رمان مادمازل پارت ۹۹

4.2
(26)

 

 

 

چرخیدم و پشت بهش نشستم.

زیپ لباسم رو نه به آرومی بلکه با کلافگی و عصبانیت داد پایین جوری که تمام تنم باهاش لرزید و بعد هم خودش رو کشید عقب و خیلی سریع گفت:

 

 

-چراغ رو خاموش کن خودتم بکپ بخواب…

 

 

چرخیدم و متحیر بهش نگاه کردم

من هنوز معنی این حرفها و رفتارهای بد اون رو متوجه نمیشدم.آهسته گفتم:

 

 

-فرزام…من کاری کردم که باعث شده تو عصبانی بشی هااا؟

 

 

همونطور عصبی جواب داد:

 

 

-من حوصله حرف زدن ندارم… رو اعصاب من راه نرو

 

فکر کنم بهتر بود اصلا باهاش دم به دم نشم. بلند شدم.

چشم ازش برداشتم و قدم زنان به سمت کمد طرح شیشه ای رفتم.

سر شونه های تور رو که کنار زدم خیلی آروم افتاد روی زمین .درست روی پاهام

ماتم زده به فرزام نگاه کردم.

چه بیتفاوت دراز کشیده بود. انگار نه انگار که امشب شب اول ازدواجشه…

نفس عمیقی کشیدم و بعد خم شدم و تور رو از روی زمین برداشتم.

در کشویی کمد رو کنار زدم .چقدر از قبل اینجا لباس خواب های جور واجور ردیف کرده بودم.

لباسهایی که از بینشون ساتن قرمز رنگ رو واسه امشبم نشون کردم.

لبخند تلخی زدم.

دیگه به پوشیدن هیچکدوم از این لباس خوابهای رنگارنگ و گرونقیمت احتیاجی نبود.

تور عروسی رو

مرتب و منظم توی کمد گذاشتمش و بعدهم با یه تاپ و شلوارک سفید رنگ که وسط تاپ یه گل رز سرخ بود ییرون آوردن و پوشیدم.

هووووف!

چه نقشه ها که واسه امشب نکشیده بودم.

چراغ اتاق رو دوباره خاموش کردم و قدم زنان سمت تخت برگشتم که همون موقع یه

پیامک برام اومد.

سرمو برگردوندم و تو تاریکی دنبالش گشتم.

از روشنایی صفحه گوشی متوجه شدم که روی صندلی تزئینی کنار پنجره اس.جایی که کیف دستی ست با تورم اونجا بود.

 

قبل از اینکه بخوام به سمتش برم فرزام فورا دستشو از روی چشمهاش برداشت و با عصبانیت پرسید:

 

 

-دو نصف شب کی باید یه تو پیام بده؟

 

 

با تعجب نگاهش کردم.اصلا نمیدونستم چی باید بگم.

پلک زدم و بعد دستپاچه و با ترس گفتم:

 

 

-نمیدونم بخدا…

 

 

نیم خیز شد و با صورتی بی نهایت عبوس گفت:

 

 

-نمیدونی؟ نمیدونی کی دو شب بهت پیام میده هااا؟ نگاه کن…نگاه کن و شماره رو بگو…

 

 

آب دهنمو قورت دادم و با ترس سمت صندلی رفتم.دست و پام ار ترس می لرزید.گوشی رو برداشتمو قفلش رو باز کردم.

با تشر پرسید:

 

 

-کیه؟؟

 

 

 

چشمم که به شماره ی نیکو افتاد نفس عمیقی از سر راحتی خیال کشیدم و جواب دادم:

 

 

-نیکوئہ…

 

 

باور نکرد.این حجم از شک اون هم از طرف اون واسه من قابل درک ک باور نبود. دستشو تکون داد و گفت؛

 

 

-بیار ببینم…زودباش!

 

 

ایستادم و بهت زده نگاهش کردم.یعنی واقعا میخواست موبایل من رو چک بکنه تا مطمئن بشه دروغ نمیگم!؟

یعنی قد کله مورچه هم منو باور نداشت؟

محزون نگاهش کردم و گفتم:

 

 

-فرزام بخدا نیکوئہ…

 

 

با لحن تند و حتی صدای نسبتا بلندی گفت:

 

 

-خفه شو بیارش …زودباش

 

 

با قدمهای شل و ول به سمتش رفتم.دست لرزونم رو با تردید به سمتش دراز کردم.گوشی موبایل رو با عصبانیت از لای انگشتام بیرون کشید و به شماره ای که پیام داده بود نگاه انداخت.

خسالش وه راحت شد دروغ نمیگم موبایل منو پرت کرد رو عسلی و گفت:

 

 

-بگیر بتمرگ دیگه..اینقدر هم تو اتاق راه نرو…

 

 

نفسم از این بدخلقی ها و تند گویی هاش تو سینه حبس شده بود.

کم کم داشتم ازش می ترسیدم.

آخه چرا با من اینجوری رفتار میکرد!؟

مگه من چیکارش کردم.بعداز مکثی کوتاه آهسته و آروم جواب دادم:

 

 

-چشم…

 

 

به تخت نزدیک تر شدم .

پتورو کنار زدم و بعد هم با ترس و نگرانی روی تخت دراز کشیدم.

بدتر از این هم میشد !؟

پشت به فرزام دراز کشیدم و پتو رو تا زدی شونه ام بالا آوردم.

دستم سمت موبایلم دراز کردم و پیامی که نیکو فرستاده بود و فرصت نشد بخونم رو باز کردم و تو سکوت باخودم زمرمه اش کردم:

 

 

” عشق و حال و حال و هول خوش بگذره.همچین شبی رو واسه من هم آرزون کن”

 

 

پوزخند تلخی زدم و گوشی رو گذاشتم کنار.

امشب اصلا واسه من شب قشنگی نبود.

نه تنها شب خوبی نبود بلکه خیلی هم افتضاح بود….

امیدوارم این شب بد دیگه تکرار نشه….

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.2 / 5. شمارش آرا 26

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
3 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
Zahraa Jad
1 سال قبل

چه کم بوووووووووووووووددددددد

نیلو
نیلو
1 سال قبل

هرچی سر رستای احمق بیاد حقشه بگو خره چرا اینقد خامی مگه سیبزمینی هستی ک ب حرف نیکو گوش کردی هر چقدرم عاشق باشی بازم ارزش اینو نداشت ک خودشو باهاش بدبخت کرد
اون نیکوی عنتر فک میکنه خوشبخت میشه با رهام تررررررررررررر رهام بخاطر رستا باهاش ازدواج میکنه همون جور ک فرزام بخاطر نیکو با رستا ازدواج کرد بنظر من عشق یا باید دو طرفه باشه یا هم آدم با اونی ازدواج کنه ک عاشقشه ن اونی ک عاشق یکی دیگس مجبوره تحمل کنه بدبخت فرزام من جاش بودم میذاشتم نیکو بره زیر تریلی دختره اکبیری احمق🤢💔

mehr58
mehr58
1 سال قبل

فرزام بیشعور نفهم .خر

3
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x