رمان مال من باش پارت 44

4.6
(16)

&& افشین &&
به سمت حیاط عمارت پا تند کردم ‌…
حرفا و حرکات سارا واسم خیلی سنگین بود ! …
تحمل این کاراشو نداشتم …
آره … من کم تحملم !
گوشه ی حیاط ایستادم و پاکت سیگار رو از جیب کتم بیرون کشیدم ، یه نخ بیرون کشیدم و پاکت رو سرجاش گذاشتم …
سیگارمو با فندک روشن کردم و عصبی وار شروع به پوک کشیدن کردم …
توی حال و هوای خودم بودم که با صدای ایلیاد به خودم اومدم :
_ خوبی؟! …
برگشتم سمتش … همونطور که براندازش می کردم ، پوک عمیقی از سیگار کشیدم …
دودشو بیرون فرستادم و با غمگین ترین حالت ممکن لب زدم :
+ نه … اعتراف میکنم ، برای اولین بار توی عمرم …
حالم اصلا خوب نیس … اصلااااا …
اشک توی چشمام حلقه زده بود …
آهی کشید و گفت :
_ من … چون خودم تا حالا عاشق نشدم ، نمیتونم خوب درکت کنم و دلداری بهت بدم …
فقط همینقدر میدونم که … عشق حسیِ که باعث رنج طرف هم میشه … باعث لذت بردن اون طرف هم میشه ! …
در کل خیلی عجیبه … .
مکثی کرد … آب دهنشو قورت داد و ادامه داد :
_ بابت رفتار سارا ناراحت نباش …
معلوم نیس چِش شده …
ولی … همینقدر بدون که اون دوستت داره ! …
پوزخند تلخی زدم … پوک دیگه ای از سیگار کشیدم و لب زدم :
+ نه … نداره …
لب باز کرد تا حرفی بزنه که زود ادامه دادم :
+ به چشاش نگاه کردی؟! …
ابرویی بالا انداخت و متعجب گفت :
_ منظورت چیه؟! …
سیگار رو با پام خاموش کردم و در همون حین گفتم :
+ دیگه هیچ عشقی توی چشاش نیس …
قبلا ها حتی توی موقعِ دعوا … وقتی بهم نگاه میکرد ، من موج عشقو قشنگ توی چشاش میدیدم …
ولی الان …
مکثی کردم ، سرمو بالا گرفتم …
دستامو توی جیبای شلوارم کردم و لب زدم :
+ هیچی جز غرور توی چشاش نیس …
هییچیی ! … .
من دوست ندارم …
این طرز نگاهای جدیدشو … رفتارای اخیرشو …
هیچکدومو دوست ندارم ایلیاد … !
و بعد همینطور قطره های اشک بود که از چشام می باریدن ! …
نفس عمیقی کشید و بهم نزدیک شد …
خودمو انداختم توی آغوشش …
بدون هیچ غرور و خجالتی گریه می کردم …
سارا امروز منو نابود کرد …
نابوووود ! … .
* * * *
&& سارا &&
_ تو اصلا میفهمی داری چه غلطی میکنی؟!
هاااا سارااا؟! …
نبودی ببینی بخاطرت چجور اشک میریخت …
تو انسانی؟! دل داری اصلا؟! هااااا؟! …
نفس عمیقی کشیدم و با ناراحتی سرمو انداختم پایین …
شروع کرد دور اتاق عصبی قدم برداشتن …
هوفی کشیدم و لب زدم :
+ ایلیاد … من نمیدونم بهت چی گفته …
ولی … ولی لطفا بزار منم حرفامو بزنم ، بعد قضاوت کن ! …
پوزخندی زد …
بعد از چند لحظه به سمتم اومد ، روی مبل رو به روم نشست و عصبی گفت :
_ اوکی … بگو میشنوم … !
اما اگه بخوای چرت تحویلم بدی … نه من نه تو ! …
نفس عمیقی کشیدم و سری به نشونه ی باشه تکون دادم …
+ ببین …
من … من دیگه ، دیگه علاقه ای به افشین ندارم …
پرید بین حرفم و داد زد :
_ علاقه نداری؟! …
تو خیلی غلط میکنی … !
بهت گفتم بهم چرت تحویل نده سارا …
حرفشو قطع کردم و با آرامش گفتم :
+ هرچی بین من و اون بوده تموم شده …
این دفعه دیگه خشمش فوران کرد …
از روی مبل بلند شد و داد زد :
_ اونوَقت اسم خودتو گذاشته بودی عاشق؟! …
هع … عشق اینطوری نیس …
اینطوری نیس که یه روز عاشق باشی و روز بعدش نه ! …
تو عاشق نبودی سارا …
تو … تو اصلا افشینو دوست نداری و نداشتی … !
کسی که عاشقه ، نمیتونه یه ماهه عشقشو فراموش کنه … !
چه اتفاقی افتاده سارا؟! …
نکنه عاشق کس دیگه ای شدی؟! هاااا؟! …
از روی مبل بلند شدم و با عصبانیت گفتم :
+ این خزعبل گویی رو تموم کن ایلیاد …
تو چرا نمیفهمی؟! …
آقا جاااان … آره … آره اصلا من عاشق نبودم …
مثل خودش !
دقیقا عین اون که ….
پرید بین حرفم و عصبی داد زد :
_ اون مثل تو نیس …
اون … اون مثل تو هَوَل نیس احمق ! …
اون واقعا عاشقه … میفهمیییی؟! …
من همجنس خودمو خوب درک میکنم ! …
سارا … برای اولین بار توی عمرم اشک افشینو دیدم …
چیکار داری میکنی سارا؟! … میفهمی که داری زندگی خودتو  اونو خراب میکنی …!
متوجهی اصلاااا؟! …
لب پایینیمو به دندون گرفتم …
خودمم نمیدونستم چه مرگم بود … !
فقط … فقط میدونستم دیگه افشینو به عنوان مرد زندگیم نمیخوام … نمیخوااام ! … .
* * * *
&& آلیس &&
هوفی ‌کشیدم و بی حوصله و عصبی به ساعت ایستاده سالن خیره شدم …
پس چرا این مربیِ کوفتی نمیاااد ! …
همینطور عصبی داشتم دور خودم می چرخیدم که صدای زنگ عمارت توی سالن پیچید …
حتما همونه ! …
به سمت آیفون حرکت کردم …
با دیدن شخصی که تصویرش توی آیفون بود ،‌ابرویی بالا انداختم …
دکمه ی در رو باز کن و رو فشار دادم  و به سرعت به سمت حیاط قدم برداشتم …
به سمت در حرکت کردم و بازش کردم …
محوش شده بودم که لبخندی زد ، دستشو جلو آورد و با خوشرویی گفت :
_ سلام … من آراز هستم مربی ورزش … .
با کمی مکث دستمو جلو بردم ، گذاشتم توی دستش و لب زدم :
+ خوشبختم … منم آلیسم ، کسی که قراره بهش آموزش بدید … .
* * * *
&& ایلیاد &&
سینی قهوه رو روی میز گذاشت و روی مبل روبه روم نشست … لبخند دندون نمایی به روم پاشید و گفت :
_ خب … از کی تمرینات رو شروع می کنیم؟! …
با پرسیدن این سؤالش منو یاد سارا انداخت …
دقیقا سارا هم یه بار این سوالو ازم پرسیده بود …
هع ! چه جالب …
+ اوممممم … خب هر موقع که تو بخوای … !
شونه ای بالا انداخت و گفت :
_ واسه من فرقی نمیکنه …
سری تکون دادم و گفتم :
+ اوکی … نظرت چیه از همین الان شروع کنیم؟! …
ابرویی بالا انداخت و متعجب گفت :
_ از الان؟! … ولی آخه …
نفس عمیقی کشید و ادامه داد :
_ باشه ، مشکلی نیس … قهوت رو بخور … بعد بریم … .
سری تکون دادم ، خودمو خم کردم و فنجون قهوم رو برداشتم … .

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.6 / 5. شمارش آرا 16

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
1 دیدگاه
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
اتی
اتی
2 سال قبل

ممنونم عالی بود بنظرم سارا لیاقت افشین نداره

1
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x