رمان مادیان وحشی پارت 53

5
(2)

+ازت متشکرم همسر عزیزم!

جیغ خفیفی کشید که همزمان شد با خنده ی سردار…

ــ الان؟ الان تشکر میکنی؟
میدونی من چند ساله آشپزی نکردم و بهونه میگیری؟

پوفی کشیدم و بغلش کردم

+باشه ببخشید

در کمال ناباوری سرشو تو گودی گردنم فرو برد و آروم بوسید

ــ فقط همین یه بار میبخشمت
میدونی که مادیان وحشی هیچکسُ نمیبخشه

سردار که خوابید رفتیم تو اتاق خودمون …

🤍بنیتا🤍

بخشیده بودمش ، ففط میخواستم یکم اذیتش کنم…

شامم که ندادم بهش بخوره
بیچاره!…

در اتاق رو بست و دراز کشید رو تخت ، ساعدشو روی چشماش گذاشت و گفت

ــ نمیای بغلم؟

میدونستم بعد اونهمه سال دوری با یه بوسه داغ میکنه …

+هوم؟
چیزی شده؟

چشماشو باز کرد و چند ثانیه به سقف زل زد ، برگشت سمتم و دستشو زیر سرش گذاشت

ــ بیا بخواب ، دیر وقته

رژ لب قرمزمو برداشتم و رو لبام کشیدم

نگاه خیرشو که رو خودم حس کردم برگشتم سمتش

+چیه خب؟
ترک ورداشتن

بلند شد و پشتم وایستاد
لباسمو در آوردم و حالا فقط با یه سوتین و شورت جلوش بودم
سمت کمد رفتم و لباس حریر قرمز ، که همرنگ لباس زیرام بود رو پوشیدم

ــ چرا اینجوری میکنی بنیتا؟

ابرویی بالا انداختم و با نهایت پررویی گفتم

+چیکار کردم جناب؟
بگیر بخواب یا برو بیرون یا برو حموم !…

لامپ رو خاموش کردم و دراز کشیدم
تکیه داد به در و همونجا نشست …
یه لحظه دلم واسش قنج رفت!
خوشگلِ جذاب

+بیا بخواب خب ، الان میرم لباس درست درمون میپوشم اذیت نشی

ته کلامم تلخ بود و اذیت میکرد ، کاش میتونستم باهاش مهربون باشم …

میدونستم تحمل نمیاره و عصبانی میشه

ــ میشه بس کنی؟
این چه زندگییه؟
من عاشقتم ، میفهمی؟دوسِت دارم!

شونه ای بالا انداختم و رفتم طرفش

+منم دوسِت دارم ، بیا بریم بخوابیم

ــ تو شیش سال پیش اینجوری نبودی!

وقتی دیدم میخواد اداما بده منم کم نیاوردم

+بچه بودم ، بزرگ شدم …

نگاه عاقل اند سفیهی بهم انداخت و گفت

ــ بله بزرگ شدی ولی فقط به بزرگ شدن اکتفا نکردی

منتظر نگاهش کردم

ــ زبونتم بزرگ شده ، خار دار شده …

برو بابایی نثارش کردم و دستشو گرفتم

+پاشو بریم بخوابیم مهراب خستم کردی

بلند شد و جلوی چشمام لباسشو عوض کرد
نمیدونم به چه دلیلی این حرف از دهنم در اومد …

+مهراب چیکار میکنی؟

ــ تو با اون لباسات بخوابی منم با این لباسای مجلسی ؟ اره؟

همونطور کا سعی داشتم صدامو کنترل کنم گفتم:

+جلوم داری چیکار میکنی؟

ــ یعنی چی داری چیکار میکنی!

سکوت کردم ، کنارم اومد و دراز کشید …

+من و تو ، تو کارمون خیلی خوب بودیم

لبخندی زد و گفت

ــ میدونی …
یه چیز دیگه ام هست که توش خوب بودیم!

سرمو به نشونه چی تکون دادم که نگاهش شیطون شد …
تازه منظورش رو فهمیدم ..!

آروم به بازوی عضله ای و سفتش زدم …

ــ چیه بابا!

+تو خیلی بی تربیتی
واقعا باورم نمیشه تو چت شده!
چرا این حرفا رو میزنی؟

برگشتم و پشت بهش خوابیدم
دستشو رو شونم گذاشت و دوباره برگردوندم سمت خودش
با حرس لب زد:

ــ چیه چرا نگم اینو ، ما متاهلیم
بنیتا ما متاهلیم ، بچه داریم ، سردار هست !
ما باهم بچه درست کردیم

انگشتامونو بهم نزدیک کرد و به حلقه هایی که تازه خریده بودیم اشاره کرد

ــ نگا ، انگشتر هست!

متقاعد شدم
خودم همین الان جلوش لخت وایستاده بودم و حالا به اون بدبخت گیر میدادم!

+ب..باشه

خزیدم تو بغلش و دوباه سعی کردم کرم بریزم
چه مرضی گرفته بودم نصف شبی…

دستشو رو سینم گذاشت و فشار داد ، نگاهمو بهش دوختم و بهش فهموندم که فعلا امادگیشو ندارم ولی اهمیت نداد

ــ لج نکن

منم میخواستمش ، شاید میخواستمش …

لباس خوابمو جر داد و خیمه زد رو تنم ، پوست گردنمو مکید و سوتینمو در آورد
آروم سینمو خورد و مکید
آه غلیظی کشیدم و سرشو بیشتر به خودم فشردم …

بعد یکم معاشقه سالارشو واردم کرد و کمی مکث کرد که عادت کنم
نفس حبس شدم رو آزاد کردم و با ناله گفتم

+راحتم …

خودشو داخلم عقب و جلو کرد و مشغول تلمبه زدن شد …

******

روز بعد …

🖤امیر ارسلان🖤

با بهت لب زدم

+چی..؟

لباشو رو هم فشرد و دوباره تکرار کرد

ــ گفتم دیگه باید ازدواج کنی

اخمامو تو هم کشیدم و از رو مبل بلند شدم

+چی داری میگی بابا؟
من اهل خانواده نیستم از مجردیم دارم نهایت استفاده رو میبرم

مثل خودم بلند شد و دستشو رو شونم گذاشت

ــ همون کاری که من گفتمو میکنی ، با اون دختری که من انتخاب کردم

به معنای واقعی ، مثل بستنی بودم که روی آتیش گرفتنش…

+من مجبور نیستم با هیچ دختر احمقی ازدواج کنم
اینو تو گوشتون فرو کنین

بازوم رو اسیر دستاش کرد ، اونقدر محکم فشار داد که دردم گرفت …
صدای سابیده شدن دندوناش رو همدیگه نشون میداد چقد عصبیه و هیچوقت اینجوری ندیده بودمش …

ــ مجبوری ازدواج کنی وگرنه گند میزنی به زندگی من و خودت

ابرویی بالا انداختم و صاف وایستادم

+منظورت چیه؟

دستی میون موهاش کشید و گفت

ــ اینش دیگه به تو مربوط نمیشه ، باید با آسنات ازدواج کنی

با شنیدن اسم آسنات زدم زیر خنده…

+ی..ینی .. ینی تو میگی

قهقهه ای زدم و نشستم رو زمین

+مجبورم با اون دیوونه ازدواج کنم؟!

Mehrab
Benita
😎Sardar😎

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 5 / 5. شمارش آرا 2

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
1 دیدگاه
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
Setany
Setany
2 سال قبل

ااااا سکانس عشق منطق انتقامههههه که اخرش

1
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x