رمان مادیان وحشی پارت 55

5
(7)

****

3 ساعت بعد

ــ من میرم فروشگاه چیزی میخوای واست بخرم؟

دستشو گرفتم و گفتم

+بیام باهات؟
یکم خرید کنم واسه شام

شونه ای بالا انداخت و باشه ای گفت

سریع لباسام رو پوشیدم و همراهش بیرون رفتم …

+نمیخوای بگی چیشده؟

نیم نگاهی بهم انداخت و چیزی نگفت

رسیدیم فروشگاه ، بطری مشروبی برداشت و گذاشت داخل سبد
بعید بود ازش!
تو این چند سال فقط یه بار شراب خریده بود

دو بسته نودل برداشتم ولی همش حواسم پی امیر ارسلان بود

از فضولی داشتم میمردم …
گوشیم زنگ خورد و امیر ارسلان برگشت سمتم

+سلام مامان خوبی؟

ــ مرسی ، بیا آدرسی که واست میفرستم باید باهات حرف بزنم

امیر ارسلان با کنجکاوی نگاهم میکرد ، لبخند مصنوعی زدم و گفتم

+باشه چشم ، منتظرم

گوشی رو قطع کردم و رفتم پیشش

+مامانم گفت برم باهاش حرف بزنم
کاری نداری؟

درمونده تر شد
یعنی چی شده؟
خریدام رو ازم گرفت و بی حوصله لب زد

ــ به سلامت

*****

ناباور خندیدم

+ازدواج کنم؟
با امیر ارسلان؟
اون اصلا از من خوشش نمیاد مامان چه چیزایی میگیا!

ــ ولی تو دوسش داری

سیخ سر جام نشستم

+کی همچین چیزی گفته؟

ابرویی بالا انداخت و مرموز نگاهم کرد

ــ رفتارات
******

به همین زودی روز عروسیمون شد …
از اون روز ، خنده امیر ارسلان رو ندیده بودم و فکر میکردم امروز حالش بهتر میشه …

🍃راویـْْْْْْْْْْْْْْْْْْْْْْ

آسنات ذوق داشت و خوشحال بود ، به هر حال به عشقش میرسید …
اما امیر ارسلان …
نمیتوانست چنین چیزی را قبول کند
برای آخرین بار با میثاق و رستا صحبت کرد

ــ بابا توروخدا گند نزنین به زندگی من و آسنات
من تنهایی خوشم ، فکر من نیستین یکم به فکر اون بدبخت باشین
من نمیتونم براش شوهر خوبی باشم ، از من مهر و محبت نمیبینه
توروخدا کنسل کنین این مراسم کوفتیو

رستا و میثاق برای محافظت از آسنات و امیر ارسلان باید این دو را به عقد یکدیگر در می‌آوردند
اگر باهم بودند کسی نمیتوانست به آنها آسیب بزند
این بار رستا لب باز کرد ، میدانست امیر ارسلان روی حرفش حرف نمیزند

ــ عزیزِ مامان ، اون کاری که بابات میگه رو بکن
حتما یه حکمتی توش هست
باشه پسرم؟
واستون اتاق بالا رو آماده کردیم ، فعلا تو خونه ما بمونین

امیر دلش میخواست هر چه که در اتاق بود بشکند و به آتش بکشد
حیف که بیشتر از این اصرار کردن اشتباه بود …

پوفی کشید و کاور لباس دامادی اش را از روی تخت برداشت ، به اتاق شخصی اش رفت و لباسهایش را با کمک مهراب عوض کرد

به خودش در آینه زل زد
با این کت و شلوار مشکی و پیرهن سفیدش جذاب شده بود
موهایش را حالت داد و کراواتش را محکم کرد

ــ خیلی جیگر شدیا داداش!

لبخند تلخی زد و ممنونی گفت

بنیتا نیز مشغول تماشای میکاپ آسنات بود
با تمام شدن کار ، ملیکا که یک میکاپ آرتیست بود برگشت و دست بنیتا را گرفت
رو به آسنات گفت :

ــ چشماتو باز کن عروس خانوم

لبخند آسنات لحظه ای از روی لبانش برداشته نمیشد…
با دیدن خودش ذوق کرد ، اگر امیر ارسلان او را میدید حتما خوشحال میشد و حداقل یک لبخند از ته دل میزد

ــ وای مرسی ملیکا!
خیلی خوشگل شدم

بنیتا دستش را روی شانه اش گذاشت و بوسی برایش فرستاد

ــ خوشگل بودی !
داداشم ببیندت غش میکنه

اسنات دستش را بالا اورد و حالت دعا به خودش گرفت

ــ الهی آمین

هر سه خندیدند و از اتاق بیرون زدند
ملیکا و بنیتا زود تر رفتند تا آسنات و امیر ارسلان دو نفری به پایین بیایند
دست همدیگر را گرفتند و از پله ها پایین رفتند

ــ خوشگل شدی

آسنات لبخند خجولی زد و همچنینی گفت

با پایین رفتنشان همه دست و جیغ و سوت زدند و در رقصیدن کمی مکث کردند …

ــ میشه یکم بخندی امیر ؟
مثلا شب عروسیمونه

امیر ارسلان لبخند مصنوعی زد و دستش را دور کمر آسنات انداخت
کمی باهم رقصیدند و اجبارا همدیگر را بوسیدند…

🖤امیر ارسلان🖤

بالاخره باهمدیگه ازدواج کردیم ، اسمم رفت تو شناسنامش ، اسم اونم اومد تو شناسنامه من …

همه رفته بودن ، مامان و بابا ام از خونه بیرون رفته بودن تا ما راحت باشیم

جلوی آینه قدی توی اتاق وایستاده بودیم
پشت اسنات وایستادم و به لبخندش نگاه کردم ، دوباره نگاهم کشیده شد سمت لباسش
تور نرم تاجشو جلو انداختم و مشغول باز کردن دکمه لباس عروسش شدم

+درسته ازدواج کردیم …

نگاهمو از لباسش گرفتم و به چشماش دوختم

+ اما من اونجور حسی که تو رویاهات با شوهرت تصور میکنیو نسبت بهت ندارم

لبخندش رو لباش خشک شد ، فاصله خیلی کمی بین لباش ایجاد شد …

+از من به عنوان شوهر انتظاری نداشته باش

سرشو پایین انداخت و قطره اشکی رو گونش چکید
آخرین دکمه لباسش رو هم باز کردم و ازش فاصله گرفتم

ساک چرمی قهوه ایم رو برداشتم و ، با همون کفشام از روی دامن کشیده لباس عروسش رد شدم

لحظه آخر دیدم که اشکاش روون شده بودن و دستشو جلوی سینش گرفته بود که لباسش نیوفته …

نمیدونم اینهمه بی رحمی یهویی از کجا اومد ، قبل ازدواجمون رابطمون صد درصد بهتر از الان بود…

💜آسنات💜
1 هفته بعد

رو زمین نشستم و آروم هق هق کردم
اومده بودم خونه خودم و امیر ارسلان
کاش اون شب رستا جون و مامانم نمیرفتن
کاش یکی بود باهام حرف میزد
یکی که منو بفهمه …
دلم واسش تنگ شده خب ، نمیخواست بهم دست بزنه …
قبول ، ولی خب چرا نمیاد ببینمش؟!
یه هفتس نیومده خونه …

در اتاقم باز شد و یکی از خدمه هایی که امیر ارسلان همون شب عروسیمون استخدام کرده بود اومد داخل …

+یاد نداری اول در بزنی؟

اخم غلیظی کرد و محکم زد تخت سینم

ــ چیکار کردی با آقا که نیومدن خونه؟
معلوم نیست هرزه بازی در آوردی یا چی شده که اعصابشونو خورد کردی

ناباور خندیدم و بلند شدم

+تو به چی حقی …

حرف از دهنم بیرون نیومده بود که حولم داد تو تراس و درو قفل کرد
در تراس کامل شیشه ای بود ، شیشه نشکن

با مشت بهش کوبیدم و داد زدم

+باز کن این درو
به چه حقی اومدی بالا سر من داد زدی حالا انداختیم اینجا
باز کن میگـــــم

پوزخندی زد و رفت
پیرزن احمق ، همونجا تو سرما نشستم و از ته دلم زار زدم
چقدر بدبختم که یه خدمتکار باید اینجوری باهام حرف بزنه
من هرچی باشم هرزه نیستم
نیستم …

9 شب…

به داخل اتاق نگاه کردم ، اخه لعنتی چرا نمیای نجاتم بدی
از سرما به خودم میلرزیدم ، با تمام توانی که داشتم اسم امیر ارسلان رو صدا زدم ، ولی بازم خیلی صدام آروم بود …

🖤امیر ارسلان🖤

در خونه رو باز کردم و به محض ورودم یکی از پسرای جوونی که برای نگهبانی استخدامش کرده بودم دوید طرفم

ــ اقا .. آقا آسنات خانم تو تراس گیر افتادن ، ماریا درو روشون قفل کرده هرچی میگم کلیدو بده برم درو باز کنم نمیده
آقا …
الان یخ میزنن زود خودتونو برسونین

با نهایت سرعتم دویدم طبقه بالا و در اتاقمون رو باز کردم
مشت ارومی به شیشه زد و با صدای ضعیفی گفت

ــ امیر ارسلان

+آسناااات!

سریع در رو باز کردم ، افتاد تو بغلم و پلکاش روی هم افتادن ، یه چیزایی میگفت که نمیفهمیدم …

+سارا ، سارا هرچی چیز گرم داریم بیار
چای ،شیر، قهوه ، هرچی
فقط زووووود

چشمی گفت و رفت …

+آسنات باز کن چشاتو
ببین منو ، ببین برگشتم
توروخدا باز کن چشماتو

سردِ سرد بود ، نبضش کند شده بود و بیشتر از هر وقت دیگه ای نگرانش بودم …

گذاشتمش کنار شومینه و دستشو گرفتم ، نفس داغمو تو دستش خالی کردم و پیشونیشو بوسیدم …

شیر داغ رو که آوردن بهش دادم ، خیلی کم کم میخورد

+خوبی عزیزم؟
الان میرم اون زنیکه رو تنبیهش میکنم تو فقط یه کلمه حرف بزن
باشه؟

آروم پلکاشو باز کرد ، دستشو رو ته ریشم گذاشت و با صدای گرفته ای گفت

ــ چرا دوسم نداری

+به هارت و پورتام نگاه نکن ، حال بدتو ببینم دق میکنم

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 5 / 5. شمارش آرا 7

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
0 نظرات
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x