رمان ماه تابانم پارت ۱۰۶

4.1
(20)

 

 

 

لبخند ارومی زدم که نفس هاشو توی گودی گردنم خالی میکرد وبوسه های ریزی روی گردنم میکاشت!

-دیگه نمیتونم مثل قدیم ببوسمت!

 

خندیدم وبرگشتم سمتش ودستامو روی شونه اش گذاشتم که اونم دستاشو دور کمرم حلقه بست!

-قبونت بشم من.

 

لبخندی زد ولباشو روی لبام گذاشت واروم مک میزد!

منم با عشق همراهیش میکردم…

 

لباش از عسل برام شیرین تر بود وبیشتر تحریک میشدم.

به نفس نفس افتاده بودیم که سرشو برد عقب درحدی که نفس بکشیم اما نفس هام به صورت برخورد میکرد!

 

-آترینمم؟

 

-جان؟

 

-کی میرسه که ما باهم ازدواج کنیم

 

لبخندی زد وموهامو کنار گوشم زد وگفت:

-صبرکن باید کارامو درست کنم و..و..

 

-و؟

 

-وقتی که بریم ایران.

 

-ایراننن؟کِییی؟

 

 

-یکم طول میکشه اما تا اون موقع سن توهم بالا ترمیره وبهتره!

 

-فکر میکنی بچه ام؟

 

-ن…

 

ازش فاصله گرفتم وبا لب ولوچه ی اوریزون رفتم توی اتاقم وروی تخت دراز کشیدم که طولی نکشید خوابم برد!

 

تکونی خوردم وپتو رو روم کشیدم که با فکر به اینکه ممکن ساعت از هشت گذشته باشه تیز بلند شدم وبه ساعت نگاه کردم

 

ساعت هفت وربع بود

دلم میخواست هنوزم بخوابم اما نمیشد!

بلند شدم ودوشی گرفتم وکت جین ابی دخترانه ام رو پوشیدم همراه شلوار چرم.

 

موهامو دور خودم ریختم وشونه ای زدم!

ارایش ساده ای که شامل برق لب ،ریمل وخط چشم میشد انجام دادم وساعتم رو دور مچم بستم.

 

عطر همیشگی ام رو،روی لباسم خالی کردم وکوله ام رو برداشتم وکتاب های امروز رو داخل کیفم گذاشتم ورفتم پایین!

 

مامان میز مفصلی چیده بود واترین هم مثل دیروز،صبح زود رفته بود.

نشستم وبا ولع صبحانه خوردم وبعد یک بوس که روی لپ مامان نشوندم از خونه زدم بیرون

 

 

 

 

 

لبخندی عمیق زدم وجلو رفتم دانشگاه به خونه خیلی نزدیک بود برای همین پیاده میرفتم وخودمم میخواستم!

 

نفس عمیقی کشیدم وبه راه افتادم که صدای اشنایی به گوشم خورد.

 

برگشتم که بیینم کیه،که ماشین مدل بالای مشکی جلوی پاهام ایستاده بود وکسی هم که داخلش بود کس نبود جز…امیر!

 

عینک افتابی اش رو از چشمش در اورد وپیاده شد ودرو بست اومد سمتم وگفتم:

-خیلی نگرانت بودم اینهمه مدت کجا بودی؟فکر کردم بلایی…

 

دستمو بالا بردم وگفتم:

-نه بلایی سرم اومده نه هیچی اقا امیر لطفا هم دیگه جلوی راهم سبز نشو وگرنه جور دیگه ای باهات برخورد میکنم فهمیدی؟

 

با چشمای غمگین بهم خیره شد وگفت:

-تو حرفای اونو باور کردی؟

 

ابرو بالا دادم وگفتم:

-تو از کجا میدونی آترین چی گفته که حالا من بخوام حرفاشو باور کنم یانکنم؟

 

با پته پته گفت:

-خب لابد یک چیزی بهت گفته که اینطوری سرد رفتار میکنی؟

 

-امیر توچطور میتونی همیچین کاری بکنی والان روبه روی من وایستی وبگی آترین بد بخت دروغ گفته وقتی من واقعیت رو میدونم…

 

خواست بهم دست بزنه که یک قدم به عقب رفتم وانگشت اشاه ام رو تحدید بار تکون دادم:

-حتی فکرشو نکن دیگه حتی بهم دست بزنی امیر وگرنه هرچی دیدی از چشم خودت دیدی!الان هم گمشو از جلوی چشمام.

 

اینو گفتم وبه راهم ادامه دادم.

بعد ده دقیقه رسیدم که وارد دانشگاه شدم ورفتم توی کلاسم.

 

 

بعد اتمام درسم قصد داشتم برم کافه وسری به ایملی بزنم دلم براش واقا تنگ شده بود

 

 

 

بلاخره درس تموم شد وبا اعلام استاد از دانشگاه بیرون اومدیم ومن رفتم سمت کافه!

 

وارد کافه شدم که امیلی با اون لبخند همیشگی روی لبش داشت سفارش بقیه رو میگرفت…

 

رفتم سر یکی میز نشستم وگفتم:

-ببخشید گارسون؟!

 

یهو امیلی با دیدنم جیقی کشید وبدو بدو اومد سمتم وخودشو پرت کردم توی بغلم که خندیدم ومنم محکم در اغوش گرفتمش

-خیلی دلم برات تنگ شده بو کجااا بودییی تووو؟؟؟

 

-ماجراش مفصله بزار برای بعد عزیزم.

 

-خیلی دلم برات تنگ شده بود دختر بشین یک چیزی بیارم!

 

نشستم روی صندلی که امیلی با چای ها مخصوصش اومد ومنم شروع به خوردن کردم

-خیلی دلم برای اینا تنگ شده بود!

 

اخم کردوگفت:

-فقط برای اینا؟

 

لبخندی زدم وگفتم:

-برای توهم همینطور عشق مننن.

 

کلی باهم حرف زدیم وگپ زدیم وسفارشات و خوردیم…

 

یهو دستم توسط کسی چنگ خورد وبلند شدم برگشتم وبه نگاه عصبی اترین خیره شدم که با عصبانیت نگاهم میکرد

 

 

امیلی بلند شد وبریده بریده گفت:

-شما؟

 

-تو معلوم هست کدوم گوری هستی مامات مرد وزندههه شد اگر به فکر من نیستی به فکر اون زن باش!

 

با چشمای اشکیم به چشای پراز عصبانیتش خیره شدم وگفتم:

-دستمو ول کن!

 

یهو با عصبانیت گفت:

-بریممم

 

کیفمو برداشت وکشون کشون بردم سمت در که شروع کردن بعضیا به فیلم وعکس گرفتن!

 

 

اما بادیگارد های اترین اجازه نداد وگوشی رو ازشون میگرفتن!

 

منو سوار ماشین کرد وخودش هم پشت فرون نشست وباتمام سرعت روند…

-میشه اروم تر بری؟

 

-نشستی برای خودت میگی ومیخندی ارهههه؟نمیتونی خبربدی؟

 

دلیل این عصبانیتش رو نمیفهمیدم تاحالا هیچ وقت اینطوری باهام حرف نزده بود

 

 

 

 

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.1 / 5. شمارش آرا 20

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
0 نظرات
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x