رمان ماه تابانم پارت ۱۰۳

4.4
(18)

 

 

ضربه ای به فرمون زدم..دلم میخواست با دستای خودم بکشمش عوضیو!

تا رسیدن به خونه تابان هزار بار مردم وزنده شدم

 

سریع از ماشین پیاده شدم ورفتم سمت در ولگدی به در زدم که باز شد!

رفتم داخل خونه که اون دو مرد خواستن بیان سمتم که علیرضای کثافت گفت:

-شما دیگه برین منو با داداشمم تنها بزارین!

 

داداشم رو با غیض گفت..!نمیدونم از کی تاحالا اینقدر دل وجرعت پیدا کرده بود.

 

خون جلوی چشمام رو گرفته بود جلو رفتم ومشتی کوبوندم داخل صورتش.

که خنده های چندشی کرد وگفت:

-داداش جون..بهتره به خودت مسلط باشی وگرنه..

 

ضربه بعدی رو خابوندم توی دهنش که خون از لبش اومد..اون دوتا مرد خواستن بیان سمتم که علیرضا بهشون اشاره کرد!

 

مادر تابان داشت از گریه جون میداد..بهتر بود اول سراغ تابانم برم بعد این عوضی..

تابان رو این دورو وبر ندیدم وبا نگرانی رفتم سمت خاله

-تابان کجاست خاله لطفا یک چیزی بگین!

 

با گریه گفت:

-ا..ات..اتق..تاق.

از جوری که حرف میزدم فهمیدم اتاقه ورفتم سمت علیرضا وتاجایی که توانم بود حرصمو سرش خالی کردم!

 

-من کار خودمو کردم داداششش!

 

بعد بلند خندید ومشتی کوبوندم توی شکمش!با بغض به خاله نگاه کردم که سری به معنای نه تکون داد!

 

نفهمیدم چی شد وبدو بدو خودمو رسوندم به اتاق..

با دیدن تابان روی تخت واز هال رفتنش حس کردم نمیتونم نفس بکشم!

 

 

خودمو بهش رسوندم وبغلش کردم ورفتم پایین!خاله به دلیل حل بدش نتونست بیاد وخودشو به ماشین برسونه..

تابان رو عقب گذاشتم پامو روی پدال گاز فشار دادم وبا سرت میروندم..

 

 

نمیدونم چقدر گذشت ومن تابانم رو توی اغوشم گرفتم وفریاد میزدم برانکارد..!

 

نمیدونم چقدر گذشت که تابان رو،روی برانکارد گذاشتم وبردنش.

نمیدونم چقدر انتظار کشیدم برای به هوش اومدنش…

 

با صدای زنگ تلفن گوشیم سریع برش داشتم بادیدن شماره مادر جا خوردم ودکمه اتصال رو زدم:

-بله؟

 

-پسرم خوبی؟

 

-اره.

 

-خدایا شکرت… پسرم خیلی نگرانت شدم عزیزم.

 

-ممنونم اما نیازی برای نگرانی نیست.

 

-حال تابان خوبه؟

 

نگاهی به اتاق بسته کردم وبه زور لب زدم:

-نمیدونم.

 

-بیمارستان جای خونه تابان هستی؟

 

-نمیخوام بیاین هیچ کدومتون!

 

اینو گفتم وگوشیو قطع کردم،چنگی به موهام زدم.

حرف اخر اون علیرضای بیشرف هی توی ذهنم تکرارمیشد…

 

اگر دستش به تابان من خورده باشه…نمیزارم زنده بمونه !

بلند شدم و رفتم بیرون،سوار ماشین شدم وباسرعت روندم سمت خونه تابان اینا

 

 

بعد نیم ساعت رسیدم وباسرعت دو وارد خونه شدم که دیدم خاله روی زمین نشسته وداره زجه میزنه!

 

رفتم سمتش وگفتم:

-خاله جان اروم باشین،صبور باشید.

 

-دختر بدشانس من..اگر ما مجبورش نمیکردیم الان اینقدر سختی وعذاب نمیکشید!

 

دستشو گرفتم وگفتم:

-اگر تابان شمارو اینطوری ببینه داغون میشه!کاریه که شده ونمیشه به عقب برگشت..خاله یک سوال ازتون دارم خواهش میکنم حقیقت رو بهم بگین

 

فین فین کنان وبا لکنت گفت:

-چ..چی؟

 

-علیرضا..دستش به تابان مم خورده؟

 

سرشو به معنی نه تکون داده وگفت:

-نه اترین..دستشو گذاشت روی..

 

دیگه نتونست ادامه بده وهق هق کنان گفت:

-کاشکی بودی حاجی ونمیزاشتی اینکارو باهامون بکنه اونی که اینقدر اعتماد داشتی بهش دیدی چه عوضی از اب دراومد

 

باصدای کمی بلند گفتم:

-میشه بگین موضوع چیه خواهشاا دارم میمیرم..

 

-دستشو روی..س..ی..سی..ن..نه..ی تابان گذاشت که اون دخترک سیاه بختم از حال رفت اونم بردش روی تخت،فکر کنم اینطوری میخواست عذابت بده

 

مشتی به زمین کوبیدم وگفتم:

-کجا رفت؟

 

-نمیدونم..نمیدونم

 

همه جا بهم ریخته بود بلند شدم وخودمو جمع وجور کردم ودست خاله رو گرفتم وبردمش سمت ماشین…

 

 

 

به سمت خونه روندم…

از ماشین پیاده شدم وفتم سمت دری که خاله نشسته بود!

ریز ریز گریه میکرد.دستشون رو گرفتم واوردمشون پایین ه با نگاه سرد وچشمای اشکیش گفت:

-منو پدرش فکر میکردیم تابان توی این خونه خیلی خوشبخت میشه…

 

اهی کشید که به در نزدیکش کردم وزنگ رو زدم که ماهگل درو باز کرد!

وارد خونه شدیم که خاله چادرش رو سفت گرفت.

 

در باز شد وماه گل بالبخند استقبال کرد!

-چرا منو اوردی اینجا پسرم؟

 

-باید فعلا اینجا بمونید خاله حالتون خوش نیست!

 

-اما…

 

تا خواست چیزی بگه باصدای مامان نگاهمون رو بهش دوختیم!

کت وشلوار،و روسری گل گلی وسرمه تنش کرده بود!

باصندل های مشکی اومد سمتمون وبا بغض بهم نگاه کرد.

 

نگاهمو ازش گرفتم که گفت:

-چیزی شده؟

 

-از خاله مراقبت کنید البته..اگر میتونید وباز مثل مار نیش وکنایه نمیزنید بهشون!

 

دست مادر رو گرفتم وبردم یک گوشه

-اگر یک ذره برام ارزش قائلی از این زن به خوبی مراقبت کن!هنوز چهلم شوهرش رد نشده وعزاداره واز اونور پسره کثافت ودور دونه ی تو…

 

باصدای بابا برگشتیم که نزدیک شد وگفت:

-موضوع چیه؟این زن توی خونه ی من چیکار میکنه؟

 

چشمامو بسم وکلافه نگاهی به ساعت مچی توی دستم انداختم:

-باید برم..گفتنی هارو گفتم اگر مخالفی ونمیتونید جلوی زبونتون رو بگیرین بهم بگو همین الان…

 

بابا تا خواست چیزی بگه مادر مانع شد وگفت:

-باشه عزیزم ما از مهمون هم بیشتر ازشون مراقبت میکنیم شک نکن!

 

بدون توجه رفتم سمت خاله وگفتم:

-نگران نباشید من تابان رو باخودم میارم وازتون خواهش میکنم فعلا اینجا باشید،قول میدم کسی هیچ حرفی به شما نمیزنه.

 

باشه ای گفت که سریع رفتم سمت ماشین وروندم سمت بیمارستان!

 

بعد ده دقیقه رسیدیم وبدو بدو رفتم سمت اتاقی که تابان داخلش بود.

هنوزم چشمش بسته بود…

 

با دیدن دکتر سمتش رفتم وگفتم:

-من همراهی تابان هستم میخواستم حالش روبپرسم

 

نگاهی به اطراف انداخت وگفت:

-قبلا عمل قلبی داشته وچندبارر هم شک بهش وارد شده درسته؟

 

با تاسف سرتکون دادم که

گفت:

-جای تعجب داره،یک دختر بیست سال عمل قلب وشک و…بماند ببینید این لیست دارو رو براشون فراهم کنید از این به بعد ایشون نباید کوچک ترین اسیبی بیینه وهرچیزی که باعث میشه بهشون کوچک ترین شکی وارد بشه رو از زندگیشون حذف کنید خدا تابان جان رو بهتون بخشید وگرنه ممکن بود…

 

 

 

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.4 / 5. شمارش آرا 18

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
0 نظرات
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x