رمان مادیان وحشی پارت 63

4.4
(10)

5 ماه بعد …
$راوی$

همه‌ی روزنامه ها پر بود از خبر های داغ و جدید
سردار همانطور که قهوه اش را مزه مزه میکرد شروع کرد به خواندن تیتر روزنامه …

“بازگشت مافیا های بزرگ کالیفرنیا؛مادیان وحشی و کینگ”

اخم غلیظی روی پیشانی اش نشست …
به تازگی شایعاتی در مورد بازگشت مادیان وحشی شنیده بود!
اما چه کسی میتوانست هویت مادرش را دوباره زنده کند؟
باید همین امروز میفهمید چه کسی جرات کرده خودش را مادیان وحشی معرفی کند !..

بقیه روزنامه را خواند

“پلیس به دنبال این دو نفر و گروهشان است
سرگرد مهفود : به زودی این افراد فاسد را…

با خواندن این خبر ، روزنامه را مچاله کرد و عصبی غرید:

ــ فاسد!..
فاسد شما مامورایین که نمیتونین هیچ غلطی بکنین
امروز کار همه تونو یکسره میکنم

به ساعت نگاه کرد ، 9 و 15 دقیقه صبح
لباس مشکی اش را پوشید و ماسکش را روی صورتش قرار داد
دکمه تغییر صدا را فشرد و به سمت ماشینش حرکت کرد …

یک ساعت بعد بالای ساختمانی که رو به روی اداره پلیس بود ایستاد …

اسلحه اش را جوری تنظیم کرد که به محض خروج سرگرد مهفود بتواند او را از سر راه خود بردارد …

بالاخره آن اتفاقی که میخواست ، رخ داد و همه دور مرد سالخورده ای که به ضرب گلوله سردار کشته شده بود جمع شده بودند…

سردار خندید و خواست از محل حادثه دور شود که دستی روی شانه اش نشست و او را هول داد …
به خاطر ناگهانی بودن حرکت فرد ناشناس ، به زمین افتاد و آخی گفت

༺دلـدار༻

دستمو روی شونه سردار گذاشتم و محکم هولش دادم
روی زمین افتاد و اخی گفت
ماسک سیاهش از روی صورتش پایین افتاد

سریع ماسکمو از روی صورتم برداشتم و نشستم رو زمین ، کنارش نگران بودم که نکنه براش اتفاقی افتاده باشه
نباید ادم میکشت
نباید …

ــ تو…

پریدم وسط حرفش و برای اینکه اوضاع خراب تر از این نشه شروع کردم به اعتراف …

+اره منم
دلدارم ، همونی که خودشو جای مادیان وحشی جا زده …

با پایان حرفم یه طرف صورتم سوخت ، هینی کشیدم و دستمو رو صورتم گذاشتم
ناباور به چهره سرخ شده سردار خیره شدم

ــ تو خیلی گوه خوردی خودتو وارد این ماجرا کردی
چرا دلدار ، چراگند میزنی به نقشه هام احمــــــق؟

اشکام رو گونه هام روون شده بود ، با این حال دستشو گرفتم و گفتم:

+ب..بیا بریم خونه
من برات توضیح میدم

عصبی بود ، مچ دستمو محکم گرفت و فشار داد که باعث شد گریه هام بیشتر بشه

ــ میریم خونه ، تو اتاقت میمونی تا هر وقت که من بگم
حق بیرون اومدن نداری ، حق دانشگاه رفتن نداری
حق دیدن دوستاتو نداری ، حق استفاده از اینترنت نداری ، حق رفتن تو تراس نداری
حالیت شـــــــــــــد؟

+دستم .. توروخدا ولم کن دستم داره میشکنه

نگاه تندش مثل یه تیر تو قلبم فرو میرفت و از هم میپاشوندش ، چجوری تونست با من اینجوری رفتار کنه
مگه نمیگفت من همه دنیاشم؟!..

بغلم کرد و از پله ها پایین بردم ، سرمو تو سینش قایم کردم و سعی کردم دیگه گریه نکنم
نمیخواستم سردار آسیبی ببینه …

اگه من این کارو نمیکردم ، همه حواس ها سمت کینگ میرفت و قطعا یه اتفاق بد واسش
میوفتاد …

#فلش.بک

ساعت سه شب برق اتاق سردار چرا روشنه؟
شونه ای بالا انداختم و در رو باز کردم
غرق خواب بود …

لبخند ملیحی زدم و لپ تاپش رو از رو تختش برداشتم
یادش رفته بود خاموشش کنه

نگاهی به صفحش انداختم و با چیزی که دیدم ، چشمام چهارتا شد …
هیچ کس ، رزیتا ، دایی ، مامان بزرگ و بابا بزرگ
مامان و بابا!…

#حال

سه روز از اون ماجرا میگذشت و هنوز تو اتاقم حبس بودم
نه گوشیمو بهم میداد ، نه میذاشت با کامپیوتر به اینترنت وصل بشم …

پوفی کشیدم و خرس بزرگمو بغل کردم

+ببین داداشم چقد قدر نشناسه
من به خاطر اون همه این کارا رو انجام دادم ولی بازم تنبیهم میکنه
شاید دیگه دوسم نداره!
دیروز نوتریکا و نایریکا با دایی و زندایی اومده بودن اینجا ولی سردار نذاشت برم پایین
حتما یه چیزی بهشون گفته که ناراحت نشن
هوم؟

همون لحظه در اتاقم باز شد ، سرمو بیشتر به خرسم فشار دادم

ــ میدونم بیداری
قدر نشناس نیستم فقط نمیخوام توو دردسر بیوفتی
منم چند وقت دیگه کارا رو جمع و جور میکنم و به کل ، کینگ و مادیان وحشی فراموش میشن
میدونم به خاطر من اینکارو کردی ، ولی اگه خیلی میخوای اذیت نشم بهتره دیگه فراموش کنی
همه چیو فراموش کن
همه اون چیزایی که داخل فلش خوندی ، همشون..!
در ضمن
من همیشه دوسِت دارم ، همیشه ی همیشه
ناهارتم گذاشتم روی میز

نفس عمیقی کشید و یه چیزی گذاشت کف دستم
هنوزم چشمام بسته بودن

ــ اینم از کلید اتاقت

پس گوشیم چی؟
من جونم به اون وصل بود ، تنها راهی که میشد با نوتریکا ارتباط داشته باشم فعلا همین گوشی بود!…

&سردار&

+گیرش آوردم

لگدی به پشت زانوش زدم ، افتاد روی زمین
جلوی پای دایی …

ــ بد میبینین ، خیلی بد میبینین

امیر ارسلان ــ تو همون اقای هیچکسی
همون عوضی که کل خاندان ما رو به باد داد

دستشو زیر چونه هیچکس گذاشت و با نفرت بهمدیگه خیره شدن …

امیر ارسلان ــ تو همون کوروش احمقی
همون کوروش بی خاصیت بیست سی سال پیش
تو کی عاشق شدی ؟
تویی که هر شب با یکی میخوابیدی ادعا میکنی عاشق رزیتا بودی؟!

هیچکس ــ اره
کوروش احمق بود ، همین حماقتش کار دستش داد
کوروشُ خودم کشتم
خودم کشتمش

🖤امیر ارسلان🖤

اگه .. اگه کوروش نبود
پس این …
سوالمو به زبون اوردم

+پس تو خر کیی؟

پوزخند زد و خواست بلند بشه که سردار محکمتر زدش و دوباره پخش زمین شد

نفسش که بالا اومد عصبی خندید …
جوابی نداد
خودم اسکارفشو پایین کشیدم ولی بازم نشناختمش
پیر بود ، خیلی پیر!…

ــ من .. پدرشم
پدر رزیتا

ناباور بهش زل زدم
تا خواستم حرفی بزنم صدای شلیک گلوله اومد و قطرات خون روی دستم افتادن…

به سردار نگاه کردم
نفس نفس میزد ، اسلحه تو دستشو رو زمین انداخت و سوار ماشین شد

+نباید کسیو میکشت
نباید کسیو میکشت!…

جنازشو داخل دریاچه انداختم و سریع سوار ماشین شدم …

🫀نایریکا🫀

با بغص خندیدم و سرمو چند بار به طرفین تکون دادم

+شما دارین به من میگین سردار خودشو معرفی کرده به اداره پلیس؟
دارین میگین دو نفرو کشته؟

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.4 / 5. شمارش آرا 10

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
0 نظرات
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x