رمان مادیان وحشی پارت 52

3.7
(6)

دویدم تو اتاقم و محکم در رو بستم
خودمو پرت کردم رو تختم و بلند بلند گریه کردم …

پسره‌ی بیشعور!
فین فین کنان رفتم سمت میز آرایشم و با رژ لب روی آینه نوشتم

“بگو جونم وصله بهت!…”

اشکامو پاک کردم و با خط چشم رو صورتم رد بخیه کشیدم ، لاکمو برداشتم و روی رگ دستم چند قطره چکوندم …

همون لحظه در با صدای وحشتناکی باز شد
با نگرانی داد زد:

ــ چیکار کردی با خودت!

به سمتم حجوم آورد و دستمو گرفت
وقتی فهمید لاکه ، دستش بالا اومد و محکم تر از قبل خورد تو صورتم …

بلند زار زدم و خودمو انداختم تو بغلش …

+خیلی احمقی امیر ارسلاااان
ازت متنفرم ، متنفررررم

محکمتر بغلش کردم و سرشو به خودم فشردم …
چرا بغلش کردم؟
نمیدونم …
ازش جدا شدم و دوباره نشستم رو تختم

صورتمو پاک کرد و نگاهشو بهم دوخت

ــ امروز خیلی حالم بد بود

بغضمو قورت دادم و فقط نگاهش کردم
دستشو رو گونم گذاشت و پیشونیمو آروم بوسید …

ــ پاشو آسنات

خودش کمک کرد بلند بشم ، از تو کمد یه سارافون آبی واسم برداشت …

پشتم وایستاد و زیپ لباسمو باز کرد

+چیکار میکنی !
ولم کن امیر ارسلان

ــ هیش
میخوام ببرمت بیرون

دستش که به پوستم برخورد کرد مور مورم شد…
لبمو به دندون گرفتم و منتظر وایستادم تا لباسمو تنم کنه …

******

ــ بستنی چه طعمی؟

زبونی رو لبام کشیدم و چشمکی زدم

+شکلاتی با سس شکلات زیاد

باشه ای گفت و پیاده شد …
بعد از چند لحطه با دوتا بستنی قیفی شکلاتی و یه قوطی سس شکلاتی برگشت …

ــ نریزه رو لباست

+نه حواسم هست

ظبط ماشین رو روشن کرد و باهمدیگه شروع کردیم به خورد بستنیمون …

هر چی که بش میگی برا من بوده
این حسه رو ندارم دوستش
رابطِ تا کسی که الان هم مودش
همه بهم گفتن من ندادم گوشش
چشاممون پُره اشک بودش
خنده هات گریه هات برا من بودش
کجایی بغلم کنی
نفس هات چقدر باهام هماهنگ بودش
هر چی که بهش میدی برا من بوده
این حسه رو ندارم دوستش
رابطِ تا کسی که الان هم مودش
همه بهم گفتن من ندادم گوشش
چشاممون پُره اشک بودش
خنده هات گریه هات برا من بودش
کجایی بغلم کنی
نفس هات چقدر باهام هماهنگ بودش
با تو میخواستم این راهو برم
مشکلات جلو زد کلی ازم
ده صبح مارکت و ساک و دو دلی
فهمیدم مشکلم توویی اصلاً
هر چقدر دنبالت دوییدم من
میدیدم باز ولی دوری ازم
نشدش گره ها باز
آخرشم همه رو بریدم پس
میخوام برم ولی دو دلمو
سر برده حوصلمو
نموندش پیشِ من کلِ شبو
میشکونی تو دلمو
رو آینه نوشت با رُژِ لبو
من رفتم غصه نخور
میدونستم یه روز میری از پیشم
خالی میکنی تو پشت منو
نمیخوام بمونه این جوری بحث
عوضه اش میکنم هر جوری هست
ترس!
بدیم از دست همو
بریم از قصد
پشت اون نگاهت منظوری هست
فهمیدم چند روزی هست

(کاش نبودی سرد ، کاش نبودی نه ، انقدر تو نبودی سرد ، انقدر تو نبودی سرد ، انقدر تو نبودی سرد)

هر چی که بش میگی برا من بوده
این حسه رو ندارم دوستش
رابطِ تا کسی که الان هم مودش
همه بهم گفتن من ندادم گوشش
چشاممون پُره اشک بودش
خنده هات گریه هات برا من بودش
کجایی بغلم کنی
نفس هات چقدر باهام هماهنگ بودش
هر چی که بهش میدی برا من بوده
این حسه رو ندارم دوستش
رابطِ تا کسی که الان هم مودش
همه بهم گفتن من ندادم گوشش
چشاممون پُره اشک بودش
خنده هات گریه هات برا من بودش
کجایی بغلم کنی
نفس هات چقدر باهام هماهنگ بودش
با تو میخواستم این راهو برم
مشکلات جلو زد کلی ازم
ده صبح مارکتو ساکو دو دلی
فهمیدم مشکلم توویی اصلاً
هر چقدر دنبالت دوییدم من
میدیدم باز ولی دوری ازم
نشدش گره ها باز
آخرشم همه رو بریدم پس
میخوام برم ولی دو دلم
سر برده حوصلم و
نموندش پیشِ من کلِ شبو
میشکونی تو دلمو
رو آینه نوشت با رُژِ لبو
من رفتم غصه نخور
میدونستم یه روز میری از پیشم
خالی میکنی تو پشت منو
نمیخوام بمونه این جوری بحث
عوضش میکنم هر جوری هست
ترس!
بدیم از دست همو
بریم از قصد
پشت اون نگاهت منظوری هست
فهمیدم چند روزی هست

(کاش نبودی سرد ، کاش نبودی نه ، انقدر تو نبودی سرد ، انقدر تو نبودی سرد ، انقدر تو نبودی سرد)

تک سرفه ای کردم و یه ذره باقی مونده از بستینمو خوردم

+امیر؟!

بیحوصله “هوم”ی گفت

+میگم …
تا حالا عاشق شدی؟!

تعجب کرد ، به صندلی ماشین تکیه داد و برگشت سمتم

ــ خب …

آب دهنشو قورت داد و نگاهشو از روم برداشت

ــ نه

انگار داشت یه چیزیو مخفی میکرد …
سعی کردم دیگه چیزی نگم ، میدونستم حوصله نداره و به قول خودش امروز حالش بده …

(1هفته بعد)

💙مهراب💙

ــ میشه بریم؟
یه هفتس اومدیم گشتیم دسگه دلم واسه سردار تنگ شده

لبخندی زدم و دستشو گرفتم

+خودمم دلم واسش تنگ شده
امروز میریم، واسه یه ساعت دیگه بلیط گرفتم

*******

بعد اینکه سردار رو از خونه میثاق خان برداشتیم ، راه افتادیم سمت خونه خودمون …

سه نفری سر میز شام بودیم ، یکم از غذا خوردم ، نمک نداشت!
با مهربونی و خنده گفتم:

+بنیتا
این یکم بی نمک شده

از رو صندلی بلند شد و نمکدون رو داخل دستش خالی کرد

ــ پس نمکش کمه!

سردار همینجوری بهت زده داشت بنیتا رو نگاه میکرد
هرچی نمک تو دستش بود ریخت رو غذام و کلا سفید شد!

ــ نمکش کمه
بیا بگیر ، چطوره؟ نمک چطوره؟

نمک دریایی رو از داخل کاسه برداشت و اونم ریخت …

کمی عقب رفتم و متعجب و بدون هیچ سر و صدایی به حرکات و لبخند عصبی که رو لباش جا خوش کرده بود خیره شدم

قاشق و چنگالمو آروم انداختم تو بشقاب
داد زد:

ــ چطوره ؟ خوشت اومد از نمک؟
چطوره مهراب؟ خوبه؟ قشنگ نمک زدم؟

دوید تو آشپزخونه و این بار ، با شیشه خیلی بزرگ نمک برگشت

بلند شدم و با مظلومیت و تعجب گفتم

+این چیه؟ چیکار میکنی؟

اومد جلو و شیشه نمک رو تکون داد ، هرچی نمک بود کم کم از لبه پهن ظرف بیرون ریخت

ــ نمکش کم شده ، بیا واست نمک مهراب ، بیا نمک واسه سالادتم میریزم

شیشه رو سمت ظرف سالاد برد و دوباره شروع کرد به خالی کردنش …
بهت زده کمی عقب و جلو رفتم و دستمو گذاشتم جلو چشمای سردار و با عجله گفتم

+چیکار میکنی؟
پسرم نگاه نکن ، نگاه نکن !

به میز نگاه کردم ، یه لکه سیاه روش نمونده بود
همش با نمک سفید شده بود!!

ــ آدم باید تقدیر کنه ، بگه تشکر میکنم همسر عزیزم
تو چی میگی ؟ میگی نمکش کم شده؟

شیشه رو دوباره سر و ته کرد

ــ پس بیا واسه تو نمک…
چطوره واسه سالاد اینام نمک خوبه؟
خوبه مهراب؟ ها؟
خوبه؟

شیشه رو روی میز گذاشت و لبخند دندون نما و عصبی زد …

ــ پس نمکش کمه!

چشم غره ای بهش رفتم که ادامه داد:

ــ نوش جونت

 

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 3.7 / 5. شمارش آرا 6

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
0 نظرات
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x