رمان مادیان وحشی پارت 7

4.3
(10)

💙مهراب💙

Mehrab

+افرین پسر خوب!
بنیتا نگا کن چقد قشنگ چهار نعل میره

پشت چشمی نازک کرد و گفت

ــ اگه شما مردشین ، بیاین مسابقه

سری تکون دادم و زیر گوش دوک لب زدم

+پس مجبوری زنتو شکست بدی

شیهه ای کشید و یال های نرمشو به صورتم مالوند

+آسنات
بدو بیا

همینجوری بی هدف داشت راه میرفت تو حیاط
امیرارسلانم تو عمارت بود …

ــ هوم؟ چیکار کنم؟

+ناراحت نباش دیگه ، الان که نرفتی عراق!
بیا بشمار ما میخوایم مسابقه بدیم
تو داوری

اماده شدیم واسه مسابقه و بعد 5 دیقه ، با داوری آسنات هر دو مساوی شدیم

🏇🏇🏇🏇🏇🏇🏇🏇🏇🏇🏇🏇🏇🏇🏇🏇

💜آسنات💜

Asenat

ــ میشمارم ، 20 تا دراز نشست میری
20 تا شنا

با دهن باز نگاش میکردم که کلافه گفت

ــ ببند اون گاله رو

+امیر اینا زیادن من خودمم بکشم نمیتونم انجامشون بدم

ــ گفتم ببند یا نه؟
تورو اینجوری ببرم پیشِ ملیکا ضایع میشی

ناچار رو زمینِ حیاط به پشت دراز کشیدم و مشغول دراز نشست رفتن شدم …
در همون حین لب زدم

+ملیکا …. کیه؟

ــ مربی تو

اوهومی گفتم و به سختی خودمو رسوندم به 15 تا
دیگه جون نداشتم ، زیر شکمم درد میکرد
لب باز کردم تا چیزی بگم ولی پیش دستی کرد …

ــ حرف نباشه ، 5 تا دیگه بری تمومه

چشمامو با زجر بستم و تو 15 ثانیه اون 5 تای باقی مونده رو هم رفتم …
دستمو گرفت و کمک کرد صاف بشینم ولی دوباره پخش زمین شدم

ــ پاشو اسنات چقد ضعیفی!

نای حرف زدن نداشتم …
نوچی کرد و بطری ابی که دو نیمکت بود رو برداشت ، یوم ازش خورد و اومد کنارم نشست
سرمو گذاشت رو پاش و خودشم دراز کشید …

+اون..اون .. آبو… بده

ــ دهن زدم

+بدش میگم

بطری ابو انداخت روم که آخی از ته دل گفتم یکم که ازش خوردم نفس کشیدنام عادی شدن

+شما چنتا عمارت دارین که هر بار منو میبری یه جا؟

ــ یکی که مالِ مامان و باباس ، عمارت آتاش

+میشناسم ، خیلی معروفه

ــ یکی مالِ خودمه و این عمارت ؛ واسه جوونامونه

+جووناتون کیان؟

ــ من ، بنیتا ، مهراب ، آرمین
سر درد نمیگیری از بقیه برات بگم؟

+نچ ، کنجکاوم بدونم

ــ مهراب و آرمین هر کدوم از خودشون یه عمارت دارن ولی خب …
تا وختی ازدواج نکردن نمیرن داخلش ، همونجا تو عمارت پدر و مادرشون زندگی میکنن

سرمو برگردوندم طرفش و رو شکم خوابیدم
خیره به چشمای سیاه رنگش پرسیدم

+تو ام تا وختی ازدواج نکردی نمیری تو عمارت خودت؟

تو گلو خندید و آرنجشو تکیه گاه سرش قرار داد

ــ من با اینا فرق دارم
هر کاری بخوام میکنم

کنجکاویم نخوابیده بود ولی ترجیح دادم ساکت باشم و تو کهکشون چشماش غرق بشم …

💜🖤💜🖤💜🖤💜🖤💜🖤💜🖤💜🖤💜

+ملیکا …
میگم ، من خیلی بد فرمم؟

دلخور نگام کرد و روشو برگردوند …

ــ تو خوشگل ترین مدلی هستی که دیدم ابله!

ریز خندید و دستاشو دور شونه هام حلقه کرد

ــ یکم روت کار کنم عالی تر میشی

+تو ام بهترین میکاپ آرتیستی هستی که میشناسم
و البته بهترین مربی!

یه لیوان با محتوای سبز رنگ جلوم گرفت و گفت

ــ مرسی خوشگله
اینو بخور برات خوبه
بعدش میریم ورزش

+هوم؟
اینو؟
من بخورم؟
نه نه نه هیچوخت!

پوکر فیس بهم زل زد و بعد چند لحظه تو صورتم خم شد

ــ میخوری یا بگم ارمین بیاد؟

+نچ نمیخورم

ــ اوکی!

چند لحظه بعد با ارمین اومد تو اون سالن …
قبلا دیده بودمش ، هیکلش رعشه مینداخت به جون آدم
با صدای تقریبا بلندی گفت

±آسنات بخور اون آب کرفستو تا نریختمش تو حلقت

گرخیده بودم عین سگ …
بدون اینکه ازش چشم بردارم ، لیوان اب کرفسو برداشتم و تا ته سر کشیدم
عجب زهر ماری بود!
نیش خندی زد و رفت …

Armin

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.3 / 5. شمارش آرا 10

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
2 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
یلدا
یلدا
2 سال قبل

سلام عالی بود

*ترشی سیر *
2 سال قبل

عال ببود

2
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x