیرش گرفت و به محض روشن شدنش پرتش کرد همون جای قبلیش…

بیخیال گرفتن جواب سوالم شدم و فقط گفتم:

 

 

-اینقدر سیگار نکش فرزام.مریض میشی هااا….

 

 

با عصبانیت داد زد:

 

 

-به جهنممممم

 

 

از ترس تو خودم مچاله شدم.یکم رفتم عقب و ناباورانه صورت عصبیش رو از نظر گذروندم و گفتم:

 

 

-چته تو فرزام ؟!

 

 

با صدای بلند و حالتی عصبی جواب داد:

 

 

-هیچی…فقط حرف نزن و بشین یه گوشه و حرف نزن.همین….

 

 

 

 

با صدای بلند و حالتی عصبی جواب داد:

 

 

-هیچی…فقط حرف نزن و بشین یه گوشه و حرف نزن.همین….

 

 

به حدی عصبی بود که حس میکردم تا منفجر شدن فاصله ای نداره اون هم درحالی که هیچ دلیلی براش وجود نداشت.

هیچ دلیلی!

نمیدونم دلیل این‌کج خلقی هاش چی بود.

شاید از من دلگیر بود ولی خب یادم نمیومد کاری کرده باشم که اونو از خودم رنجونده باشم.

چنددقیقه ای سکوت کردم.دلم نمیخواست قشنگترین روز زندگیم اینطوری خراب بشه و یه تصویر بد ازش تا همیشه تو ذهنم باقی بمونه برای همین گفتم:

 

 

-فرزام…

 

 

جوابی نداد.یعنی دراین حد بی حال و حوصله بود؟چون‌چیزی نگفت خودم دوباره گفتم:

 

 

-فرزلم من کاری کردم که تو ازم ناراحتی!؟

 

 

چند پک به سیگار توی دستش زد.به سرفه افتادم چون کل فضای ماشین رو دود گرفته بود.شیشه رو داد پایین.

خاکستر سیگارش رو تکون و بعد یکم که تونست به اعصابش مسلط بشه گفت:

 

 

-هیچیم نیست.حوصله ی حرف زدن ندارم….

 

 

چشمهام روی صورتش به گردش دراومد.من عاشقش بودم حتی با وجود بدخلقی هاش.

اون مردی بود که من همیشه خواهانش بودم و به هیچ قیمتی نمیخواستم از دستش بدم.

واسه اینکه حال و هوای هردومون عوض بشه گفتم:

 

 

-کت شلوار مشکی خیلی بهت میاد فرزام…

 

 

نیم نگاهی به صورتم انداخت.دلم میخواست حال و هوای بینمون عوض بشه برای همین اونقدر با لبخند بهش خیره شدم تا بالاخره گفت:

 

 

-باشه یادم می مونه….

 

 

بازم‌لبخند زدم و گفتم:

 

 

-اونقدر خوبه که دلم‌نمیخواد کسی جز خودم‌ببینت…

 

خیلی بی ذوق و بی حوصله گفت:

 

 

-اُهممممم

 

لحنش سرد بود.اما همینکه دیگه داد و هوار نکرد هم خودش کلی بود.

و بازهم این خود من بودم که پرسیدم:

 

 

-من چی؟ من خوب شدم!؟آرایشم خوبه، تورم چی؟ اون هم خوبه ؟!

 

 

از گوشه چشم نگاهی به صورتم انداخت و گفت:

 

 

-آره خوبه….

 

 

لبخند زدم.نمیدونم اعصابش از بابت چی خراب بود اما میدونستم که میشه خوشحالش کرد.

سرمو جلو بردم و صورتش رو بوسیدم و گفتم:

 

 

-جون من خوش اخلاق باش خب؟ من فرزام خوش اخلاق رو بیشتر دوست دارم…

 

 

بازم فقط یه نگاه کوتاه بهم انداخت.

گرفته و تو هم بود.

اما من تمام کارهای بد و دیر اومدن و جواب تلفن ندادنهاشو نادیده گرفته بودم صرفا بخاطر اینکه روزمون خراب نشه….

چشماشو باز و بسته کرد و گفت:

 

 

 

 

شب عروسی من اون چیزی نبود که انتظارش رو داشتم.

فرزام تو هم بود اما دلیلش رو نمیدونستم.

اصلا بهم این حس رو نمیداد که مطمئن بشم اون هم از بابت ازدواجمون به اندازه ی من خوشحاله!

انگار فقط من بودم که سرخوش بودم.که دل شاد بودم از بابت اینکه قراره بشم همسر اون!

من با همه پرروییم دل گیر میشدم وقتی نگاه های بی ذوق و بی میل اون به خودم رو می دیدم.

 

با من که حرف نمیزد و برای آروم کردن خودش فقط یه بند سیگار میکشید.

تقریبا نزدیک به تالار شده بودیم اما اون همچنان توی هم بود.

من دلم نمیخواست کسی که بخاطرش حاضر شدم دل پسر عمه ام رو بشکنم و با خبر نامزدیم جواب ردم رو بهش بدم یا با به جون خریدن دلخوری همیشگی پدرم توروز عروسی با حس و حال بدش به همه بفهمونه الان خوشحال نیست!

از حرفهایی که بعدش پشت سرمون درمیومد بیزار بودم.

من دلم یه زندگی عاشقانه میخواست.

یه زندگی بدون حاشیه…

 

سرمو به سمتش برگدوندم و همونطور که دسته گل نرگس توی دستم که ست با تاج گل لای موهام بود پرسیدم:

 

-فرزام…

 

 

دسشتو از پنجره بیرون برد و با تکوندن خاکستر سیگارش جواب داد:

 

 

-چیه !؟

 

 

به تور لخت تنم اشاره کردم و گفتم؛

 

 

-فکر کنم دیگه قرار نیست بدنم بوی ادکلن بده. بو سیگار گرفتم…نکش…بخاطر من نه هااا…بخاطر خودت نکش.

 

کنج لبش بالا رفت و پرسید:

 

 

-امر بعدی!؟

 

 

حس کردم بهم تیکه پرونداما اگر هم پروند نادیده اش گرفتم و گفتم:

 

 

-هیچی.نزدیک تالاریم این سگرمه هاتم وا کن…

 

 

شیشه رو دوباره داد پایین و با پرت کردن سیگارش گفت:

 

 

-که هیکلت ممکنه بو سیگار بده آرهههه !؟

 

 

به نیمرخش نگاه کردم.نمیخواستم فکر بدی به سرش بزنه.قبل از اینکه بخوام با یه توضیح کوتاه منظورمو واضحتر بهش برسونم گفت:

 

 

-ببین یه چیزی رو آویزه ی گوشت کن رستا…من خوشبختانه یا متاسفانه یا بدبختانه یا اصلا هرچی…مصرف سیگارم بالاست.اینو هم قبلش درجریان بودی…

محاله هم ترکش کنم چون نمیتونم. حق انتخاب بهت میدم.میخوای بساز نمیخوای هم نساااااز…

 

 

کدوم مردی روز عروسیش با زنش اینطوری حرف میزنه!؟

واقعا کی….کی جز فرزام که نمیدونم دلیل این بدخلقی هاش چیه!

دلگیر و ناراحت سرم رو پایین انداختم و بعد گفتم:

 

 

-میسازم…فقط تورو خدا تو تالار نکش…بابا همش دنبال یه اتوئہ.یه لبخند هم بزن حتی غیر واقعیه….

دیگه هیچی ازت نمیخوام…

 

 

نگاهی به نیمرخم انداخت اما دیگه حرفی نزد….

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.5 / 5. شمارش آرا 24

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
2 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
Fariba Beheshti Nia
...
1 سال قبل

این روستا دیگ چقدر خنگه آدم مگ می‌تونه با کسی زندگی کنه که از صبح تا شب فقط اخم و تخم کنه و جواب تلفنتم نده ؟! از قدیم راست گفتن که برو دنبال کسی که دوست داره نه کسی که دوسش داری

mehr58
mehr58
1 سال قبل

اخ اخ مرتیکه نفهم بیشعور

2
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x