رمان ماه تابانم پارت ۱۰۷

4.7
(15)

 

با بعض گفتم:

-اروم تررر برو میخوای به کشتنمون بدی؟

 

یهو ترمز گرفت ومیخواستم برم توی شیشه ماشین که دستامو گذاشتم روی داشبورد وخودمو نگه داشتم!

 

با چشمای اشکی بهش خیره شدم که فریاد زد

-با من قهر میکنی درست ولی هزار بار نگفتم حق نداری بدکن اطلاع من جایی بری هان؟چقدر بهت زنگ زدم وجواب ندادی فکر کردم بلایی سرتتت اومدهههه!

 

با بغض گفتم:

-چرا باید به فکر من باشی؟تواصلا منو دوست داری؟اگر دوستم داشتی که..

 

بافریادش حرفمو قعط کرد

-تو متوجه ای داری چی میگیی چرا اینقدر دل نازک شدی تابانننن؟من به خاطرتو…

 

دیگه چیزی نگفت واز ماشین پیاده شد وچنگی به موهاش زد.

منم همراهش از ماشین پیاده شدم وگفتم:

-اگر کسی،کس دیگه ای رو دوست داشته باشه برای موندنش برای مال خودش بودن تلاش میکنه اما تو…

 

 

-کی گفته؟ اگر هردو طرف همو بخوان اونوقته که هیچ کسی نمیتونه اونارو جدا کنه ونیازی به تلاش کردن واین چرتو وپرت ه هم نیست..اما ظاهرا تو منو نمیخوای

 

 

جلو رفت ویقشو توی دستای ظریفم گرفتم وگفتم:

-خستههه شدم لعنتی میفهمی؟از بی تو بودن از اینکه بترسم همش از دست بدم.. از این زندگی مسخره از جدایی از…

 

دیگه ادامه ندادم ویقه ای رو ول کردم واشکامو پاک کردم:

-تو نمیفهمی،نمیفهمی!

 

سکوت کرد که رفتم سمت ماشین ونشستم صندلی عقب اونم نشست پشت فرمون!

 

تا خود خونه سکوت بینمون حاکم بود.

از ماشین پیاده شدم وکوله رو،روی دوشم انداختم ورفتم سمت خونه.

 

اترین هم باتمام سرعت روند سمت جاده..

منم با بغض که سعی کردم نترکه زنگ درو زدم

 

 

 

مامان درو باز کرد وفورا منو توی آغوشش کشید وعطر تنم رو به مشام میکشید.

-دخترم کجا بودی اخه فکر کردم اتفاقی افتاده من خیلی نگرانت شدم عزیزم…

 

ریز ریز اشک میریختم اما سعی میکردم مامان نبینه تا باز ناراحت تر از این نشه.

 

فورا اشکامو پاک کردم ولبخند ظاهری زدم واز اغوشش بیرون اومدم وبهش نگاه کردم که دستشو روی صورتم کشید وگفت:

-چی شده مادر چرا چشمات کاسه خونه؟اترین کجاست؟

 

نگاهمو به در دوختم وباصدای لرزان گفتم:

-رفت..

 

دیگه نتونستم وبدو بدو رفتم توی اتاقم ودرو قفل کردم،کوله ام روپرت کردم روی زمین که صدای مامان که ضربه میزد به در به گوشم خورد

-دخترممم تابانم مادر درو باز کن من دق میکنم.

 

زدم زیر گریه وسرمو روی پاهام گذاشتم ومثل ابر بهار گریه میکردم.

-میخوام تنها باشم!خوبم

 

صدای نگران مامان به گوشم خورد:

-اخه چی شده اترین حرفی زده؟تابان جان درو باز کن صحبت کنیم!

 

بلند فریاد زدم گفتم:

-میخوامممم تنهااا باشمممممممم!

 

بعد چنگی به پتوی روی تخت انداختم وبا عصبانیت بلند شدم وهمه جارو بهم رسختم وهرچی بود ونبود رو زدم شکستم!

 

دکوری هارو چراغ وایینه رو…

خیلی دلم پر بود واینطوری کمی بهتر شدم.

 

به جزگیتار وکتابام ولباس هام که توی کمد دیواری بودن همه چیز شکسته وبهم ریخته بود!

 

با اهی عمیق پشت در نشستم ودستمو روی سینه ام گذاشتم وهق میزدم:

-تااا کی باید اینطوری تاوان بدم؟تا کی باید عذاب بکشم؟

 

 

 

صدای مامان که لرزون بود ومعلوم بود داره گریه میکنه رو که شنیدم داغون شدم.

-تاوانم عزیزم دخترم درو باز کن خواهش میکنم ازت!این درو باز کن عزیزم

 

بلند شدم ودرو باز کردم که فورا منو توی اغوشش گرفت!

نفس عمیقی کشیدم وتوی تنش هق زدم وبغضم ترکید…

-هیس دخترکم هیس اروم باش عزیزکم اروممم..

 

مامان هم دست کمی از من نداشت وگریه میکرد.

 

نمیدونم چقدر گذشت و منو از بغلش کشید بیرون ودستاشو نوازش بار روی صورتم گذاشت ونوازش بار تکون داد:

-دخترمم عزیزدلم بیا عزیزم بیا بریم توی اتاق من دراز شو استراحت کن بیا!یک سوپ خوشمزه برای دخترم درست میکنم بخوری واستراحت کنی.

 

اروم اروم منو به سمت اتاق خودش برد و،درو باز کرد ومنو نشوند روی تخت ودستشو روی وصورتم کشید وگفت

-الان میام عزیزم.

 

خیره به در بودم وفکر اترین بغض گلومو میگرفت وداغم تازه میشد!

 

نمیدونم چقدر توی فکر وخیال سرکردم که مامان وارد اتاق شد واروم اروم بهم سوپ میداد.

 

بعد اتمام سوپ منو برد حموم.

وقتی اب داغ به بدنم خورد چشمام بسته شد وخمار بودم بدجوری خوابم میومد!

 

-خوابم میاد..

 

-باشه عزیزم تموم شد.

 

مامان حوله ای دورم پیچید واوردتم بیرون وروی تخت دراز کشیدم..طولی نکشید که چشمام بسته شد وتوی عالم بی خبری فرو رفتم

 

 

 

 

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.7 / 5. شمارش آرا 15

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
0 نظرات
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x