رمان ماه تابانم پارت ۱۰۲

4.5
(16)

 

-اون کاری با تابان تو نداره.میخواد انتقام اینو ازت بگیره که عقدش رو بهم زدی ونامزدش رو فراری دادی وکتکش زدی!تا وقتی پیداش نکردیم لطفا پیش مادرت بمون حالش خوش نیست.

 

نیشخندی زدم وبا حرص گفتم:

-اوو..فهمیدم به خاطر اینکه پسر یکی یدونتون نیوفته گوشه زندان‌..باشه!میرم خونه پیش تابان

 

-اقا..اقا..خانوم حالشون بد شده دارن بی هوش میشن!

 

با شنیدن این حرف سمت اتاق بابا ومامان پا تند کردم با دیدن حال خرابش کنارش نشستم وگفتم:

-خوبی مامان؟

 

-ن..نرو..ق..قو..قول..ب..د..بده

 

-باشه به خودت فشار نیار..برین یک دکتر خبر کنید!

-ق..قوو..قول ب..بده…

 

-باشه قول میدم نمیرم جایی اروم باش!

 

یکم بعد دکتر اومدن ویک سرم به مامان وصل کردن وبعد روبه من گفت:

-تا زمانی که به هوش نیومدن ترکشون نکنید وگرنه ممکنه دوباره حالشون بد بشه میبینید که روتون حساس شده،وضعیتشون خیلی خطرناکه

 

بابا با نگرانی گفت:

-چرا؟

 

-داره به قلبشون فشار میاد واگر سکته قلب می کنند درجا..

 

دیگه هیچی نگفت ورفت بیرون که دست وپای بابا شل شد!

 

با اینکه دلم برای مامان سوخت ودلم میخواست بغلش کنم اما.. خودم رو سفت وقوی نشون میدادم!

 

تا صبح بالا سر مامان بودم..نه خواب داشتم نه خوراک!

ساعت 2بود که چشماشو باز کرد..

 

به نجمه گفتم برای مامان غذایی چیزی بیاره!مامان با دیدنم دستمو گرفت وبوسید واشک پشت اشک..

-تو نرفتی نه؟پای قولت موندی پسرم اره؟

 

-به خاطر تو اینکارو نکردم.به خاطر..اینکه عذاب وجدانی نداشته باشم اینکارو کردم وموندم بالا سرت!

 

-تو اینقدر ها هم از مادرت متنفری نیستی نه؟

 

-میشه بیخیال شی؟ناهارتو بخور باید برم!

 

تا بلند شدم دستمو گرفت و فریاد زد:

-خودمو میکشم..

 

 

 

 

با دیدن چاقو تو دستش مات نگاهش کردم که با گریه گقت:

-خوب فکر کن..اون مادر پر ابهت کجا واین کادر درمونده کجا!پسرم م..من..

 

چاقو روی ظرف میوه رو برداشته بود وبه گلوش نزدیک کرده بود!

-باشه!باشه!نمیرم اونو بنداز زمین ای بابا اینکارا چیه!

 

-قول بده!

 

کلافه سرم تکون دادم و بلند گفتم:

-باشه قول بندازش.

 

با چاقویی که روی زمین افتاده شد نفسی راحت کشیدم!رفتم سمتش وچاقورو برداشتم

 

تا وقتی اروم باشه همینطوری زمان رو میگذروندم..دنبال اون بیشرف میگشتم و ادمامو توی ایران فرستاده بودم دنبالش،یهو یادم اومد تابان..حتما تا الان نگران شده

 

گوشیو برداشتم اوه خاموش شده بود!

لعنت به این گوشی.

 

ساعت های ۹ونیم ۱۰بود که با تلفن مامان به خونشون زنگ زدم!

 

بعد خوردن چندین بوق که دیگه میخواستم گوشیو قعط کنم گوشی متصل شد..

 

تا خواستم حرفی بزنم صدای جیق وداد به گوشم خورد وجا خوردم:

-کاریی با دخترممم نداشتههه باشیننن!!

 

با شنیدن این حرف دنیا دور سرم چرخید با خشم دستمو مشت کردم!

-به احترام سنت چیزیبت نمیگم زنیکه دوزاری..

 

-خفههه شووو علیرضا با مامانم درست صحبت کن..

 

دیگه منتظر نشدم وگوشیو انداختم که مامان از خواب پرید

-پسرم..

 

بدون توجه به صدا زدن های مامان با تمام سرعت سمت ماشین رفتم!

 

سوار ماشین شدم وپاهامو روی پدال گاز فشار دادم با اخرین سرعت روندم سمت خونشون وخدا خدا میکردم کاری با تابانم نکرده باشه

 

 

 

ضربه ای به فرمون زدم..دلم میخواست با دستای خودم بکشمش عوضیو!

تا رسیدن به خونه تابان هزار بار مردم وزنده شدم

 

سریع از ماشین پیاده شدم ورفتم سمت در ولگدی به در زدم که باز شد!

رفتم داخل خونه که اون دو مرد خواستن بیان سمتم که علیرضای کثافت گفت:

-شما دیگه برین منو با داداشمم تنها بزارین!

 

داداشم رو با غیض گفت..!نمیدونم از کی تاحالا اینقدر دل وجرعت پیدا کرده بود.

 

خون جلوی چشمام رو گرفته بود جلو رفتم ومشتی کوبوندم داخل صورتش.

که خنده های چندشی کرد وگفت:

-داداش جون..بهتره به خودت مسلط باشی وگرنه..

 

ضربه بعدی رو خابوندم توی دهنش که خون از لبش اومد..اون دوتا مرد خواستن بیان سمتم که علیرضا بهشون اشاره کرد!

 

مادر تابان داشت از گریه جون میداد..بهتر بود اول سراغ تابانم برم بعد این عوضی..

تابان رو این دورو وبر ندیدم وبا نگرانی رفتم سمت خاله

-تابان کجاست خاله لطفا یک چیزی بگین!

 

با گریه گفت:

-ا..ات..اتق..تاق.

از جوری که حرف میزدم فهمیدم اتاقه ورفتم سمت علیرضا وتاجایی که توانم بود حرصمو سرش خالی کردم!

 

-من کار خودمو کردم داداششش!

 

بعد بلند خندید ومشتی کوبوندم توی شکمش!با بغض به خاله نگاه کردم که سری به معنای نه تکون داد!

 

نفهمیدم چی شد وبدو بدو خودمو رسوندم به اتاق..

با دیدن تابان روی تخت واز هال رفتنش حس کردم نمیتونم نفس بکشم!

 

 

خودمو بهش رسوندم وبغلش کردم ورفتم پایین!خاله به دلیل حل بدش نتونست بیاد وخودشو به ماشین برسونه..

تابان رو عقب گذاشتم پامو روی پدال گاز فشار دادم وبا سرت میروندم..

 

 

 

 

 

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.5 / 5. شمارش آرا 16

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
1 دیدگاه
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
karina
1 سال قبل

شبیه فیلم ترکیا شده😂😂

1
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x