رمان ماه تابانم پارت ۱۰۸

4.5
(13)

 

 

باصدای مامان اروم چشمام رو باز کردم یک شلوار ولباس پقه اسکی تنم بود وموهامم باز روی شونه هام ریخته شده بود

 

سرم از درد داشت منفجر میشد اروم گفتم:

-از کی خوابم؟

 

-دوسه ساعتی میشه.

 

-ات..اترین اومده؟

 

-نه عزیزم بیا برات شام درست کردم بخور.

 

اروم بلند شدم واز درد اخی گفتم که مامان باچشمای اشکی گفت:

-چی شد عزیزم خوبی؟

 

-سرم درد میکنه.

 

-باشه الان میرم برات قرص میارم

 

بدو بدو از اتاق خارج شد که سعی کردم اتفاقات اخیر رو نادیده بگیرم وغذامو کامل خوردم وبعد قرص که ظاهرا بهتر شدم.

بعدم رفتم توی اتاقم که مامان گفت:

-وقت نشد بهم بچینم اخه..

 

-دیگه همچین حرفی نزن تو باید وسایل منو بهم بچینی؟

 

سرشو پایین انداخت و سکوت کرد که رفتم پیشش وگفتم:

-برام مهم نیست باشه مامان جونم؟اصلا نظرت چیه باهم بریم خرید؟

 

مامان سرشو بالا برد وسوالی به صورت بی روحم نگاه کرد وگفت:

-خرید؟

 

-اره منم کانادا رو بهت نشون میدم چطوره؟

 

سکوت کرد که لبخند مصنوعی زدم وگفتم:

-عالیه.پس میریم!

 

 

 

 

کلی دکوری های جذاب وباحال ویک تابلوی بزرگ هم برای اتاق گرفتم وبا کتاب های انگیزشی خفن!

 

وقتی برگشتیم اونارو تو اتاقم گذاشتم وبعد از درست کردن یک شام بی نظیر برای خودم مامان وخوردنش رفتم بالا توی اتاقم مشغول خوندم درس های امرو بودم!

 

 

دلم پیش اترین بود ودلشوره داشتم که الان کجاست وچیکار میکنه؟!تاب نداشتم وهی حواسم پرت میشد اما دوباره بی اعتنایی کردم ومحل ندادم ومشغول شدم

 

 

 

 

ساعت یک ربع به پنج بود که صدای درو حس کردم.چشمام داشت میسوخت!

بلند شدم ورفتم سمت در وپای گوش ایستادم که صدایی نشنیدم.

 

از اتاق بیرون رفتم وتوی راهرو ایستادم واز بالا به پایین واترین خیره شدم!

 

اترین تلو تلو کنان از پله ها بالامیومد.

دلم طاقت نیاورد وبدو بدو رفتم سمتش ودستاشو گرفتم وکمکش کردم بیاد بالا!

 

درسته دلمو شکسته بود اما عاشقش بودم والانم هوشیار نبود.

 

بردمش توی اتاقش وکفشاشو در اوردم ولباس هاشو هم دراوردم وملافه رو روش کشیدم ورفتم توی اتاق خودم وروی تخت دراز شدم…

 

حس کردم یک ثانیه هم از خوابم نگذشته بود که با صدای مامان بیدار شدم اما توان باز کردن چشمامو نداشتم از بس خوابم میومد!

 

مطمئن بودم اگر الان برم دانشگاه توی کلاس چُرت میزنم

 

-عزیزکم بلند شو دانشگاهت دیر میشه ها..

 

تکونی به خودم دادم وبا صدایی که انگار از ته چاه میاد گفتم:

-خوابم میاد..

 

-عزیزممم الان ساعت نه میشه وباید بری خیلی غیبت داشتی گلم بلند شو مادر!

 

 

-میخوام بخو..

انگار که بی هوش شدم دوباره به خواب رفتم..

 

 

 

با ریختن چیزی روی صورتم وخیس شدن صورتم وحشت زده از جا پریدم وسیخ سرجام نشستم وبه اترینی که پارچ ابو روم خالی کرده بود نگاه کردم..

 

اونقدر حرصی بودم که حد نداشت وعصبانی..حس کردم دود از کلم داره میاد بیرون

-بلند شو باید بری دانشگاه.

 

 

مامان ازروی تخت بلند شد وگفت:

-چیکار میکنی توو نمیبینی خوابههه؟تو..

 

با خشم از روی تخت بلند شدموانگشت اشاره ام رو جلوش گرفتم:

 

-یه باره دیگههه اینطوری اب روی من بپاشی کاری میکم ازکردهههاتتت پشیموننن بشی اقا اترین!

 

 

با حرص خندید وگفت:

-اوو جدی؟

 

 

 

باخشم اره ای گفتم که پارچ رو برداشت وخواست روم بریزه که جا خالی دادم وریخت روی مامان

 

مامان جیقی کشید ورفت بیرون از اتاق منم روبه روی خودش قرار گرفتم وگفتم:

-گمشو از اتاقم بیروننن.

 

ابرویی بالا داد ودست به سینه گفت:

-خوشم اومد!اما بدون اینجا خونه ی منه پرنسس کوچولو

 

با حرص به چشماش نگاه کردم وگفتم:

-اوکی پس من میرم.

تاخواستم برم دستمو گرفت وپرتم کرد توی اغوش سفت ومحکمش.

 

دلم پر میکشید برای این اغوشش اما باید یکم خودمو میگرفتم اون از دیروز که غرورمو له کرد والان…

 

-چته تو ولم کن.

 

به چشمام خیره شد وگفت:

-چرا لج میکنی ؟وقتی میدونم عاشقمی میدونم بی من نمیتونی میدونم ک..

 

-ولمم کنننن

 

ازش جدا شدم وفریاد زدم

-بروو بیروننن از این اتاق وگرنه من میرم ودیگه هم نمیزارم ببینی منو

 

ورفتم داخل حموم ودوش اب سردی گرفتم!

اولش یخ زدم اما کم کم عادت کردم.

همیشه همین بود اولش..اما کم کم عادت میکنی!

 

اهی کشیدم وبعد بیست دقیقه اومدم بیرون ولباسا هامو پوشیدم وموهامو با سشوار خشک کردم وارایش ساده ای کردم.

 

ساعتم رو انداختم توی دستم وادکلن رو،روی خودم خالی کردم وکتاب های لازم رو برداشتم وتوی کوله ی مشکی ام گذاشتم ورفتم پایین

 

 

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.5 / 5. شمارش آرا 13

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
1 دیدگاه
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
Zeynab
Zeynab
1 سال قبل

هوفففف چرا هیچ اتفاق خاصی نمیوفته

1
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x