رمان مال من باش پارت 46

4.5
(11)

&& سارا &&
لبخندی به روش پاشیدم و گفتم :
+ بخور نسکافتو … سرد میشه ! … .
ابرویی بالا انداخت و همونطور که خودشو خم میکرد تا لیوان نسکافشو برداره ، با خوشرویی لب زد :
_ چشم بانووو … .
خنده ی کوتاهی کردم که متعجب لیوان رو توی دستش گرفت و گفت :
_ چرا هی هرچی میگم زرتی میزنی زیر خنده؟! …
با صدایی که ته مونده های خندم توش نمایان بود لب زدم :
+ خب آخه تو خیلی باحال حرف میزنی … !
منم خندم میگیره دیگه … .
ابرویی بالا انداخت و متعجب گفت :
_ جالبه … منم دقیقا همین حس رو نسبت به تو دارم ! …
سری تکون دادم و لب زدم :
+ منظورت چیه؟! …
دستی پشت گردنش کشید و با تک خنده ای لب زد :
_ خب … راستش میدونی …
به نظرم تو خیلی جذابی …
مکثی کرد و با لحن خاصی ادامه داد :
_ میتونم به عنوان یه دوست روت حساب باز کنم‌؟! …
خنده ای کردم و گفتم :
+ منظورت دوست دختره دیگه … نه؟! ‌..
زبونی روی لباش کشید و گفت :
_ ای کلک … آره  … منظورم دقیقا همون دوست دختره … .
لب پایینیمو زیر دندون گرفتم …
نمیدونم چه مرگم شده بود ! …
عقلم میگفت نه اینکار رو نکن سارا و باز یه حس دیگه منو وادار میکرد که درخواستشو قبول کنم … !
اما قلبم … اون ، اون هیچی نمی‌گفت …
لعنتی سکوت کرده بود ! … .
ناخودآگاه لبام باز شد و گفتم :
+ قرارمون واسه آشنایی بیشتر کجا باشه؟! …
لبخند دندون نمایی زد و گفت :
_ فردا بعد از ظهر … کافه رستوران فوکتز … .
خوبه؟! …
لبخندی زدم و گفتم :
+ عالیه … .
_ واییی سلام داداشی ! ‌… .
بعله اینم از آرژان خانوم که تشریف آوردن ! … .
به سمت ساشا پا تند کرد …
ساشا از روی مبل بلند شد و آرژان هم خودشو پرت کرد توی بغلش … .
با نفرت بهش زل زده بودم …
دختره ی بیشعوور ! ‌… .
چندشه واقعا ! … .
اَه ، اَه … .
_ سلام … .
اینم صدای افشین بود …
آرژان خودشو کنار کشید …
ساشا سری تکون داد و لب زد :
_ به … افشین خان ، چخبر خوبی؟! …
با هم دست دادن و بعد از احوال پرسی همگی روی مبل ها نشستن … .
افشین گفت :
_ از کِی اومدی؟! …
ساشا پا روی پا انداخت و گفت :
_ خیلی نمیشه … شاید ده دیقه ! … .
افشین هم آهانی گفت و مشکوک نگاهشو بین منو اون رد و بدل کرد … .
شک کرده بود بهمون … ولی خب چه اهمیتی داشت ! …
شونه ای بالا انداختم ، نمیدونم چه مرگم بود …
من … من دیوونه شده بودم ! آره … اعتراف میکنم که دیوونه شدم … حس میکنم قلبم خیلی ، خیلی ناراحته …
هم افشین رو میخواد و هم نمیخواد …
هوفی کشیدم … خیلی روم فشار بود ، خیییلی … !
&& ایلیاد &&
+ خب … من دیگه باید برم … .
لبخندی زد و گفت :
_ باشه ، فردا چه ساعتی میای؟! …
نگاهی به ساعت مچیم انداختم و لب زدم :
+ بعد از ظهر ساعتای ۴ … .
سری تکون داد و چیزی نگفت … .

* * * *
در عمارت رو باز کردم و داخل شدم …
برقا خاموش بود و خونه تاریک … .
متعجب ابرویی بالا انداختم و برقا رو روشن کردم …
افشین رو دیدم که روی مبل نشسته بود وسیگار می‌کشید …
اخم ریزی کردم و گفتم :
+ باز که داری سیگار میکشی … !
چرا برقارو خاموش کردی؟! … .
دود سیگار رو بیرون فرستاد و لب زد :
_ حالم خیلی بده ایلیاد …‌ .
آهی کشیدم ، منم اگه به جاش می بودم حالم بد میبود … !
به سمتش قدم برداشتم ، کنارش روی مبل نشستم و گفتم :
+ باید به خودت و احساساتت مسلط بشی افشین …
بیا قبول کنیم ، سارا رو نمیشه تغییر داد …
اون ، اون عقلشو به کل از دست داده …
دستمو روی شونش گذاشتم و ادامه دادم :
+ تا پایان این ماموریت بهش فرصت میدیم …
اگه به خودش اومد و چرت و پرت گفتن رو تموم کرده که خب هیچی …
اما … اما اگه به این مسخره بازی‌اش ادامه داد ، هر دومون ازش فاصله میگیریم … .
متوجهی افشین؟! ‌…
تا پایان این ماموریت ! … .
آهی کشید و گفت :
_ نمیشه ایلیاد … .
عصبی سری تکون دادم و لب زدم :
+ چرا نشه؟! …
سیگار رو توی جا سیگاری خاموش کرد …
سرشو چرخوند سمتم و گفت :
_ چون … چون من دوستش دارم ! …
من ، من نمیتونم رهاش کنم …
چندین ساله که اومده توی قلبم و تک ساکن شهر دلم شده ! …
شاید واسه تو فراموش کردنش آسون باشه ، ولی واسه من اینطور نیست … .
پوزخندی زدم و گفتم :
+  من بهت قول میدم که … خودت ، بدون هیچ اصرار و اجباری ازش متنفر خواهی شد … .
اگه اون به این ادا اصولش ادامه بده مطمعنن این اتفاق خواهد افتاد ! … .
سرشو پایین انداخت و سکوت اختیار کرد … .
یه آدم وقتی کم محلی ببینه ، دیگه خود به خود از مخاطبش زده میشه ! … .
دیگه اون مخاطب و رفتاراش واسش بی اهمیت میشه … .
خیلی با خودم فکر کردم و به این نتیجه رسیدم که رابطه ی سارا و افشین به زودی … پایان پیدا میکنه ! …
زندگیشون یه رمان بود … یه رمان که اولش جذاب به نظر می رسید و آخرش … آخرش هم با یه پایانه ی تلخ و غمناک ! … .
پایانه ای که اشک یه انسان مغرور و بی رحم رو هم حتی در میاره … .
آره … همینطور میشه … من ، من اطمینان پیدا کردم نسبت به این موضوع ! … .
&& سارا &&
لبخندی زدم و گفتم :
+ جای خیلی قشنگیه ! … .
ابرویی بالا انداخت و گفت :
_ اولندش در قشنگ بودنش که شکی نیس …
دومندش ، به پای خوشگلی تو نمیرسه ، خانوم خانوما … !
و سومندش ، مگه تا حالا اینجا نیومدی؟! …
لبخندم پررنگ تر شد …
+ مرسی بابت تعریفت … نه من تاحالا اینجا نیومدم … .
سری تکون داد و گفت :
_ عجیبه ، اینجا معروف ترین کافه رستوران پاریسه ! …
واسم جای تعجب داشت که تا حالا نیومدی ! …
لب باز کردم تا جوابشو بدم که همون موقع سر و کله ی گارسون پیدا شد …
من یه شیر قهوه سفارش دادم و ساشا هم شیر نسکافه … .
گارسون که رفت ، ساشا لب زد :
_ سارا … .
+ بله؟! …
زبونی روی لباش کشید و گفت :
_ ما الان رل به حساب میایم دیگه … درسته؟! .

..
لبخندی زدم و لب زدم :
+ اوممممم … خب آره … .
مظلومانه لب زد :
_ پس میشه هر وقت صدات زدم جوابمو با یه جانم بدی؟! … .
یکم ساکت خیرش شدم …
لبخند ملیحی زدم و گفتم :
+ جانم … .
نفس عمیقی کشید و گفت :
_ میدونی در حال حاضر دلم چی میخواد؟! …
سرمو کمی کج کردم و پرسیدم :
+ چی؟! …
_ من باشم ، تو باشی …. یه جای خلوت باشیم … .
منظورمو که متوجه میشی؟! …
آب دهنمو قورت دادم و گفتم :
+ من … ساشا من ، من دخترم … .
لبخند جونداری زد و گفت :
_ خب ، چه بهتر …
با بهت لب زدم :
+ حتی فکرشم نکن … من ، من اگه باهات دوست شدم فقط واسه اینکه از تنهایی در بیام ‌… نه به قصد اون چیزایی که تو داری بهشون فکر میکنی ! … .
اخم غلیظی کرد و گفت :
_ هع … که اینطور …
باشه مشکلی نیس … .
ناراحت و عصبانی سرشو پایین انداخت …
کلافه هوفی کشیدم ، مشخص بود ناراحت شده ! ‌… .
عجب گیری کردم ! … .
ساشا با افشین خیلی فرق داشت ! … .
عصبی سرمو تکون دادم ، من نباید مقایسشون کنم ، هر انسانی یه اخلاقای مختص به خودش داره … .
نباید توقع داشته باشم ساشا مثل اون رفتار کنه … .
با این حرفا سعی داشتم به خودم امید بدم که ساشا میتونه جایگزین خوبی واسه افشین باشه ! … .
&& افشین &&
عصبی توی سالن داشتم دور خودم می چرخیدم که با شنیدن صدای ماشین ، زودی به سمت پنجره حرکت کردم …
خودش بود …
نگاه کن ! خانوم چه خوشحال هم هستن ! …
من باید سر از کارش در بیارم … .
شک ندارم گول خورده و جلوی یکی وا داده ! …
از عمارت بیرون زدم و عصبی به سمت پارکینگ حرکت کردم …
از ماشینش پایین اومد و متعجب بهم زل زد …
با نفس نفس مقابلش ایستادم و دستمو بالا بردم تا یه سیلی نثارش کنم … چشماشو بست و توی خودش جمع شد … منتظر بود تا دستمو محکم بکوبونم یه طرف صورتش …
نفس عمیقی کشیدم ، دلم نمیومد دست روش بلند کنم …
اون اگه بد بود ، من نباید مثه اون میشدم ! … .
نفسمو لرزون بیرون فرستادم و دستمو مشت کردم و کوبیدم به ماشین … .
صدای خیلی بدی بلند شد …
با وحشت به دستم که مطمعنم شکسته بود خیره شد و لب زد :
_ د … داره ، داره خون میاد … خووون ! … .
بیخیال نسبت به حرفش ، دستمو پایین انداختم و داد زدم :
+ میشه دلیل رفتارای اخیرتو بهم توضیح بدی سارا؟! …
میفهمی که داری … داری نابودم میکنی؟! …
هاااا؟! … چه مرگت شده سارا؟! … چطور آخه توی یه ماه اینقدرررر تغییر کردی؟! …
چطووور لعنتی؟! …
آخه چطوررررر؟! …
&& ساشا &&
لبخندی زدم و گفتم :
+ قربان … من تونستم گولش بزنم ، فعلا رابطمون اونقدرا صمیمی نشده اما کم کم میشه ! …
لبخند شیطانی ای زد و گفت :
_ همه ی اینا رو مدیون اون دعا نویسه ام ! …
دستش رو مشت کرد و کوبید کف دستش دیگش و ادامه داد:
_ هع … من مطمئنم افشین حتی به ذهنش خطور نمیکنه که تمام این مشکلات زیر سر منه ! …
آب دهنمو قورت دادم و گفتم :
+ ببخشید قربان ، ولی … آخه شما که فقط واسه نابودی عشق بینشون دعا نوشتین … این که سارا گول منو خورده که …
پوزخندی زد و پرید بین حرفم :
_ خیلی احمقی ! …
تو فکر میکنی اون عاشق چشم و اَبروت شده الدنگ؟! …
نه ! …
من به دعا نویسه گفتم تا واسه اینکه اون دختر خامِ تو بشه هم دعایی بنویسه تا راحت تر بتونیم کارمونو پیش ببریم ! سارا به اجبار با تو وارد رابطه شده … !
نه قلبش تورو قول داره و نه عقلش ! …
این نیروی دعا بوده که اونو وادار به انجام اینکار کرده ! … .
آب دهنمو با ترس قورت دادم ….
وایی خدا بیچاره افشین ! گیر چه آدم سنگدلی افتاده ! …

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.5 / 5. شمارش آرا 11

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
2 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
..
..
2 سال قبل

کی پارت بعد رو میزاری

2
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x