رمان مال من باش پارت 40

4
(58)

بعد از تموم شدن حرفش ، دست راستشو از شلوارم رد کرد و گذاشت روی شورتم …
هم من تحریک شده بودم ، هم اون …
هیچ عجله ای واسه کارش نداشت و با آرامش رفتار میکرد …
بدون هیچ حرکتی ، همینطور ایستاده بودم تا اون کارشو انجام بده …
یکم باسنمو از روی شورت مالوند ولی وقتی دید اینطوری حال نمیده ، شورتم رو با دستش کنار زد و دستشو گذاشت روی باسنم …
دستاش گرم بودن …
دست دیگش رو هم از شلوار و شورتم رد کرد و گذاشت روی باسنم …
نفسای هردومون کشدار و عمیق شده بود …
یکهو شلوارمو تا جای زانو هام پایین کشید و منو برگردوند ، طوری که حالا پشتم بهش بود …
منو به خودش چسبوند و دستشو از جلو از شورتم رد کرد ؛
همین که لمسم کرد ، تنم لرزید و بدنم شل شد …
تا کف دستشو عقب جلو کرد ، دستامو گذاشتم روی شونه هاش و با چشمای بسته نالیدم :

+ آاااه … افشین …

_ جوووون … تو فقط ناله کن !

راستش اولین بار بود داشتم یه همچین حسی رو تجربه میکردم !
من نه اهل خود ارضایی بودم ، نه اهل دوست پسر …
تازه پنج سال پیش هم که گاهی اوقات با افشین تنها میشدم ، فقط در حد لب گیری پیش میرفتیم !
لبامو محکم روی هم فشار دادم و گفتم :

+ ا ‌… این چه حسیِ دیگه؟! …
چ … چرا من اینطوری شدم … !

خنده ای کوتاه کرد و گفت :

_ قربونت بشم دست نخورده ی من ! …
یه حالی بهت بدم که کِیف کنی …!

آب دهنمو آروم قورت دادم …
انگشت فاکش رو یه کوچولو بهش فشار داد ولی زودی عقب کشید و کنار گوشم لب زد :

_ اووووف … تنگ و دااااغِ …!

کارَم شده بود آه و ناله کردن … اختیارمو به کل از دست داده بودم ! …
همیشه توی فیلما و رمانا میخوندم که میگفتن حس خیلی نابیه ! ولی خداییش اولین باره که دارم تجربش میکنم … .

* * * *

خمیازه ی بلندی کشیدم و لای چشمامو به سختی باز کردم …
به اطرافم نگاهی انداختم …
تازه داشت اتفاقات اخیر یادم میومد ! …
رابطه از پشت با افشین و بعدشم که خوابیدن توی بغلش …
سرمو برگردوندم سمتش و به صورت معصوم و غرق خوابش زل زدم ، ای جااان … نگاه نگاه … چه معصوم و دلبرونه هم خوابیده ! …
نفس عمیقی کشیدم و زودی خزیدم توی بغلش …
سرمو گذاشتم روی بازوش و دستمم انداختم روی سینه ی ورزیدش …
در حال حاضر هر دوتامون لخت بودیم ! …
بیخیال خودمو بهش نزدیکتر کردم و یه پامو انداختم روی پاش …
اوممممم ! … خوابیدن با اون فوق العادست … !
تازه داشت چشمام دوباره گرم میشد که با حس دستش روی موهام به خودم اومدم …
زودی سرمو بلند کردم و بهش زل زدم …
بیدار شده بود ! چطور من متوجه نشدم؟! …
لبخندی به روم پاشید و گفت :

_ درد نداری؟! …

یکم عقبم سوزش داشت ولی اونقدرا زیاد نبود ! …
سری به نشونه ی نه تکون دادم و چیزی نگفتم…

موهامو از روی صورتم کنار زد و انداخت پشت گوشم و در همون حین لب زد :

_ من یخورده زیادی مردونگیم بزرگه …
و تو هم یخورده زیادی تنگ و داغی …
تضاد جالبی شد ! نه؟! …
فکر کردم باید الان درد داشته باشی …
جالبه که سرحالی …!

سرمو دوباره گذاشتم روی شونش و لب زدم :

+ خب … دروغ چرا؟! …
یخورده درد دارم …
ولی لذتش اون موقع بیشتر از درد بود …
حاضر شدم درد رو تحمل کنم ولی به این لذت پایان ندم !…

لبخند جذابی زد …
چشمکی زد و گفت :

_ اره دیگه … هم لذت داره ، هم درد ..‌.
البته این درد فقط واسه شما دختراس … ما پسرا که هیچ مشکلی نداریم !…

یکم چپ چپ نگاش کردم …
در آخر پررویی نثارش کردم و چرخیدم جهت مخالفش …
از پشت بهم چسبید و در گوشم لب زد :

_ الان مثلا قهر کردی؟!

جوابی بهش ندادم که دست راستشو از زیر پتو ، به بالا تنم رسوند و توی مشتش گرفت ، فشاری بهش وارد کرد …
همونطور که داشت بالا تنم رو می مالوند ، گفت :

_ تا حالا با دخترای زیادی بودم ،
ولی تو با همشون فرق داری !…
حسی که چند ساعت پیش از رابطه پشت باهات داشتم ،
می ارزید به حس رابطه با جلویِ صد تا دختر دیگه … .

اخم ریزی کردم و گفتم :

+ واقعا که افشین …
من اونوَر از غم دوریت به هیچ پسر دیگه ای فکر نکنم ،
اون وقت تو اینوَر مشغول رابطه با چند تا هرزه بودی؟! …
هع … .

دستشو از بالاتنم ، پایین کشید و گذاشت روی پایین تنم ، آروم شروع کرد به مالوندنش و در همون حین گفت :

_ تند نرو خوشگل خانوم ! …
درسته با دخترای زیادی رابطه داشتم ، ولی …
ولی هیچکدومشون نتونستن جای تورو بگیرن … .

آبم از این مالیده شدن دیگه در اومده بود … .
من چقدر اخه زود جلوش وا میدم ! …
دوتا پامو به هم فشار دادم و به سختی لب زدم :

+ دستتو بردار افشین …

آهی کشید و بعد صدای شل و ولی گفت :

_ میخوام ولی نمیتونم …
دستم تازگیا خیلی ماجراجو شده …
خودتو شل کن تا راحت تر بتونم کارمو انجام بدم !…

هوفی کشیدم و پاهامو شل کردم …
لعنتی خیلی وارد بود توی این کار ! …
بعد از چند دیقه از روی تخت پایین اومد ، متعجب برگشتم سمتش تا ببینم کجا رفت …
به سمت حموم حرکت کرد و داخل شد …
آب رو باز کرد ؛ میخواست وان پر بشه ، بعد از چند لحظه بیرون اومد و بعد از بر داشتن لباس واسه خودش و من ، به سمتم اومد …
متعجب ابرویی بالا انداختم که روبه روم ایستاد و گفت :

_ بلند شو …

چشمامو ریز کردم و لب زدم :

+ چرااا؟! …

_ الان فقط یه حموم میتونه سرحالمون کنه ! …

با بدجنسی گفتم :

+ عع … خب تو اول برو بعد که حموم کردی من میرم …!

چشماشو توی حدقه چرخوند و شاکی گفت :

_ نمیشه که … حموم فقط دو نفری حال میده ! اذیت نکن دیگه سارااا … .

از لحن مظلومش خندم گرفته بود … !
زدم زیر خنده و روی تخت نشستم و گفتم :

+ باشه ، پس اول بچرخ و پشتتو بهم کن … .

ابرویی بالا انداخت و گفت :

_ چرا؟! …

+ حالا تو بچرخ … .

پوفی کشید و چرخید که زودی خودمو از پشتش آویزون کردم و در گوشش لب زدم :

+ حالا برو بریم که حموم در انتظار ماست … .

خنده ی کوتاهی کرد و به طرف حموم راه افتاد …
توی وان پر آب منو گذاشت و در حمومو بست ، خنده ی ریزی کردم و گفتم :

+ تو خر خیلی خوبی میتونی باشی … .

رو به روم توی وان نشست ، چشم غره ای بهم رفت و گفت :

_ عع … یه خری بهت نشون بدم ! …

ابرویی بالا انداختم و همینطور ساکت خیرش شدم که دستمو گرفت و کشید سمت خودش ، جیغی کشیدم که خنده ی بلندی کرد و توی آغوشش چفتم کرد … .

* * * *

+ ایلیااااد …

عصبی هومی گفت که گفتم :

+ خب نظرتو بگو دیگه …
قبول میکنی با افشین صلح کنی؟! …

پوفی کشید و گفت :

_ آخه نمیشه که سارا … .

اخم ریزی کردم و گفتم :

+ ایلیاد .‌.. اگه تو و افشین بخواین میشه ! …
ببین من قصد داشتم برم ایران و بیخیال همچی شم ولی فقط بخاطر نابود کردن اون گروه همینجا موندم … !
توروخدا …
یکم به مامانت فکر کن ! …

روی مبل روبه روم نشست و گفت :

_ آخه سارا ‌…
اون گروه خیلی افراد قوی ای داره ! …
ما ، ما نمیتونیم شکستشون بدیم … !

لبخندی زدم و گفتم :

+ تو منو قبول داری؟! …

آب دهنشو قورت داد و گفت :

_ این چه سواله مزخرفیه ! …

+ جواب منو بده … .

هوفی کشید و گفت :

_ آره ، آره قبولت دارم … خب که چی مثلا؟! …

لبخندم پررنگ تر شد ، لب زدم :

+ من قراره رئیس این گروهی که تو و افشین تشکیل میدین بشم ! …
من به خودم مطمعنم ، ایمان دارم که میتونم نابودشون کنم … !

هوفی کشید و کلافه دستی پشت گردنش کشید …
شروع کرد به شکستن قولنج انگشتاش و بعد گفت :

_ باشه … قبوله ! …

لبخندی زدم …
میدونستم ایلیاد راضی میشه …
بخاطر مامانشم شده مطمعن بودم باهام راه میاد و قبول میکنه …!

+ خوبه …
الان فقط جواب افشین مونده …

اگه اونم اوکی رو بده دیگه باید افراد رو اماده کنیم
و یه نقشه ی درست حسابی بکشیم … .

سری تکون داد و چیزی نگفت …‌ .

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4 / 5. شمارش آرا 58

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان
رمان های pdf کامل
رمان کامل

دانلود رمان شهر زیبا

خلاصه : به قسمت اعتقاد دارید؟ من نداشتم… هیچوقت نداشتم …ولی شاید قسمت بود که با بزرگترین ترس زندگیم رو به رو بشم…ترس دوباره…

آخرین دیدگاه‌ها

اشتراک در
اطلاع از
7 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
ALA
2 سال قبل

یعنی عاشقتم تروخدا همینجوری ادامه بده بزار پابان خوش باشه لطفاااا

Mah
پاسخ به  حساب کاربری حذف شده
2 سال قبل

پارت بعدیو کی میزاری ؟؟
توروخدا زود بزارش

Mah
2 سال قبل

کو پس نیست ☹ پیداش نمیکنم

2 سال قبل

پارت بعدیو پیدا نکردم من

دسته‌ها

7
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x