رمان مال من باش پارت 57

4.6
(12)

.. یک ماه بعد …

&& سارا &&

همینطور داشتم خودمو توی آینه برانداز میکردم که با چند تقه ای که به در اتاق خورد به خودم اومدم …
نفس عمیقی کشیدم و گفتم :

+ بیا تو … .

در باز شد و قامت ایلیاد توی چاچوب در قرار گرفت …
لبخند جذابی به روم پاشید و گفت :

_ همه چی آمادس … میتونیم حرکت کنیم ! … .

برگشتم طرفش …
زبونی روی لبام کشیدم و گفتم :

+ اوممم … باشه ، منم دیگه آمادم … بریم … .

نفسشو با فشار بیرون فرستاد و همونطور که دستی پشت گردنش میکشید ، لب زد :

_ باشه … ولی من هنوز به افشین اطلاع ندادم …
تو میتونی بری بهش بگی؟! …

با اومدن اسم افشین ، ناخودآگاه لبخندی روی لبام به وجود اومد …

+ آره مشکلی نیس ، خودم بهش میگم … .

خنده ی کوتاهی کرد و گفت :

_ نمونه ی بارز لیلی و مجنون …!

با چشمایی ریز شده بهش زل زدم که با خنده گفت :

_ تو برو بهش بگو ، منم میرم یه ساماندهی به افراد بدم … .

بالاخره بعد از کلی حرص دادن من و بدجنسی کردن ، اتاق رو ترک کرد و رفت به کارِش برسه … .
دوباره برگشتم سمت آینه و به خودم خیره شدم …
یه ماه از افتادن اون اتفاق شوم و بیهوش شدن افشین میگذره … .
توی این یه ماه خیلی چیزا تغییر کرده …
برای مثال خوب شدن و پیشرفت رابطه ی من و افشین …
هر روز به همدیگه دلبسته تر میشیم …
متوجه شدم که به وسیله ی رقیب افشین طلسم شده بودم و اون هم شرط گذاشته که باید آیدین بولانگر که فرد معروفی بوده رو بکُشه تا دعایی که نوشته باطل شه …
در حال حاضر هم که بالاخره بعد از اینهمه انتظار ، امشب میخوایم به عمارت گروه خفاشا نفوذ کنیم که تمامه اینها رو مدیون ایلیادم … .
پوفی کشیدم ، نباید وقت رو تلف کنم …
بعد از بررسی همه چی ، اتاق رو ترک کردم و به طرف اتاق افشین قدم برداشتم …
چند تقه به در کوبیدم و با گرفتن اجازش ، داخل شدم …
دست به سینه ، به چارچوبِ در تکیه دادم و به قامت دلبراش خیره شدم … .
همونطور که داشت تنفگشو تیر میکرد ، لب زد :

_ میخوایم بریم؟! … .

با لبخند لب زدم :

+ اره عزیزم … تو آماده ای؟! …

تفنگشو قرار داد توی جیبش و بهم خیره شد :

_ هنوز نه … .

ابرویی بالا انداختم …
داخل اتاق شدم و در رو بستم ،
بهش زل زدم و دست به کمر گفتم :

+ خب زود باش دیگه …
مگه چه کار دیگه ای مونده؟! … .

خنده ی کوتاه و جذابی کرد و با تعجب گفت :

_ واقعا نمیدونی؟! … .

سری به نشونه ی نه تکون دادم و متعجب لب زدم :

+ نه … .

زبونی روی لباش کشید و گفت :

_ اوک … پس بیا جلو تا بهت بگم چه کاری مونده … .

چند لحظه متعجب بهش خیره شدم ‌…
با کمی مکث به طرفش قدم برداشتم ، روبه روش با فاصله ی خیلی کمی ایستادم و گفتم :

+ خب …

بهم چسبید و دستاشو گذاشت دو طرف پهلوهام …
نفسشو با فشار بیرون فرستاد و یکهو سرشو پایین آورد و لباشو گذاشت روی لبام … .
وحشیانه ، حریصانه و پر طمع لبامو میبوسید و مک میزد …
بعد از چند لحظه با نفس نفس ازم جدا شد …
زبونی روی لباش کشید و همونطور که به چشمام خیره شده بود ، گفت :

_ حالا فهمیدی تنها کاری که مونده بود چی بود؟!

خنده ی کوتاهی کردم‌ و با ناز گفتم :

+ آره … .

سرشو دوباره جلو آورد و بوسه ای کوتاه و سریع نشوند روی لبام و گفت :

_ آخ سارا … حیف که وقت کم داریم و زودتر باید بریم  ….
وگرنه روی همین تخت جرت میدادم  … .

خنده ی دلبرانه ای کردم …
بعد از چند لحظه ، لب زدم :

+ افشییین؟! …

موهامو زد پشت گوشم و همونطور که با چشمای خمارش بهم زل زده بود ، گفت :

_ جونم؟! ..

زبونی روی لبام کشیدم و نگران گفتم :

+ اگه ماموریت امشبمون خوب پیش رفت و تونستیم گروهشونو نابود کنیم ، میای با هم برگردیم ایران؟! … .

تعجب کرد … خیلی زیاد هم تعجب کرد ! … .
انتظار هر حرفی رو داشت به جز این …
لبخند مصنوعی ای زد و گفت :

_ چرا میخوای برگردیم ایران سارا؟! …
ما که همینجا داریم زندگی میکنیم … من … من تازه کلی برنامه چیدم که ازت خواستگاری کنم ، ازدواج کنیم …
یه زندگی عاشقانه و پر هیجان کنار هم توی پاریس … .
بَده بنظرت!؟ … .

اهی کشیدم … دستامو فرو بردم توی موهاش و لب زدم :

+ زندگی پر هیجان نمیخوام …
از پاریس و مَردمش خاطرات آن چنان خوبی ندارم ! ‌… .
من … من ایرانو میخوام …حالا قدر کشورمو میدونم …
توی ایران ، طوری نیس که همه تفنگ به دست بگیرن و کُشت و کُشتار چیز معمولی ای باشه ! … .
من زندگی توی ایرانو دوست دارم …
قول بده … قول بده این کار قاچاق رو بزاری کنار و باهم بریم ایران …
پیش خانوادمون … جایی که بهش تعلق داریم …!
بسه هرچی زجر کشیدم … بسه هرچی سختیو تحمل کردم …
من … من میخوام برگردم ایران … حتی اگه شده بدون تو ! …

جمله ی آخرمو الکی گفتم …
چون واقعا بدون اون هیچ جا نمیرفتم ! …

یعنی دلم بهم این اجازه رو نمیداد ! … .
ولی خب فقط واسه اینکه به حرفم گوش بده بریم ، این حرفو زدم …
چند لحظه با بُهت بهِم خیره شد و در آخر گفت :

_ یعنی چی سارا؟! …
من … من نمیتونم بیام ایران …

اخم ریزی کردم و همونطور که سعی میکردم ازش جدا بشم ، لب زدم :

+ پس این یعنی اصلا من واست مهم نیستم ! …

اونم مثل من اخم کرد …
نزاشت ازش فاصله بگیرم ، پهلوهامو محکم تر از قبل گرفت و گفت :

_ دیگه نبینم این حرفو بزنی وگرنه یه چَک محکم میخوری ! …

با ناراحتی و دلخوری بهش زل زده بودم که کلافه ادامه داد :

_  اونطوری نگام نکن ! …
حالا وایسا ببینم چی میشه … سعی خودمو میکنم از اینکارای خلاف فاصله بگیرم و بریم با هم ایران … .

لبخندی زدم و گفتم :

+ افرین پسر خوب … این شد اون چیزی که میخواستم ! … .

* * * *

با هُلی که بهش دادم ، پرت شد عقب و روی زمین افتاد …
تفنگمو به طرفش نشونه گیری کردم …
اما همینکه میخواستم ماشه رو بکشم و شلیک کنم توی مغزش ، صدای نگران و عصبی ایلیاد به گوشم رسید :

_ نه سارا … شلیک نکن … !

متعجب تفنگ رو پایین گرفتم و نگاهمو بهش دوختم …
یعنی باید الان باور میکردم که واسه آلیس ؛ کسی که باعث و بانی تمومه این بدبختیا هست ، کسی که خود ایلیاد هر روز بهِم میگفت که چقدرررر ازش متنفره نگران شده؟! …
ایلیاد و نگرانی؟!
اونم برای یه همچین آدمی؟! …
همینطور متعجب نگاهش میکردم که همونطور که به آلیس زل زده بود ، لب زد :

_ بسپرش به خودم … این فرد نباید اینقدررر راحت بمیره ! …
باید زجر بکِشه تا بمیره …!
من میخوام انتقام مادرمو ازش بگیرم …
انتقام ۲۰ سال دوری از مادرمو ازش بگیرم !… .

نفسمو راحت بیرون فرستادم …
خداروشکر که مسئله این بود ! …
من فکر خدایی نکرده عاشقش شده …!
هوفی کشیدم و لب زدم :

+ میخوای چیکارش کنی ایلیاد؟! …

خنده ی شیطانی ای کرد و گفت :

_ بمانَد … .

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.6 / 5. شمارش آرا 12

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
1 دیدگاه
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
رها
2 سال قبل

پارت بعد لطفا

1
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x