رمان ماه تابانم پارت ۱۰۵

4.5
(14)

 

 

شیخ اومده بود وکلی حرف وسخنرانی کرد…

بعد حرفاش پذیرایی شدن ورفتن!

 

اترین ترتیب شام هم داده بود والان همه مردم به مسجد میرن برای شام.

 

همه رفته بودن جز منو مامان ،اترین ،پدر ومادر آترین.

رفتم توی اتاق وکادو هارو اوردم وایستادم روبه مامان واشکاشو بادست پاک کردم.

-بسه مامان جون!بابا عمرش تا اینجا بوده اشکاتو پاک کن بابا واقعا ناراحت میشه که تورو اینطوری ببینه ها…به فکر خودت ومن باش!

 

مامان با اشک توی چشماش نگاهم کرد وگفت:

-ا..اون…

 

اشکاشو پاک کردم وگفتم:

-به فکر زنده ها باش!من بابارو حلال کردم مطمئنم جاش توی بهشته!

 

کادو رو به سمتش گرفتم وگفتم:

-اینارو بپوش مامان خواهشا

 

-این چیه؟

 

-لباس.دلم میخواد اینو بپوشی لطفا

 

فین فین کنان گفت:

-با همینا راحتم عزیزم!

 

-اما من ناراحتم اینطوری که نمیشه چهل روزه که لباس مشکی میپوشی خوب معلوم غمگین وافسرده میشی مادرمن!

 

 

دستشو روی چادرش گذاشت وگفت:

-راحتم!

 

-مامان خواهشا به خاطر دخترت…

 

دیگه مخالفت نکرد وبه زور گرفت.

رفتم سمت اقای اقبالی وخانوم اقبالی وایستادم روبه روشون!

-ایناهم برای شماست.ممنون بابت همدردی وهمدلیتون!خیلی لطف کردید واینکه…ممنون بابت امشب

 

خانوم اقبالی گفت:

-ما وظیفمون رو انجام دادیم عزیزم.ممنون

 

-وظیفتون نبوده…اما ممنونم.

 

اون هدیه هارو هم بهشون دادم ورفتم پیش اترین وگفتم:

-مرسی که اینهمه سال پیشم بودی وبا انرژی مثبتت بهم قوت قلب میدادی وباعث شدی برم دانشگاه…پیشرفت کنم اقامت بگیرم وزندگی کنم..اونقدر دوستت دارم که نمیتونم بگم!

 

لبخندی زد وبغلم کرد وزمزمه کرد:

-منم خیلی دوستت دارم!

 

با این حرفش ناخوداگاه لبخندی روی لبم اومد.

ازهم جدا شدیم وکادو رو بهش دادم!

 

****

 

بعد مدتی جلوی میز نشسته بودم ومیخواستم ارایش کنم!

خیلی وقت بود حتی یک برق لب هم نزدم!

 

 

برای اینکه یک حال وهوایی به صورتم بدم یکم کرم پودر زدم بعد ریمل وخط چشم نازک…بعدهم برق لب.

 

لباس هایی که گرفته بودم رو پوشیدم وچمدون به دست رفتم داخل هال.

 

دوروز از چهلم بابا گذشته بود!

علیرضارو دستگیر کرده بودن از این بابت خیالم راحت شده بود!

 

اون عوضی توی کار قاچاق دختر بوده وما خبرنداشتیم!

به خیلی از دخترای بی گناه دیگه تجاوز کرده حتی فکر بهش که اون همچین ادمی بوده و قرار بود همسرم بشه حالمو بد میکرد چه برسه به واقعیتش…

 

 

 

باصدای آترین از فکر بیرون اومدم ونگاهش کردم

-مادرت اماده هست چمدون هارو گذاشتم صندوق عقب،بریم؟

 

نگاهی به در ودیوار خونه انداختم وسمت قاب بابا که روی دیوار وصل بود انداختم وگفتم:

-خداحافظ بابا جون!

 

وبعد از خونه بیرون اومدم وسوار ماشین شدم.

مامان جلو نشسته بود ومنم عقب!

-دخترم؟

 

-جانم مامان؟

 

-این رفتنمون همیشگی نیست درسته؟

 

با لبخند گفتم:

-شک نکن آترین چیزی میگه حتما پاش میمونه

 

-خداکنه عزیزم.

 

اترین سوار شد وسمت فرودگاه روند…

سوار هواپیما شدیم منو مامان کنارهمدیگه واترین هم پشت مانشسته بود!

-کی میرسیم عزیزم؟

 

-چند ساعت دیگه! فکر وخیال نکن چشماتو ببند و بخواب.

 

-استرس دارم عزیزم خدایی نکرده اتفاقی نیوفته!

 

-ای بابا مامان جون چه اتفاقی؟هیچی نمیشه!

 

هواپیما شروع به حرکت کرد ومنم چشمام گرم شد!

 

باصدای مامان چشمام رو باز کردم:

– عزیزم مهمان دار میگه رسیدیم مادر بلند شو دیگه…

 

چشمامو باز کردم که اترین ومامان رو دیدم!

سرجام درست نشستم وگفتم:

-بیدارم!

 

اترین پوزخندی زد ودستمو گرفت.

از هواپیما بیرون اومدیم وچمدون به دست به اطراف خیره شدیم که مامان گفت:

-چقدر احساس غریبی میکنم …

 

-عادیه مامان جون منم اوایل همینطوری بودم!

 

باهم سمت ماشین اترین رفتیم که راننده پیاده شد وچمدون هارو گذاشت توی صندوق عقب ماشین.

 

مامان اروم توی گوشم زمزمه کرد:

-ماشینش از اون مدل بالاهاست.

 

-اره تازه خونش هم دوبرابر خونه ماهست.

 

-جدی؟

 

-اوهوم.

 

بعد نیم ساعت رسیدیم که از ماشین پیاده شدم راننده چمدون هارو برد داخل!

جیکوب بادیدنمون سریع اومد سمتمون وگفت:

-پسر معلوم هست تو کجایی؟طرفدارات هر روز جلوی دم استادیون که چرا اهنگ نمیدی بیرون وچرا کنسرت نمیزاری اخه کجاییی اخههه به هممون ضرر زدی و…

 

-بسه جیکوب الان اصلا حوسله ندارم فردا میام استادیو حرف میزنیم.

 

مامان دم گوشم گفت:

-این کیه؟چی میگه؟

 

-هیچی مامان جون راجب کار با اترین حرف میزنه.

 

-تو مگه زبونشون رو میفهمی؟

 

-بله!شما برو داخل

 

-من بلد نیستم که مادر توبیا بریم

 

جیکوب روبه من گفت:

-خوش اومدین!

 

لبخندی زدم وگفتم:

-مرسی

 

 

 

مامان گفت:

-چی میگه؟

 

-هوف مامان جان اجازه بده میگه خوش اومدی

 

آترین گفت:

-ببرشون داخل!

 

باشی ای گفتم وبا مادر وارد شدیم!

مامان با دیدن اطرافم با تعجب فقط نگاه میکرد.

-اینجا خیلی زیباست…

 

-اره گفتم بهت که

 

به مامان گفتم بره توی اتاقی که یک خانومی درنبود ما اماده اش کرده.دلم خیلی برای دانشگاه و ایملی تنگ شده!

 

اترین بعد نیم ساعت اومد داخل.

منم درحال اشپزی بودم که یهو دستاشو دور کمرم حلقه زد وسرشو توی گودی گردنم فرو برد وگفت:

-خانومم!

 

با این حرف لبخندی عمیق زدم وقلبم تند تند میزد به سینه ام

-چیکار میکنی اترین زشته!مامان میادا

 

بوسه های ریزی به گردنم میزد وگفت:

-مهم نیست

 

-اِ آترین ماهنوز نامحرمیم

 

-ولش کن…

 

-نمیشه مامانم خیلی اعتقاد داره تا الان هم تعجب کردم چرا هیچی نگفته

 

دستاشو کنار زد ودستاشو روی شونه ام گذاشت ومنو برگردوند

-خوشی رو زهر نکن بهمون دیه

 

 

لبخندی زدم وبوسه ی ریزی

کاشتم روی لبش واز اشپزخونه بیرون اومدم.

شلوار چسب کرم مشکی پام بود با تاپ که تا جای باسنم بود.

مامان از پله ها پایین اومد وبا دیدنم چشم غره ای بهم رفت.

 

لباس استین دار روشن همراه دامن تا جای پاهاش وروسری توی سرش!

اومد سمتم وگفت:

-تابان مادر اینا چیه پوشیدی؟

 

لبخندی زدم ودستشو گرفتم وبردم سمت اشپزخونه

-مامان جون این چیزا اینجاها اصلا مهم نیست شماهم عادت کن

 

-خدا مرگم بده یعنی اینهمه وقت اینطوری بودی؟

 

-خوب اره شماهم عادت میکنی!

 

هینی گفت وتاخواست چیز دیگه ای بگه آترین گفت:

-خاله جان به این چیزا اهمیت ندین مو واینا اینجا عادیه واگر روسری بپوشی همه بهت نگاه میکنن دراصل واینکه نگران نباشید تا وقتی ازدواج نکردیم دستمم بهش نمیخوره خوبه؟

 

باعشق بهش نگاه کردم ودلم میخواست بپرم بغلش ومحکم ببوسمش!مامان انگار اروم شده بود ودیگه چیزی نگفت

 

رفتم توی اشپرخونه ویک غذای خوشمزه درست کردم.

 

بماند که مامان کلی غر زد

بماند که مامان کلی ایراد گرفت.

بماند که مامان چقدر گفت اینا چیه درست کردی غذای ایرانی درست کن…

 

اون شب هم گذشت فرداش اترین رفت وکارای دانشگاهم رو درست کرد قرار بود از فردا دوباره برم دانشگاه وخیلی ذوق داشتم.

 

مامان هم مثل من کلی ذوق وشوق داشت برای دانشگاهم ودلش میخواست یا دانشگاهم رو بیینه!

اترین هم امروز صبح رفت وخبر داد تا شب برنمیگرده به خاطر کارای عقب افتاده اش.

 

 

کتابام رو باز کردم وشروع به خوندن کردم از کی بود اینطوری درس نخونده بودم.

 

تقه ای به در خورد که گفتم:

-بفرمایید؟

 

درباز شد ومامان با سینی به دست وارد اتاق شد وگفت:

-میدونی چند ساعته داری درس میخونی؟برای شام هم نیومدی عزیزم اترین گفت کاریت نگیرم داری درس میخونی.

 

-بیا مامان جون بشین اینجا.

 

نشست ونگاهی به کتابام انداخت که همش به انگلیسی نوشته شده بود.

-تو میفهمی اینا چیه؟

 

خندیدم وگفتم:

-بله میفهمم چون کلاس رفتم واموزش دیدم!

دستشو گذاشت روی صورتم وبا بغض گفت:

-عزیز دلم…خیلی خوشحالم تو مایع افتخار خانوادمونی!

 

خندیدم وگفتم:

-ممنونمممم!

 

شروع کردم به خوردن برنج ومرغ وبعد اتمام تا ساعت چهار صبح درسایی که نبودم رو میخوندم!

بلند شدم ورفتم دستشویی ومسواک زدم وکارامو کردم.

 

بعد رفتم پایین برای اینکه اب بخورم که دستی دور کمرم حلقه بست،هینی کشیدم که صدای آترین توی گوشم پخش شد!

-هیش منم!

 

 

 

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.5 / 5. شمارش آرا 14

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
0 نظرات
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x