رمان مادمازل پارت ۹۸

4.1
(27)

 

 

شیشه رو دادم پایین و دستم رو بردم بیرون.

خنکای هوا که به کف دستم خورد چشمامو باز و بسته کردم و لبخند ملیحی روی صورت نشوندم.

دلم میخواست سرمم ببرم بیرون تا حال و هوام عوض بشه.

که فراموش کنم تند اخلاقی های فرزام رو.

یکم بیشتر به در چسبیدم صورتمو رو به بیرون گرفتم و بی توجه به نگاه آدما لبخند عریضتری زدم و خطاب به فرزام گفتم:

 

 

-خنکه! عین اینکه آدم یه مشت آب سرد بپاشه به صورتش!

 

 

بجای اینکه مثل من از این هوا لذت ببره یا اینکه لااقل با تاکید حرفهام یکم دل به دلم بده با لحن تندی گفت:

 

 

-شیشه رو بده بالا و سرتو بیار داخل…زود باش!

 

 

متعجب سرم رو به سمتش برگردوندم.نگاهش به جلو بود.اینبار دیگه باهاش سر اینکه چرا باید همچین کاری بکنم چک و چونه نزدم.فاصله گرفتم و شیشه رو دادم بالا و بعد هم گفتم:

 

 

-خیلی خوشحالم که قراره بریم خونه ی خودمون…اولین شب باهم بودن…اولین صبخونه ی در کنار هم خوردن…اولین ناهار…اولین شام…باحاله نه!؟

 

 

یه تای ابروش رو داد بالا و از کنج چشم نگاهم کرد و گفت:

 

 

-کجاش باحال!؟

 

یه کدچولو به سمتش چرخیدم و بعد لیم رو با لوندی زیر دندون فشار داوم و با صدا و لحن منظور داری جواب دادم:

 

 

-خب همه جاش! واسه منی که عاشقتم همه جاش باحاله! همه جااااش!

 

 

لبخند تلخی زد اما چیزی نگفت.تو نگاهش نه ذوق و شوقی می دیدم نه اشتیاقی درست برخلاق من که انگار دستم به آسمون خدا رسیده بود.

میدونستم همچی تغییر میکنه.

زندگی مشترک، خونه ی مشترک…

بعد از چنددقیقه سکوت پرسیدم:

 

-فرزام…!؟ یه سوال بپرسم!؟

 

 

چندتا سرفه کرد و گفت:

 

-یپرس…

 

بیشتر به سمتش چرخیدم و بعد پرسیدم:

 

 

-چرا سر سفره ی عقد اونقدر دیر جواب دادی؟ داشتی به چی فکر میکردی؟

 

 

سرش رو برگردوند سمتم.چشمهای بی فروغش روی صورتم به گردش دراومد. بعد از یه مکث طولانی نفس عمیقی کشید و گفت:

 

 

-هیچی…حواسم پرت شده بود!

 

 

-خب پرت چی!؟

 

اخمهاش رفت تو هم.ازم رو برگردوند و گفت:

 

 

-زیاد سوال میپرسی رستا.من اندازه ی تو حوصله ندارم.چنددقیقه ساکت بشین تا برسم…

 

 

لبمامو آویزون کردم و گفتم:

 

 

-بداخلااااق!

 

 

کلید رو از توی قفل بیرون کشید و از سر راه کناررفت.

دستشو رو به داخل خونه تکون داد و همونطور عبوس و بی حوصله گفت:

 

 

-بیا برو داخل!

 

 

دو طرف تور تنم رو گرفتم و لبخند زنان رفتم داخل.

بوی خوش عطر که به مشامم رسید مشتاق تر به قدمهام سرعت دادم.

چراغهارو یکی یکی روشن کردم.تمام وسیله ها جاهز خودم بود که از یک هفته پیش همه رو توی خونه چیده بودم. چرخیدم سمت فرزام و گفتم:

 

 

-بیاتو دیگه!

 

 

نفس عمیقی کشید و اومد داخل.درو بست.کفشهاش رو درآورد و قدم زنان جلو اومد.دستمو با لبخند به سمتش دراز کردم و گفتم:

 

 

-بریم بالا …

 

 

دستشو با بی میلی توی دستم گذاشت.خوشحال و شاد پله هارو بالا رفتم و اون هم دنبالم اومد.

خودم در اتاق رو باز کردم و کنارش زدم و بعد چرخیدم سمت فرزام و قبل از اینکه بیاد داخل گفتم:

 

 

-چشماتو ببند و بیا داخل…

 

 

با صورت درهم خسته و بی حوصله گفت:

 

 

-ولم کن رستا حوصله داریا

 

 

این صورت و نگاه بی حال و این حالت کرختش یه انرژی خیلی بد به آدم انتقال میداد اما من دلم نمیخواست این انرژی بد رو دریافت کنم واسه همین سد راهش شدم و باخوشحالی گفتم:

 

 

– فرزاااام…جون من…خواهش میکنم….چشماتو ببند!

 

 

به ناچار و کلافگی حاضر شد چشماش رو ببنده.

دوتا دستهاش رو گرفتم و همراه خودم بردم داخل.

از قبل همراه نیکو تمام اتاق رو شمع گذاشتم و برگ گلهای رز سرخ زیادی روی رو تختی چیدم.

تا وسط اتاق بردمش و بعد گفتم:

 

 

-خب…حالا چشماتو وا کن!

 

 

خیلی سریع چشمهاش رو باز کرد.فکر میکردم مثل من هیجان زده میشه اما اصلا اینطوری نبود.

خیلی بی ذوق به دور و اطراف نگاهی انداخت و گفت:

 

 

-این قرتی بازیا چیه راه انداختی….

 

 

متعجب نگاهش کردم.از حرفش جاخوردم چون انتظار نداشتم اسم اینهمه ذوق و شوق و اشتیاق و هیجان من رو بزاره قرتی بازی.

غمگین و درهم پرسیدم:

 

 

-یعنی خوشت نیومد!

 

 

با بی میلی جواب داد:

 

 

-نه!

 

 

 

از جلوی چشمهام رد شد.کتش رو از تن درآورد و به سمت تخت رفت.

چرخیدم سمتش و با چشم دنبالش کردم.

چقدر من واسه شب اولمون برنامه ریختم و فرزام چقور بی میل و بی ذوق رفتار میکرد.

خودشو به به کمر انداخت روی تخت.چشماشو بستم و دستهاش رو از هم باز گذاشت.

ناباورانه نگاه کردم.آردم و قدم زنان به سمتش رفتم.

کنارش روی تخت نشستم و زل زدم به صورتش و پرسیدم:

 

-فرزام !؟میخوای بخوابی؟

 

 

بدون اینکه چشمهاش رو باز نگه داره آهسته و آروم گفت:

 

 

-آره کار دیگه ای باید انجام بدم!؟

 

 

من فکر میکردم امشب قراره جور دیگه ای پیش بره. شبیه به یه شب رویای خاطره انگیز.من من کنان گفتم:

 

 

-خب…خ…گفتم…گفتم شاید…

 

 

وسط من من هام گفت:

 

 

-کشش نده دیگه حرفتو بزن.امشب چی؟

 

 

من دوست داشتم واسه امشب برای انجام خیلی کارها خودش پیشقدم بشه اما حالا که اینجور سرد رفتار میکرد و ترجیح میداد بخوابه پس بهتر بود دم به دمش نزاره.

از رو لبه ی تخت بلند شد و قدم زنان سمت آینه رفتم .

رو به روش ایستادم.

تاج گلم رو با احتیاط برداشتم و گذاشتم جلوی آینه و سعی کردم زیپ پشتی لباس رو پایین بکشم.

اما هرکاری کردم نتونستم.

چندبار دیگه هم تلاشمو کردم اما فایده نداشت.

به ناچار برگشتم پیش فرزام.اسمشو صدا زدم تا چشمهاش رو باز بکنه:

 

 

-فرزام…

 

 

هیچی نگفت.یعنی توی همین مدت زمان کوتاه خوابش گرفته؟

دستشو تکون دادم و یکبار دیگه آهسته صداش زدم:

 

 

-فرزام…فرزام…

 

 

غرولند کنان ساعد دستشو از روی چشمهاش برداشت و جواب داد:

 

 

-بله بله…چیه چته؟

 

لحنش خیلی بد بود.غمگین نگاهش کردم و گفتم:

 

 

-میشه کمک کنی زیپ لباسمو پایین بکشم!؟ هر کاری کردم نتونستم….

 

 

کلافه نیم خیز شد و یا همون لحن غیر صمیمانه گفت:

 

-بچرخ…

 

چرخیدم و پشت بهش نشستم

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.1 / 5. شمارش آرا 27

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
4 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
Zahraa Jad
1 سال قبل

چه این رستا نفهمه
مگه نمیدونه فرزام یکی رو دوس داره
هی خودشو کوچیک میکنه یتیجخصخخصهصیانیحسسواطاسیا

Zahra Naderi
1 سال قبل

خاک تو سر رستا

mehr58
mehr58
1 سال قبل

فرزام بیشعور

....
....
1 سال قبل

خنگ اگه رمان بود

4
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x