رمان مادمازل پارت ۹۵

4.5
(24)

 

 

 

نگاهی به نیمرخم انداخت اما دیگه حرفی نزد.من هم دیگه چیزی نگفتم.

اوایل احساس میکردم اگه باهاش حرف بزنم بابت هر موضوعی که دلخوری داشته باشه ممکنه حالش خوب بشه اما بعد متوجه شدم اینطور نیست.

هرچی بیشتر حرف میزنم بیشتر میرم رو مخش و اون بیشتر دلگیر میشه برای همین ترجیح دادم تا رسیدن به تالار دیگه هیچ حرفی نزنم.

از در بزرگ تالار که رفت داخل.باز سرو کله ی گروه فیلمبرداری پیدا شد.

از فرزام خواستن زودتر از پپاده بشه که با دور زدن ماشین درو به روی من باز کنه، دستم رو بگیره و پیاده ام بکنه….

دستم رو توی دستش گذاشتم و با زدن یه لبخند مصنوعی از ماشین پیاده شدم.

مامان که فکر کنم برخلاف بابا چندان از ازدواج من با پسر بزرگمهرها ناراضی نبود لبخند زنان و خوشحال درحالی که اسپند دود میکرد به سمتم اومد.

حتی آسیه خانم هم همراهش بود.یکی قربون دخترش میدرفت و اونی کی قربون پسرش!

دستشو سمتم دراز کرد.

به چشمهاش نگاه کردم.برق رضایت رو نمی دیدم ولی من هم که نمیتونستم مثل اون رفتار بکنم.

دستم رو گذاشتم توی دستش و یه لبخند زدم.انگشتاش رو سفت نگه داشتم و روی فرش قرمز و دالان خوشگل سراسر گلی دوشادوشش به راه افتادم.

 

احساس کردم آدمای دور اطرافمون خوشحال تر از ما هستن.

اما من نباید با این نکته های منتفی قشنگترین لحظاتم رو تلخ میکردم

سرمو برگردوندم سمتش و بالبخند به نیمرخش نگاه کردم و گفتم:

 

 

-فرزام من خیلی خوشحالم که به تو رسیدم!

 

 

واکنشش اون چیزی نبود که مدنظرم بود.یه لبخند تلخ زد و بعد هم دوباره نگاهشو دوخت به رو به رو و پرسید:

 

 

-خیلی خوشحالی ؟!

 

 

انگشتهای کشیده و نرمش رو بیشتر توی دستم فشار دادم و بعد گفتم:

 

 

-آره خیلی…خیلی زیاد چون اونی هستی که من ار نوجونی دلم پیشش گیر بود….

 

از کنج چشم نگاهی به صورتم انداخت و بعد لبخند تلخ دیگه ای زد و گفت:

 

 

-ولی من خیلی…

 

 

ادامه ی حرفش رو اونقدر آروم به زبون آورد که متوجه نشدم چیگفت و نشنیدم.

به من نگاه نکرد.حتی نمیدونم جهت نگاهش کجا بود.شاید به اون چیزی که اونقدر مشوش کرده بود فکر میکرد

شایدهم به آدمهایی که خوشحال و شاد جیغ و دست میزدن!

اما من امید داشتم به زندگیمون.

میدونستم به زودی همچی درست میشه.

اون که قرار نیست تا همیشه همچین روندی داشته باشه!

ریما خوشحال و شاد، از توی سبد توی دستش گلهارو شکوفه ها و گلها رو تو هوا می ریخت درست روی سرمون…

لبخند زنان براش دست تکون دادم.از دور با صدای بلند گفت:

 

 

-ماااااه شدی ماااااه !

 

 

رفته رفته دور اطرافمون شلوغ و شلوغ تر شد.اون شلوغی شاید فیلمبردار رو گاهی کلافه میکرد و جنب و جوشش رو زیاد اما حواس من رو از اخلاق بد فرزام دور میکرد.

خیلی هم دور میکرد و همین برای من کافی بود….

 

 

 

 

فرزام ایستاده بود و من رو به روش ،تو سالن خوشگل تزئینی شده ای که همه به طراحش احسنت میگفتن می رقصیدم.

رقص نور…صدای موزیک…دست زدنهای بقیه و گاهی همراهیشون با خواننده همه چی رو خوب و عالی نشون میداد به جز فرزام که شق و رق ایستاده بود و فقط گه گاهی با چشم غره ی فیلمبرداری که رفیقش هم بود لبخندی نثار من میکرد.

 

دو طرف تور لخت دنباله دارمو گرفتم و به رقصیدنم ادامه دادم و همزمان به سمت فرزام رفتم.

فرزامی که با یه ترکیب لباسی ساده جذابترین و خوش قدو بالاترین مرد اون جمع بسیار شلوغ بود.

صدای خواننده خیلی هارو وادار کرده بود مشتاقانه باهاش همخونی کنن و همین آوای قشنگی به وجود آورده بود:

 

-من در تب و تاب توام خانه خراب توام

 

من منه دیوانه ی عاشق

 

ای تو سرو سامان من نیمه ی پنهان من

جان تو و جان یه عاشق

 

من عاشقتم تا ابد دور شود چشم بد

 

از تو و دنیای من و تو…

 

ای ماه الهی فقط کم نشود سایه ات

 

از شب و روزای من و تو

 

 

حین رقص چشمم افتاد به آراز.لا به لای جمعیت با صورتی دل مرده ایستاده بود و نگاهم میکرد.

چشم تو چشم که شدیم لبخند زد. اما یه لبخند تلخ…

چشمهاش بی فروغ بود و در لحظه لبخند رو از روی صورتم پروند.

عمه و دختراش اصلا نیومده بودن و حالا بودن خود آراز یه طعنه به حساب میومد.

فرزام رد نگاهم رو دنبال کرد تا رسید به آرازی که با لبخندی تلخ و سراسر حسرت نگاهم میکرد.

سگرمه هاش رو زد تو هم و بعد چون خوب میدونست تو اون شلوغی صداش به هیچکس نمی رسه گفت:

 

 

-داری چه غلطی میکنی؟جلو من جولون میدی یکی دیگه رو میپایی!؟

 

 

قبل از اینکه کسی متوجه بد زبونی هاش بشه به سمتش رفتم.البته خوشبختانه آهنگ هم تموم شده بود و حالا خواننده داشت برای مهمونها آواز میخوند.

نزدیک که شدم با نگرانی پرسیدم:

 

 

-چیه فرزام!؟ چته تو !؟

 

خیلی عصبانی و با بدخلقی گفت:

 

 

-یارو کیه هی نیگاش میکنی کثافت ؟ هااان ؟

 

 

شوکه نگاهش کردم.اصلا باورم نمیشد که اون خودشه که داره این حرفهارو بهم میزنه.

این کلمات این لفظها…

کنارش ایستادم و با گرفتن دستش برای اینکه آرومش کنم گفتم:

 

 

-چرا کفری میشه تو آخه ؟ این آراز..پسر عمه ام هست

 

 

پوزخندی زد و با تحقیر و غیظ سرتاپام رو برانداز کرد و گفت:

 

 

-همونی که خواستگارت بود آرهههه!؟

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.5 / 5. شمارش آرا 24

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
3 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
ولتر
ولتر
1 سال قبل

چرا پارت ۹۴ نداره؟؟؟؟؟؟

Fariba Beheshti Nia
...
پاسخ به  ولتر
1 سال قبل

چرا داره دیروز گذاشتن

mehr58
mehr58
1 سال قبل

یا خدا شروع شد اخم وتخم این مردک شروع شد

3
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x