رمان مادیان وحشی پارت 56

4.6
(13)

“2 روز بعد”
💜آسنات💜

آروم و نرم بوسیدمش ، منتظر بودم هر لحظه از خودش جدام کنه ولی این بار ؛ نه …

میگفت خوشش نمیاد لباشو ببوسم و الان خودش داشت همکاری میکرد …

دستمو دور گردنش انداختم و عقب کشیدم

ــ چیشد؟

لبخندی زدم و دستامو رو پشتش حرکت دادم

+تو اگه اینو میخواستی ، همون شب ازدواجمون …

بقیه حرفمو نزدم ، میدونستم میفهمه چی میگم …
منو گذاشت روی تخت و روم خیمه زد ، سرشو تو گودی گردنم فرو برد و پوست گردنمو محکم مکید …

ـــ بعدا راجع بهش حرف میزنیم

لباسمو از تنم در آورد و سرشو جلو آورد
منتظر بودم لبامو ببوسه اما کنارم دراز کشید …

دستشو دورم حلقه کرد و پتو رو کشید روی هر دوتامون

ــ شب بخیر

شاکی نگاهش کردم

+همین؟
شب بخیر؟
منو چرا لخت کردی؟بیا لباسمو بده حداقل

پوفی کشید و لباسای خودشو در آورد

ــ خوبه الان؟ شرایطمون یکیه؟
فک کنم زن و شوهر باهمدیگه باید عادلانه رفتار کنن

پوزخندی زدم و رفتم تو بغلش

+تو چقدر عادلی امیر ارسلان …
خیلی زیاد …

ــ عادل نیستم؟
نمیخوام جوون مرگ بشی وگرنه الان نسبت به یه هفته پیش بهترین حس دنیا رو دارم

پامو رو کمرش انداختم و برعکس خوابیدم

ــ چیکار میکنی !

+عادتمه ، خودت میدونی که

تو گلو خندیدم و ادامه دادم

+مثل آدم نمیتونم بخوابم

باشه ای گفت و ساق پام رو تو دستش گرفت
چقدر دستای گرمی داشت و چقدر من سردم بود
لبمو زیر دندون گرفتم و مجبور شدم دوباره برم تو بغلش

ــ چته خب؟
بگیر بخواب دیگه ، اگه نمیخوای بخوابی بریم واسه پژوهش

هین بلندی کشیدم و از خجالت چشمامو بستم

+زشته امیر !

ــ اوکی پس تا صبح باهمدیگه حرف میزنیم
هوم؟

زود ، شروع کردم به پرسیدن سوالای تکراریم

+اول بگو چرا دوسم نداری

بوسه ای رو موهام نشوند و گفت

ــ دوست دارم ولی خب …
نه از اون دوس داشتنا

+پس چرا من دوست دارم؟

ــ نمیدونم …
نوبت منه ، من باید بپرسم
چرا دوسم داری؟

+نمیدونم ، کاش تو این یه مورد عقلم میرسید …

💙مهراب💙

+چیشد بنیتا؟
کشتیش؟

زبونی رو لباش کشید و دوباره ترسناک شد

ــ دختره رو کشتم ، رکسانا چیشد؟

چشمکی زدم و خم شدم طرفش

🤍بنیتا🤍

ناخواسته ازش ترسیدم و عقب رفتم
تو گلو خندید و برگشت سر جاش

ــ کشتمش
کیسان رفته ارزو رو بیاره

کیسان …
اسمش آشنا بود
صدایی اومد ، اسلحمو برداشتم و هدف گیری کردم

به محض اومدن اون کسی که پشت بوته ها بود شلیک کردم ولی مهراب سر اسلحم رو به طرف دیگه ای متمایل کرد و نفسشو راحت بیرون فرستاد

ــ چیکار میکنی بنیتا!
اون کیسانه

طرف که اومد ، اسکارفشو پایین کشید و با اخم خیرم شد

±چته روانی!
داشتی به کشتن میدادیم

+تو.. تو کیسان دانش نیستی؟

یکم نزدیک تر اومد و بعد از چند لحظه وا رفت!

±بنیتا!
لعنتی تو .. تو مادیان وحشی …
ینی .. ینی مادیان وحشی تویی؟

مهراب یه تای ابروشو بالا انداخت و فاصله بینمون رو زیاد کرد

ــ چیشده تو از کجا میشناسیش؟

کیسان ذوق زده متی به بازوی مهراب کوبید

±وای پسر!
این بنیتا آتاشه ، دختر میثاق آتاش
یه بار تو هتل باهمدیگه اتاقمون یکی شد
لعنتی بچت چطوره ؟

مهراب اخم غلیظی کرد ، میدونستم الان چه فکری میکنه

+خب دیگه بسه ، آرزو چیشد؟

به کیسه بزرگ و دراز مشکی تو بغلش اشاره کرد و لبخند دندون نمایی زد

±رفت جهنم

+خوبه ، فقط …
کجا چالشون کنم؟
جنگل یا دریاچه

ــ بندازشون تو دریاچه منم میرم خونه منتظرتم باهمدیگه حرف بزنیم

نشستم تو ماشیناشون و من موندم با جنازه ها…

****

💜آسنات💜

دیگه چیزی نگفت
تو سکوت و نور خیلی کمی که داشتیم ، فقط به همدیگه نگاه میکردیم

نگاهم کشیده شد سمت لباش ، یاد اولین و آخرین باری افتادم که باهاش رابطه داشتم …

#فلشـ‌بک

ــ آسنات برو بیرن کار دستت میدم

نوچی کردم و تو بغلش دراز کشیدم ، خیمه زد روم و سینه هامو تو مشتش فشرد

خیره به اخمی که رو پیشونیش بود با درد گفتم:

+آااای روانی چیکار میکنی برو کنار میخوام بخوابم

ــ خودت اومدی حالا دیگه نمیذارم بری

داشتم جملشو هضم میکردم که سینمو از سوتین در آورد و وارد دهنش کرد
گاز ریزی از نوکش گرفت و تا خواستم جیغ بکشم دستش رو دهنم نشست

با صدای خفه و خیلی خیلی نامفهومی گفتم

+غلط کردم بذار برم
شلوارمو از پام درآورد و شورتمو پایین کشید از خجالت چشمامو بستم و دستشو گار گرفتم

ــ وحشی نباش بذار کارمو بکنم!

سالارشو با عقبم تنظیم کرد و یهو کلشو واردم کرد که جیغی کشیدم

ــ هیششش
الان عادت میکنی

چند ثانیه ای بدون حرکت نگاهم کرد ، هنوز درد داشتم …
شروع کرد به عقب و جلو کردن خودش و اون شب تا صبح از درد به خودم میپیچیدم …

#زمانـ‌حال

با یاد آوریش مور مورم شد و ازش فاصله گرفتم

+الان چه حسی داری؟

ــ چه حسی باید داشته باشم؟

لبمو گزیدم و دستمو سمت موهاش بردم

+عصبانی نیستی؟

خودشو بهم چسبوند ، بدون هیچ مانعی بدن عریانمون باهم تماس داشتن …
با آرامش تمام لب زد

ــ الان دیگه نه

اینو گفت و لباشو گذاشت رو لبام
لب پایینشو مکیدم و دستمو رو سینش گذاشتم …
دستش که به سمت بهشتم رفت ناله کوتاهی سر دادم …

لبامو ول کرد و قفسه سینمو بوسید …
کل تنمو بوسه بارون کرد و بالاخره رسید به پایین تنم ، پاهامو تا جای امکان از هم باز کرد و خودشو تنظیم کرد …
دستشو گرفتم و قبل از هر چیزی گفتم

+آروم تروخدا

ــ مواظبم ، نگران نباش

سالارشو با بهشتم تنظیم کرد ، یکم از خودشو واردم کرد که اشکم در اومد …
چند ثانیه گذشت و یهو کل عضوشو داخلم کرد
جیغ گوش خراشی کشیدم و ملحفه تخت رو تو مشتم چلوندم …

💙مهراب💙

شماره میثاق خان رو گرفتم که بعد از دو بوق جواب داد

ــ چیشد مهراب؟
تمومش کردین؟
حالتون خوبه؟
سالمین؟

+سلام …
آره ، هر سه تاشون خلاص شدن ما ام سالمیم
فقط …
نمیخواین بگین واسه چی این کارو خواستین؟
شما تا همین الانشم سر کارای من و بنیتا …
خیلی عصبی میشین و حالا گفتین سه تا زنُ بکشیم!

پوفی کشید و انگار خیالش راحت شد ، میدونستم الان سر پاست

ــ یه اتفاقایی تو زندگی هرکی وجود داره ، اینام تو زندگی من و رستا بودن …

****

+با اون مرتیکه تو یه اتاق بودی؟

یکم مِن و مِن کرد و یه قدم عقب رفت

ــ مهراب بخدا یه شب بود فقط ، اونم تو یا اتاق مبودیم
اون اتاقی که هتل بهش داده بود خودش دوتا اتاق خواب داخلش داشت منم یکیشونو برداشتم
اینم مالِ شیش هفت سال پیشه
بس کن دیگه!

ماگ قهوه رو ، روی میز گذاشتم و پا تند کردم سمت اتاق سردار

خوابیده بود ، لپای نرمشو بوسیدم و دستبند چرمی سیاهشو از دستش باز کردم

+خیلی دوسِت دارم سردار
از همین بچگیت پر جذبه و دختر کشی!
وای به حال وقتی بزرگ بشی

تو گلو خندیدم و دستشو گرفتم

ــ خیلی احمقی ، ولی از ته قلبم دوست دارم

با صدای بنیتا دست از نگاه کردن سردار کشیدم و …

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.6 / 5. شمارش آرا 13

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
0 نظرات
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x