رمان مادمازل پارت۱۳

4
(23)

*فرزام*

 

برای اینکه این دخترو از جوابی که داده منصرف بکنم و کاری انجام بدم که خودش پیغوم بفرسته علاقه ای به ادامه ی این ارتباط نداره،تقریبا هررفتار گُه و مزحرفی که میشد یه مرد داشته باشه رو از خودم نشون دادم.

سخت بود ولی من اینکارو کردم.

از لخت کردنش تو شب خواستگاری تا واگذار کردنش به سورنا و حتی بد خلقی و بدرفتاری گرفته تا خیلی چیزای دیگه مثل حتی نگرفتن شماره اش به عنوان نامزد!

من حتی لبخندمم ازش دریغ کرده بودم.

حالا با تمام این اوصاف اون به حدی سرسخت و پوست کلفت تشریف داشت که هیچ کدوم از رفتارهای من باعث نشد خم‌به ابروش بیاد یا ازم دلگیر بشه البته به جز مورد آخری….این مادمازل بدجور منی که استاد بردن بازی ها بودم کلافه کرده بود.

من شک نداشتم اگه تو خواستگاری ازش بخوام لخت بشه تا بدنش رو ببینم یه راست جواب نه رو میده و خلاص! حتی تقریبا مطمئن بودم به محض اینکه حرف این کارو پبش بکشم و اون درخواستمو بشنوه فورا بلند میشه و بعداز یه بحث مفصل یه نه محکم ولی دلنشین تحویلم میده اما نه…

نه تنها نه نیاورد بلکه لخت هم شد!

حالا اماشدیدا امیدوار بودم مورد آخری کارمو راه بندازه و اون رو اونقدر ازم متنفر بکنه که دیگه حتی دلش نخواد ریختمو ببینه.

از روی صندلی بلند شدم و پرسیدم:

 

-بریم!؟

 

کیفش ر وبرداشت و گفت:

 

-آره بریم!

 

جلوتر از اون راه افتادم تا یه رفتاربی ادبانه تر چاشنی بازی بی غیرتیم بکنم.

یه روز میفهمه نه گفتن به من بهترین کار ممکن بود براش.

اصلا چرا باید با مردی ازداج کنه که دوستش نداره و خودش دلش لک زده واسه یکی دیگه !؟

 

سرمو برگردوندم عقب و گفتم:

 

-برو بیرون تا من پول میزو حساب کنم.

تنها یک کلمه گفت:

 

-باشه!

 

لبخند رضایت بخشی روی صورتم نشست.یه حسی بهم میگفت نرم نرمک دارم به هدفم نزدیک میشم.به اینکه این دختر از فکر بودن با من بگذره و بره پی زندگیش…آخه تقریبا میشد اینو از حالت صورتش دید و حس کرد.

به محض رفتنش اشاره ای به سورنا کردم.

دست در جیب با قیافه ای شاکی اومد سمتم و گفت:

-د لوتی آخه این کار بود سپردی دست من !؟ ناموسا دیگه کارای خرکی ازم نخواه…کم مونده بود جلو همه رسوام بکنه…

خندیدمو گفتم:

 

-حقته! حالا مگه چیکار کردی!؟

-ای نمک نشناس.تو کافه ی خودم نقش گارسونو بازی کردم و مجبورم کردی به نومزدت شماره بدم بعد میگی حالا مگه چیشده!؟؟

 

زوم به لپش و گفتم:

 

-جبران میکنم برات سوری جون!

 

میدونستم چقدر به کلمه ی سوری حساس.وقتی اینو میگفتم گُر میگرفت.درست مثل الان.

نگاهی به چپ و راستش انداخت تا مطمئن بشه یه وقت کسی اینو از زبون من نشنیده باشه و بعد باحرص گفت:

-نزار برم همچی رو بزارم کف دست دختره!

 

چشمک زدم و گفتم:

 

-جوش نیار کیسه کش…

 

دستشو توهوا تکون داد و گفت:

 

-برو بابا

 

من و سورنا از اون رفقایی بودیم که هم تو سر هم میزدیم، هم تو غم وشادی هم شریک بودیم و حتی داشتیم تو کارناممون روزایی که قهرهم تو کارمون بود اما در نهایت بیخ ریش همدیگه بودیم همیشه!

الانم که به زور من مجبور شده بود نقش یه مزاحم رو برای رستا بازی کنه تا من در نظر اون تبدیل بشم به یه مرد نسبتا بی غیرت!

لحظه آخر موقع رفتن

اسممو با اون فازی که من بهش میگفتم فاز نصیحت صدا زد:

 

-فرزام !؟

 

ایستادم اما فقط سرمو از روی شانه به سمتش برگردوندم:

 

-هوم؟

 

چند قدم به سمتم برداشت و گفت:

 

-این راهش نیست!حقیقتو بگو…بهش بگو یه عمره خاطرخواه یکی دیگه هستی….

 

نفسش از جای گرم بلند میشد. نمیدونه من کلا با نداری حال نمیکنم. رد کردن رستاهم برابر بود از صفر شروع کردن.چیزی که من تو این اوضاع قاراش میش خیلی نمیپسندیوم.

دستی تکون دادم و تو جواب نصیحت و تذکرش گفتم:

 

-یادم بنداز بعدا این جمله هاتو قاب بگیرم

 

دستشو به کمرش تکیه داد و گفت:

 

-باز مسخره کردی!؟

 

تو گلو خندیدم و بالاخره جدی جواب دادم:

 

-حقیقت ختم میشه به از دست دادن خیلی چیزا! این روش و راه بهتریه..بای رفیق!راستی…گارسون بودن خیلی بهت میاد!

 

یه دوسه تا فحش داد که البته من این موردهارو بی جواب گذاشتم و از اونجا زدم بیرون.

رستا دست به سینه تکیه داده بود به ماشین و پای راستش رو مبجنبوند.

لبخند پلیدی زدم چون حالا دیگه تقریبا امیدوار بودم پاش که برسه به خونشون یکم که باخودش دودوتا چهارتا بکنه میفهمه همچین مردی به دردش نمیخوره…

اصلا کدوم دختری مرد بی غیرت و سردمزاج دوست داشت که رستا دومیش باشه؟؟

دستی به صورتم کشیدم و بعد سعی کردم تیر آخر روهم بزنم.

به طرفش رفتم رو به روش ایستادم که پرسید:

 

-بریم؟

 

دستامو از توی جیبهای شلوارم بیرون آوردم و گفتم:

 

-من نمیتونم برسونمت …

 

تکیه از ماشین برداشت و گفت:

 

-نمیتونین!؟

-نه! یه کار برام پیش اومده نمیتونم برسونمت ،اگه میشه خودت با تاکسی برو…

 

منتظر بودم اخم کنه، پشت چشمی نازکنه یا حتی بی خداحافظی بر اما لبخند زد و گفت:

 

-باشه مشکلی نیست درک میکنم.خداحافظ…

 

خداحافظیش از طرف من بی جواب موند چون من

اونقدر اون لحظه از دستش کفری شدم که دلم خواست به دو دستم گردنشو سفت بگیرم و بگم “:

“بابا تو از چی مردی باهمچین مشخصاتی خوشت میاد که بیخیال نمیشی” !!

 

اونقدر اون لحظه از دستش کفری شدم که دلم خواست با دودستم گردنشو سفت بگیرمو بگم

“بابا لامصب تو از چی مردی باهمچین مشخصاتی خوشت میاد که ول نمیکنی؟” !!

من که دیگه کم مونده بود وسط خیابون کمربند دربیارم و کتکش برنم…چرا آخه!؟

عصبی و کلافه دستی تو موهام کشیدم و رفتنش رو تماشا کردم.

رستا هرچقدر هم که خوشگل و خوش اندام باشه باز نمیتونست جای ترگل رو برای من بگیره!

دل که گیر کنه پیش کسی ،نمیشه راه رو سمت دیگه هی کج کرد.

پشت فرمون نشستم ودرحالی که رستارو تماشا میکردم شماره ه ی ترگل رو گرفتم و گوشی رو پای گوشم نگه داشتم.

رستا به محض اینکه یه تاکسی جلوی پاش ترمز کرد فورا سوار شد و حتی نگاهی هم به پشت سرش ننداخت.

کاش ول میکرد، کاش بیخیال من میشد و خودش پیغوم میفرستاد حرفشو پس گرفته و جوابش نه هست..

 

-چیه فرزام!؟

 

صدای ترگل از فکر رستا بیرونم آورد:

 

-قبلنا جونم میگفتی الان یه سره میری سر اصل مطلب اونم این مدلی؟بابا دست مریزاد

 

با لحنی نه چندان صمیمانه و حتی کلافه گفت:

 

-دوباره نق..دوباره نق….چیه فرزام باز توپت پر…؟کارت رو بگو سرم شلوغه!

 

اصلا با این طرز حرفدزدنش حال نمیکردم ولی خب دیگه همچین مواقعی میدونستم از دستم دلگیر و عصبانیه که داره اینجوری حرف میزنه.بهید می دیدمش…

 

-بگو کجایی میخوام بیام پیشت

 

صداش خیلی ضعیف به گوش رسید و این نشون میداد جای شلوغیه…جایی شبیه به بانک یا همچین موردی.

 

-کار دارم نمیتونم ببینمت!

 

عصبانیت از ترگل رو بامشتی روی فرمون خالی کردم و گفتم:

 

-آدرس رو بده ترگل….

 

-زور دیگه فرزام آره؟

 

داد زدم:

 

-آره زور…زور چون من میدونم تو باز داری میشی اون ترگلی که میخواد رفیق نیمه راه بشه…بگو کجایی!؟

 

صدای نفس عمیقش از پشت تلفن به گوشم رسید.پیدا بود دوست نداره ادرس رو بده اما درنهایت به حرف اومد:

 

-صرافی آقای مودت م!

 

دندونامو باخشم روی هم فشار دادم و بعد گفتم:

 

-بمون همونجا میام پیشت..

 

ابنو گفتم و بدون این که منتظر هر حرفی از طرف اون باشم گوشی رو انداختم رو صندلی و فورا ماشین رو روشن کردم…

 

قفل ماشین رو زدم و پریدم اونور جوب.

صحافی اومدن ترگل فقط یه معنی میداد اونم این بود که داره مقدمات رفتنش رو میچینه!

اَه! حرف از رفتن که میشد دلم میخواست زمین و زمان رو بهم بریزم و محشر کبری راه بندازم!

دنیای که توش نتونی به اونی که دلت بهش بنده بی دنگ و فنگ و بدبختی برسی دو قرون هم نمی ارزید.

رفتم سمت ویترین شیشه ای صرافی و از همونجا مگاهی به داخل انداختم .

درست اونور شیشه ایستاده بود.

دو سه ضربه زدم به شیشه تا متوجه ام بشه.

همزمان با اون چهارنفر دیگه هم سرشون رو به عقب برگردوندن.

با اشاره ی سر ازش خواستم بیاد بیرون.کلافه نگاهم کرد و بعد کاغذهای توی دستشو گذاشت تو کیفش و زاه افتاد سمت در.

دستامو تو جیبهای شلوارم فرو بردم و باحالتی نیمه عصبی ضربه ای به قوطی جلوی پام زدم.

همینکه اومد سمتم چشمامو بستم و گفتم:

 

-تو توی صرافی چیکارمیکنی هان؟ داری برنامه میچینی بری آره ؟

 

به دور و اطراف اشاره کرد و گفت:

 

-اینجا جای این حرفهاست فرزام!؟

 

چشمامو باز کردم و دستمو بالا آورمو همونطور که تکونش میدادم گفتم:

 

-جواب منو بده ! تو اینجا چیکار داری؟؟ اومدی پولاتو تبدیل کنی به دلار آره !؟؟

 

دستمو کشید و از وسط پیاده رو بردم سمتی که هی مردم موقع رد شدن بهمون تنه نزنن و بعد گفت:

 

-دست پیش گرفتی پس نیفتی فرزام؟ مثل اینکه یادت رفته اونی که باید شاکی باشه منم نه تو…اینهمه سال منو معطل خودت کردی حالا هم که رفتی نومزد گرفتی…وای که چقدر گاهی تو پرروی فرزام…همینکارو اگه من کرده بودم صدتا خون ریخته بودی

 

لبهای خشکمو با زبونم تر کردمو گفتم:

 

-تو اول این مقنعه کوفتی رو بکش جلو ! این رژت چرا اینقدر قرمز…؟ پاکش کن…

 

نه مقنعه اش رو کشید جلو و نه مثل همیشه که تا بهش تشر میزدم اطاعت امر میکرد، دستمال رو لبش کشید… گله مند گفت:

 

-برو شادوماد…برو شازده…برو به نامزد جدیدت گیر بده!

 

نجوا‌کنان از سر کلافگی الله اکبری باخودم زمزمه کردم و بعد

خودم مقنعه اش رو کشیدم جلو و خودمم با شست رژش رو پاک کردم و بعد گفتم:

-ترگل اینقدر نامزد نامزد نکن…بابا من یه کاری با دختره کردم که اگه غلومی کچل شیره کش بیاد خواستگاریش اونو به من ترجیح میده…پس دیگه حرف اونو به میون نیار…

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4 / 5. شمارش آرا 23

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان
رمان های pdf کامل
رمان کامل

دانلود رمان گلارین

    🤍خلاصه : حامله بودم ! اونم درست زمانی که شوهر_صیغه ایم با زن دیگه ازدواج کرد کسی که عاشقش بودم و عاشقم…
رمان کامل

دانلود رمان عروس خان

  خلاصه:   رمان در مورد دختری که شوهرش میمیره و پدر شوهرش اونو به پسر دیگش فرهاد میده دختره باکره بوده…شب اول.. سختی…

آخرین دیدگاه‌ها

اشتراک در
اطلاع از
2 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
Helya
2 سال قبل

من گفتماااا
پسره اینو نمیخواد🥲💔

mehr58
2 سال قبل

اخییی بیچاره ذحتر مردم

دسته‌ها

2
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x