رمان مال من باش پارت 54

4.4
(13)

… چند روز بعد …

&& سارا &&

داشتم تفنگمو توی جیب مخفی کُتَم جاساز میکردم …
میدونم چیکارش کنم زنیکه کثافتو …
همینطور داشتم عصبی به کُشتن اون زن فکر میکردم که درِ اتاق بی مقدمه باز شد و ایلیاد داخل اومد … .
با بهت به من و تفنگ توی دستم خیره شده بود …
بعد از چند لحظه ؛ در رو بست و اخم غلیظی کرد ، با تشر لب زد :

_ میشه بگی دقیقا داری چیکار میکنی سارا؟! … .

اب دهنمو آهسته قورت دادم و همونطور که تفنگو پشت سرم نگه داشته بودم ، عصبی گفتم :

+ چرا بدون در زدن وارد اتاق میشی؟! … .

با عصبانیت دندوناشو روی هم سابید و همونطور که قدم زنان بهم نزدیک میشد ، گفت :

_ مغلطه نکن … دستاتو بیار جلو ببینم … .

همونطور که عقب میرفتم ، تفنگو بیشتر توی دستام فشار دادم و با لکنت گفتم :

+ ب … برو بیرون ایلیاد … برو … .

اخمش پر رنگتر شد … دستاشو مشت کرد و با صدایی که حالا ولومش نسبت به قبل ؛ بلندتر شده بود ، گفت :

_ گفتم دستاتو بیار جلو ساراااا … .

با لجبازی لب زدم :

+ نمیخوااااااام … .

یکهو سریع به سمتم اومد و قبل از اینکه به خودم بیام ، تفنگو از توی دستام کشید … .
سرمو با ترس پایین انداختم ، بهم هشدار داده بود که کار ناعاقلانه نکنم ولی خب …
من این حس انتقام لعنتی بهم اجازه ی اینکار رو نمیداد ! … .
سنگینی نگاهشو روی خودم حس میکردم … .
آب دهنمو با استرس قورت دادم که صداش بلند شد :

_ مگه بهت نگفته بودم بدون برنامه ریزی کاری رو انجام نده؟! … هان سارا؟! …‌ .

با ناراحتی لب زدم :

+ گفته بودی ، ولی … ولی من … .

نفس عمیقی کشیدم ، واقعا نمیدونستم چی بگم ! … .
به گلهای قالی زل زده بودم که صدای شاکیش به گوشم رسید :

_ به من نگاه کن سارا … .

با کمی مکث سرمو بالا آوردم و بهش زل زدم …
با اخم بهِم نگاه میکرد ؛ بعد از چند لحظه ‌، همونطور که با عصبانیت تفنگ رو تکون میداد لب زد :

_ چرا اینقدر سر به هوایی تو آخه؟! …
میخوای با اینکارای بی سر و تَهِت هممونو بندازی توی خطر؟! … آره؟! … .

اختیارمو از دست دادم و زدم زیر گریه …
بین هق هقهام شروع کردم به حرفهای دلم ،
حرفایی که اون باید میشنید تا منو اینطور قضاوت نمیکرد … :

+ ایلیاد ، چرا یکم درکم نمیکنی؟! … .
افشین … عشقِ من الان توی بیمارستان داره جون میده …
داره از دست میره ، بعد … بعد تو توقع داری آروم و ساکت یه جا بشینم و فقط پَر پر زدن عشقمو تماشا کنم ! … .
آره؟! … .

چشماشو ریز کرد و با عصبانیت گفت :

_ تو فکر میکنی من … از اینکه این بلا سر افشین اومده خیلی خوشحالم؟! …
شاید … شاید اگه اون زمان می بود که هنوز باهاش دشمن بودم ، خوشحال میشدم از افتادن این اتفاق …
ولی حالا باور کن اینطور نیس سارا … .
افشین ‌… اگه الان گوشه ی بیمارستان افتاده فقط واسه خاطر توئه … .
بعد تو میخوای همه ی زحماتشو با انجام دادن یه کار بدون فکر ، هدر بدی؟! … .
هوووم؟! … .

نفسمو با حرص بیرون فرستادم و با بغض گفتم :

+ ایلیاد … حس انتقام رَهام نمیکنه ! … .

لبخند ریز و جذابی زد … .
دقیقا مثل همون لبخندی که … که افشین دقیقه های آخر بهِم زد …‌
با یادآوریش باز بهَم ریختم …
بغضمو به سختی قورت دادم که ایلیاد با مهربونی لب زد :

_ قربونت بشم آبجی … .
دادگاهی که امروز با خانومِ ادوارد داریم ، خیلی مهمه … .
توی این دادگاه ، رای به نفع هیچکس نیس …
نه ما و نه اونا … .
چون افشین قاتل محسوب میشه و مادر ایدین هم کسی که سرخودانه دست به کار شده و قصد کُشتن اون رو داشته ! … .
من با وکیل حرف زدم …
گفت رای رو به نفع ما تموم میکنه … .
این وکیلی که دیروز باهاش ملاقات داشتم ، نفوذ زیادی توی دادگاه داره … .
پس خیالت جمع باشه …
کاری میکنم همشون به گوه توردن بیفتن ! … .

ساکت و با بغض بهش زل زده بودم … .
من خیلی ممنونش بودم ، اگه اون نمی بود …
به هیچ عنوان نمی تونستم حق افشین رو بگیرم …!
خودمو انداختم توی آغوشش …
توی این چند روز ، تنها آغوشی که همیشه واسم باز بوده …
آغوشِ ایلیادِ … .
ایلیاد بعد از افشین ، تنها کسیه که منو از ته دلش دوست داره … .

* * * *

ایلیاد با عصبانیت از جاش پا شد و گفت :

_ آقای قاضی ، من اعتراض دارم … .

مادر آیدین یعنی همون خانومِ ادوارد عصبی گفت :

_ اعتراض رو من باید داشته باشم که پسرمو اون مرتیکه ی کثافت کُشت … نه شما ها … .

همهمه ی بدی بلند شده بود …
من به پیروی از حرفایی که ایلیاد توی عمارت بهم زده بود ، ساکت روی صندلی نشسته بودم و با نفرت به اون زنیکه ی عفریته زل زده بودم …
قاضی که مرد جَوونی بود ، چند بار با چکش چوبیش زد روی میز و گفت :

_ سکوت رو رعایت کنید لطفا … وگرنه مجبور میشم کسانی که همهمه ایجاد میکنند رو از سالن خارج کنم ! … .

همه ساکت شدند …

قاضی سرشو چرخوند سمت ایلیادی که ایستاده بود و گفت :

_ شما بیاید اینجا و اعتراضتونو بگید تا رسیدگی شه …

ایلیاد نفس عمیقی کشید و به سمت میز رفت ، پشتش ایستاد و شروع کرد به دفاع کردن از افشین …

_ جناب قاضی این خانوم حق نداشتن سرخودانه کاری رو انجام بدن … .
درسته که افشین ، پسر ایشونو کُشته و در حال حاضر یه قاتل به حساب میاد … ولی در هر صورت ایشون باید از راه درستش عمل میکردن … نه اینکه افرادشونو بفرستن تا طرف شلیک کنه دقیقا کنار قلبش و اون پسر تا نزدیک مرگ بره … !

قاضی چند بار سرشو به آرومی و به نشونه ی تایید حرفای ایلیاد تکون داد که ایلیاد جدی ادامه داد :

_ ببینید جناب … اگه بلایی سر افشین بیاد …
اگه اون آسیبی ببینه و خدایی نکرده بمیره ، من میدونم و این خانوم …

مادر آیدین زودی بلند شد و با عصبانیت گفت :

_ می بینید آقای قاضی؟! …
ایشون فقط بلدن بنده رو تحدید کنن …

مکثی کرد ، شروع کرد به اشک تمساح ریختن و لب زد :

_ آ … آقای قاضی …
پسر من الان گوشه ی قبرستونه …

با چندش ادامه داد :

_ اما افشین اقایِ اینها ؛ فقط با یه شلیک گلوله ، اونم تازه کنار قلبش … رفته توی کُما …
فردی که من فرستادم ، اونقدرا وجدان داشت که گلوله رو دقیقا نشونه گیری نکنه توی قلبش ! ‌.‌..
اما اون چی؟! …
اون که اومد گلوله رو شلیک کرد توی مغز بچم ! … .

و بعد هم های های شروع کرد به گریه کردن …
اخمم همینطور لحظه به لحظه داشت غلیظ و غلیظ تر میشد …
خلاصه که بعد از حرف زدن های وکیل ما و اونا ، دادگاه رو تموم کردن و گفتن بقیه حرفا واسه یه روز دیگه … .

* * * *

سرمو به پنجره ی ماشین چسبوندم و به بیرون خیره شدم …
توی فکر بودم که با صدای ایلیاد به خودم اومدم :

_ نظرت چیه بریم ملاقات افشین؟! …
بریم اوضاعشو از دکترش بپرسیم … هوووممم؟! … .

آهی کشیدم و یه کلمه لب زدم :

+ موافقم …‌ .

به طرف بیمارستان روماکو حرکت کرد …
تقریبا بعد از ۲۰ دیقه رسیدیم ، با کسلی و نومیدی از ماشین پایین اومدم …
ایلیاد در های ماشینو قفل کرد و با هم به طرف در بیمارستان حرکت کردیم … .

* * * *

دستمو روی شیشه ی اتاق کشیدم و به افشین زل زدم …
کاش فقط یه بار چشماشو باز میکرد ، دریای چشماشو میدیدم … حداقل واسه بار آخر ! ‌… .
هر
زار تا سیم و سرم بهش وصل کرده بودن …
دکتر میگفت الان فقط به واسطه ی اوناس که داره نفس میکشه و زنده یِ … .
آه غلیظی کشیدم … .
خیلی داره بهِم سخت میگذره ، توی این چند روز پیر شدم … پییییر … .
با دیدن دکترش ، زودی از شیشه فاصله گرفتم و به سمتش پا تند کردم …
روبه روش ایستادم و سلامی دادم …
جوابمو با خوشرویی داد ، دکترش یه مرد مُسِن بود …
با اضطراب گفتم :

+ آقای دکتر … وضعیتش چطوره؟! …
توی این چند روز ، تغییری نکرده؟! … .

آب دهنشو آهسته قورت داد ، لبخند دندون نمایی زد و گفت :

_ ایشالله که خوب میشه دخترم … .

نفسمو آه مانند بیرون فرستادم و با صدای شل و وارفته ای لب زدم :

+ یعنی هیچ تغییری نکرده؟! … .

سرشو پایین انداخت و جوابی نداد … .
اشک توی چشمام حلقه زده بود ، همون لحظه ایلیاد به همراه داروهایی که پرستار بهش گفته بود بره بگیره ، از راه رسید …
با دیدن منی که با شونه هایی خمیده ، ایستاده بودم …
سریع به طرفم قدم برداشت و کمکم کرد روی صندلی هایی که همونجا بود بشینم … .
اگه افشین بمیره … اگه اینکارا هیچ تاثیری روی خوب شدنش نداشته باشه …
اگه بره و منو رها کنه … من … من نابود میشم ‌…
من میمیرم ! … اگه این اتفاقات بیفته من خودکشی میکنم ! …
خودکشی میکنم تا برم پیشش توی اون دنیا …
اگر منو بپذیره … اگر …. هع ! … .
چشمامو با درد بستم … خدایا … ازم نگیرش ، نگیرش … .

&& ایلیاد &&

لبخندی به روش پاشیدم و گفتم :

+ چیزی لازم داشتی بهم بگو …
من همین پشت در اتاق میشینم … .

آهی کشید ، چیزی نگفت و چشماشو بست …
نفس عمیقی کشیدم و از اتاق بیرون زدم …
دکتر واسش یه سرم نوشت تا یکم استراحت کنه چون توی این چند روز واقعا روش خیلی فشار اومده بود ! …
در اتاق رو بستم و روی صندلی ای که همونجا بود نشستم …
سرمو به صندلی تکیه دادم و چشمامو بستم …
چندتا نفس عمیق کشیدم …
چقدر بهش گفتم افشین اینکار رو نکن …
گوش نکرد که نکرد …
با اینکارش ، ضربه زد به هممون … مخصوصا سارا … .
خودش که توی اتاق دراز کشیده و راحت داره استراحت میکنه ‌… .
پوفی کشیدم که صدای پرستار رو شنیدم :

_ ببخشید جناب …
آقای دکتر لاوال گفتن بهتون بگم برید اتاقشون … .

چشمامو متعجب باز کردم ، درست روی صندلی نشستم و لب زدم :

+ ب … با مَنید؟!

ابرویی بالا انداخت و سری به نشونه ی آره تکون داد …
باشه ای گفتم که سالن رو ترک کرد و رفت ، با کمی مکث از جام پاشدم و به طرف

اتاق آقای دکتر حرکت کردم …
چند تقه به در اتاق زدم و بعد از گرفتن اجازه ، وارد اتاق شدم …
دکتر با دیدنم لبخندی زد و به مبل های روبه روی میزش اشاره کرد :

_ بیا بشین جَوون … .

هوفی کشیدم و در اتاق رو بستم ، به طرف یه نبل قدم برداشتم و نشستم …
زلونی روی لبام کشیدم و گفتم :

+ پرستار گفتن با من کاری دارین …!

لبخندی زد و گفت :

_ اوه … بله …

مکثی کرد ، برگه ای رو از لای برگه های روی میزش بیرون کشید … مشغول بررسیش شد و در همون حین شروع کرد به زدن حرفایی که داغونم کرد ! …

_ ببینید … مریضِ شما ، آقای افشین نیک زاد …!
حالشون روز به روز که هیچ …
ثانیه به ثانیه داره بد و بدتر میشه …

انگشتاشو توی هم گره زد ، گذاشت روی میز و ادامه داد :

_ بیاین رک و راست بگم …
احتمال ۹۹ درصد هست که بمیره و اون یه درصد هم فرجیه که خدا بکنه ‌.‌…

با اضطراب لب زدم :

+ خب … خب من هرچقدر پول بخواد میدم …
فقط … فقط شما خوبش کنید ! …

عینکشو برداشت ، گذاشت روی میز و با ناراحتی گفت :

_ هیچ راهی وجود نداره واسه درمانش …
من هرکاری تونستم کردم ، ولی … ولی گلوله جای بدی خورده … درسته ضربه توی قلبش نبوده ولی حتی همون کناره ای هم از قلبش … ناحیه حساسی بوده و خب ….

حرفشو ناتموم گذاشت …
با بهت به یه نقطه ی نامعلوم خیره شده بودم که ادامه داد :

_ پیش اون خانوم نگفتم این حرفارو …
چون میدونستم خیلی روی این آقا حساسه و مطمعنن سکته رو میزد … بنابراین تصمیم گرفتم که به خودتون تنها بگم … .

لب پایینیمو زیر دندون گرفتم …
سارا … اون اگه متوجه میشد … هوفففف …
حتی فکر بهش هم زجر آوره … .

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.4 / 5. شمارش آرا 13

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
17 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
Elena .
2 سال قبل

خب سارا جون 😁
یا افشینو زنده میکنی یا…….

میکشیش کدوم؟
فک کردی تهدید میکنم نه؟😂
ولی خدایی مردن و نمردنش دست دکتره نیست دست توعه🙂 هر نویسنده ای خالق دنیایی هست که داره مینویسه پس میتونی زنده ش کنی بکشیش یا هرکار دیگه ای😂

Elena .
پاسخ به  حساب کاربری حذف شده
2 سال قبل

قاعدتا نمیره😂

..
..
2 سال قبل

پارت بعد رو بزار دیگع مُردم 😂💔راستی رمان الینا هم عااااللللیع😍😍

Elena .
پاسخ به  ..
2 سال قبل

اگه منظورت رمان منه که ممنونم عزیزم😍❤🥰
من الینا نیستم 😄 النام😁

..
..
پاسخ به  Elena .
2 سال قبل

اع ببخشید اسمتو اشتب گفتم😂❤از سارا ک دیگه نا امید شدم پارت نمیزاره تو بزار 😂😂😂😂💔❤

Elena .
پاسخ به  ..
2 سال قبل

مشکلی نیست😂
من که خودم از سر ذوقم انقدر زود پارت میزارما آخر سر به پارت ۳۲ میرسه بعد من دیگه پارت ندارم بزارم باید بنویسم😂 که دیگه نوشتن من دیگه اصلا واویلا هست یه بار میبینی تو یه هفته ۲۰ پارت مینویسم یه بار میبینی ۳ ماه میگذره دریغ از یه خط😁😂

..
..
پاسخ به  حساب کاربری حذف شده
2 سال قبل

افشیننن نرو🤣💔تو بری سارا تنها میشه🤣💔

..
..
پاسخ به  حساب کاربری حذف شده
2 سال قبل

پارت بعد رو میزاری یاااا.‌….🙄😤😤🤣😂😂😂

Tara
2 سال قبل

اخ افشین نقش اصلی این رمان هستش و اینکه اگر افشین بمیره رمان قطعا ضعیف میشه چون یکهو نقش اصلی مرد اینجور بمیره خوب نیس زنده بمونه بهتره

البته این نظر من بود نظر شما قطعا محترم تره

17
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x