رمان ماه تابانم پارت ۱۰۹

4.6
(13)

 

 

با مامان خداحافظی کردم ورفتم بیرون وبه راه افتادم سمت دانشگاه…

 

ساعت پنج بود که از دانشگاه اومدم خونه ولباسامو عوض کردم!

 

منتظر نشسته بودم که اترین بیاد ودلتنگش شده بودم.

یکی دوساعتی منتظر بودم که دیدم نیومد ومشغول خوندن درسهام شدم.

 

مامان تقه ای به در زد که گفتم:

-جانم؟

 

مامان وارد اتاق شد وگفت:

-بیا عزیزم..

 

-اترین اومده؟

 

ابرو بالا داد وسوالی نگاهم کرد که فهمیدم چی گفتم وسرمو خاروندم.

-چیزه یعنی.. برای دانشگاهم میگم.

 

-چرا؟

 

-اخه..استادمون گفت که به اترین بگو بیاد چیز..حالا بگو ببینم چی میخواستی؟

 

مشکوک نگاهم کرد وبعد گفت:

-میز رو چیدم عزیزم بیا ناهار.

باشه ای گفتم وتشکر کردم که رفت..

 

یکم بعد بلند شدم ودست وصورتم رو شستم ورفتم داخل سالن وهی به در نگاه میکردم که اترین بیاد اما..

-منتظر چی هستی تابان جانم چی شده بخور دیگه؟

 

چشمامو باز وبسته کردم وشروع کردم به خوردن وبادهن پر گفتم:

-دارم میخورم.

 

خندید وسری تکون داد وادامه داد به خوردن!

بعد ماهار ظرف هارو شستم وبا مامان رفتیم ومدل پارچه هارو دادیم به خیاط که بدوزه برامون.

 

و،وقتی اومدیم دیدم صدای اهنگه وبه خصوص صدای اترین توی خونه پخش شده.

با مامان وارد هال شدیم که داشت گیتار میزد وباصدای بلند میخوند

 

 

 

خیره بهش شدم وداشتم لذت میبردم که باصدای مامان به خودم اومدم

-خیلی صداش خوبه!

 

-خیلیییی..

 

متوجه چشم غره مامان شدم وبه خودم اومدم وتک سرفه ای کردم

-چیزه منظورم این بود خیلی طرفدار داره همین!

 

-این روزا خیلی منظور منظور میکنیا تابان؟

 

-نه بابا…

 

باهم وارد شدیم که اترین برگشت وبهم خیره شد واومد روبه روم قرار گرفت وگفت:

-چطور بود؟

 

-هان؟

 

-میگم چطور بود خوب بود یانه؟

 

پوزخندی زدم وگفتم:

-نمیدونم مامان من میرم لباس عوض کنم.

 

-باشه مادر برو.

 

خواستم برم که اترین گفت:

-میشه حرف بزنیم؟

 

مامان که داشت میرفت توی اتاقش ایستاد وبه اترین خیره شد.

 

-راجبِ؟

 

-خصوصیه.

 

مامان رفت بالا وتوی اتاقش واترین گیتارش رو گذاشت روی مبل وگفت:

-اگر ناراحتت کردم معذرت

میخوام

 

 

با تعجب بهش خیره شدم که سرشو انداخت پایین ورفت…

همین؟

 

 

 

معذرت میخوام وتموم؟

واا چش شده بود اصلا حرفی هم نزد وبدون مقدمه وهیچی گفت اگه ناراحتت کردم معذرت میخوام؟

 

کنجکاو رفتم بالا که مامان سریه از اتاقش بیرون اومد وگفت:

-چی شد؟چی گفت؟

 

-هیچی.

 

-هیچیی؟

 

-اره،چیز خواصی نگفت معذرت خواهی کرد.

 

 

 

مامان باچشمای درشت بهم نگاه کرد وگفت:

-آترین؟بااون ابهتش؟از تو معذرت خواست؟

 

-اوهوم.

 

-وایی باورم نمیشه تابان اگر کس دیگه ای بودی میگفتم قطعا پسره رو جادو کردی اما الان…نمیدونم به خدا.

 

رفتم توی اتاق ودرو بستم.درسته ابهت وشهرت وپول وجذابیت وهمشو داره اما وقتی اشتباه میکنه باید پاش بمونه!

 

 

 

باید بیادروبه روی من وبگه ببخشید اینکارو کردم دیگه تکرار نمیشه دوستت دارم ویک دلیل منطقی برای کارش بیاره نکه بیاد بگه اگر اشتباه کردم معذرت میخوام

 

پنج روز گذشته بود واترین توی این پنج روز خونه نیومده بود وانگار سخت درگیر کاراش بود.

دلم برای دیدنش پرمیکشید وروزا برام تکراری شده بودن

 

هنوزم ازش دلخور بودم وتقریبا دلخوریم خیلی بیشتر شده بود.

 

 

 

به خودم قول داد اگر تا فردا ظهر نیاد خودم پا میشم میرم محل کارش!

 

شب رو با بدبختی صبح کردم!

لباسامو عوض کردم وکوله ام رو برداشتم وبا یک خداحافظی از مامان از خونه بیرون اومدم…

 

توی فکر وخیال بودم که صدای اشنایی به گوشم خورد وبرگشتم که دیدم امیر باسرعت دو میاد سمتم وتا رسید نفس نفس زنان ایستاد وگفت:

-باید حرف بزنیم…

 

-ما حرفی باهم نداریم از جلوی چشمام…

 

-قسمت میدم به دوستی که داشتیم

 

خندیدم وگفتم:

-دوستی؟لعنتی من بهت پناه اوردم وبهت اعتماد کردم اما تو..عشقمو ازم دور کردی،دیدی چقدر سختی میکشیدم اما توی چشمام نگاه کردی وصاف صاف گفتی اترین سراغتو نگرفته وخیلی خوشحاله.

 

 

تاخواست حرفی بزنه بهش اجازه ندادم وگفتم:

-اگر واقعا دوستم داشتی منو به عشقم میرسوندی!عشق اینه با خوشحالی اون خوشحال بشی نه این…حس تو نسبت به من عشق نبود هوس بود!

 

-اشتباه میکنی..

 

خندیدم و گفتم:

-امیر من اشتباه میکنم؟دیدی روزی صدبار مردم وزنده شدم اما یک کلمه هم بهم چیزی نگفتی اینقدر تو سنگ دل وبی رحمییی!

 

-مننن سنگ دل نیستممم من عاشقم،عاشق

 

با اخم گفتم:

-لعنت به اون روزی که باهات اشنا شدم امیر لعنتنت!

 

اینو گفتم وخواستم برم که گفت:

-به خاطر همچین کسی میخوای منو پاک کنی از زندگیت؟به خوبیایی که درحقت کردم فکر کن!اگر از دست علیرضا نجاتت نمیدادم میدونی الان کجا بودی؟

 

 

ایستادم وفقط گوش میدادم به حرفاش…

-نمیخوام منت بزارم اما یکم فکر کن وبعد حرف بزن تابان! هرچی میخوای بهم بگی بگووو اما عشقمو زیر سوال نبر

 

برگشتم سمتش وگفتم:

-ممنون به خاطر لطف هایی که درحقم کردی!خواهشا حالا از زندگیم دور شو اوکی؟

 

تاخواستم برم دستمو گرفت وگفت:

-دوست دارم تابان،از همون روز اولی که دیدمت دلمو بهت باختم!

 

اهی کشیدم ونگاهش کردم وگفتم:

-خیانت کردی امیر،فکر کردم منو به چشم دوست ورفیق میبینی اما..اه خاک برسرت کنن تابان که اینقدر ساده ای وبا حرفای ادمای مثل تو گول میخورم اهه!

 

-نکن اینکارو..با خودم وخودت!خواهشا من خوشبختت میکنم فقط..

 

-خفه شو امیر احترام خودتو نگه دار تا چیزی که نباید رو از زبونم بپره..وبیشتر از این خودتو جلوم کوچیک وخار نکن!

 

اینو گفتم وادامه دادم..

تاجای دانشگاه پا تند میکردم و،وقتی رسیدم سرکلاس نشستم که استاد شروع کرد به درس دادن

 

 

اما من حواسم همش پیش اترین بود که الان کجاست وچیکار میکنه؟!خوابیده این چندروز یانه غذا خوب میخورده یانه!!

 

مقصر همه چیز غرور لعنتیههه که نمیزاره ادم حسشو به طرف مقابلش بگه

 

 

 

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.6 / 5. شمارش آرا 13

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
0 نظرات
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x