رمان ماه تابانم پارت ۱۱۵

3.9
(15)

 

 

 

 

یعنی بلاخره به خوشبختی میرسم؟با عشقم؟

قلبم روی دور هزار میزد،سرمو به صندلی ماشین تکیه دادم ودست توی دست اترین وچشمامو بستم…

 

با ترمز کردن ماشین چشمامو باز کردم وخواستم پیاده شم که اترین بهم اشاره کرد دست نزن وخودش پایین اومد…

 

اومد سمت من ودر ماشینو باز کرد که ابرو بالا انداختم و با خنده گفتم:

-اوپس چه جنتلمن!!

 

دستمو گرفت واز ماشین پیاده شدم!

دستمو توی بازوش حلقه زدم و،وارد رستوران شدیم.

 

همه جا با شمع وگل های رز پر پر شده تزئین شده بود ومعرکه بود!

 

همه زوج ها تقریبا پشت میز نشسته بودن‌‌..با فکر به اینکه شاید اترین بخواد ازم خاستگاری کنه یک لحظه نفس کشیدن رو فراموش کرده بودم!

 

رفتیم سمت میز که اترین صندلی رو برام کشید ومن نشست وخودش هم روبه روم نشست که گارسون اومد سمتمون

-خوش اومدین قربان!اینم منو چی میل دارین؟

 

با تعجب به گارسون که فارسی حرف میزد خیره شدم وباچشمای از حدقه در اومده به اترین نگاه کردم که اونم به فارسی گفت:

-شیشلیک کباب کوبیده بدون برنج پنج عدد برای دسر هم رولت شکلاتی ومخلفات.

 

بعد نوشتن سفارش ها رفت..

-ا..اترین؟

 

-این رستوان تازه راه اندازی شده یه خیر از ایران وغذاهای معروف ایران هم اینجا هست.

 

-چههه جالب…

 

-اره!

 

نگاهی به سرتا سر رستوران انداختم وگفتم:

-یعنی همه ی اینا ایرانی هستن؟

 

 

-اکثرشون‌.

-خب یعنی اینایی که از همینجا هستن گارسونا اینا زبونشون رو بلدن؟

 

-بله گارسون ها زبونشون رو بلدن.

 

-که اینطور خوب پس گارسون از کجا فهمید ما ایرانی هستیم؟

 

-عزیزم..باهاشون هماهنگ کرده بودم

 

 

 

 

اهانی گفتم که گارسون سفارش هارو اورد وماهم مشغول خوردن شدیم.

-خیلی خوشمزه هست.

 

-نوش جونت عزیزم.

 

لبخندی زدم وادامه دادم…

بعد شام دسر هامون رو که بی نظیر بودن خوردیم وبعد گارسون بشغاب هارو برد ونوش جانی گفت.

-دیگه چی میل دارین؟

 

-نوشیدنی.

 

-وایی اترین من که شکمم پره نمیتونم راه برم..

 

-قربون شکمت برم من.

 

خندیدم که اترین هم سفارش هارو گفت وبعد گارسون رفت..

صدای اهنگ عاشقانه مخصوص رقص تانگو گوشم رو نوازش میداد که روبه اترین گفتم:

-برقصیم؟

 

نگاهی بهم انداخت وبلند شد ودستشو روبه روم دراز کرد که دستمو توی دستش گذاشتم …

همه دست زدن که رفتیم وسط!

 

دستامو روی شونه هاش گذاشتم واترین هم دستاشو روی کمرم گذاشت وبا ریتم تکون میخوردیم.

 

بهترین حس دنیا بود که داشتم واز خدا میخواستم این ارامش این عشق این خوشبختی رو هرگز ازم نگیره هرگز!

 

با لبخند وچشمایی پر از عشق به اترینم زل زده بودم.

بعد اتمام رقص همگی دست زدن که رفتیم نشستیم سر میز هامون وگارسون هم نوشیدنی های مخصوص رو اورد.

 

-تابان…

 

با لبخند نگاهش کردم که دستمو گرفت وگفت:

-بامن…ا..

 

 

تا خواست ادامه بده صدای اشنایی به گوشم خورد

-منو مهمون نمیکنین؟

 

برگشتم که با قیافه خندون امیر با تعجب ابروهامو بالا انداختم!

 

 

 

 

 

اترین از عصبانیت قرمز شده بود!

دستمو ول کرد وبلند شد رفت سمت امیر که منم از ترس بلند شدم ورفتم پیش اترین وگفتم:

-ولش کن اترین…

 

امیر دست به کمر گفت:

-خیلی خوشگل شدی…یادم نمیاد برای من اینطوری خوشکل کرده باشی

 

اگر کارد میزنی خونش درنمیومد دراین حد عصبانی بود..

با چشمای اشکی وترسیده به اترین خیره شدم که گفت:

-به چه جرعت اومدی توی رستوران من؟

 

رستوران من؟یعنی..اون خیر اترین بوده؟

-واااووو به بقیه هم همینو میگی؟

 

-گمشو تا همینجا چالت نکردم!

 

-نمیتونی کاری کنی…

 

اترین دستاشو مشت کرد وخواست بزنه توی صورت امیر که سریع دستمو روی بازوش گذاشتم وسری به معنای نه تکون دادم

-لطفا اترین خواهشا نکن!

 

همه به ما خیره شده بودن که مردی اومد سمتمون وبه زبان خارجی گفت:

-مشکلی پیش اومده؟

 

با صدتی لرزون گفتم

-نه ممنون.

 

اترین انگشت اشاره اش رو تهدید بار جلوی امیر تکون داد وگفت:

-گمشووو

 

-میترسی لوت بدم؟

 

اخمام توی هم رفت وبه اترین نگاه کردم

-عوضی…

 

مشتی توی صورت امیر خابوند که خون از صورتش جاری شد وگارسون ها ومردم بلند شدن که اترین با فریاد گفت

-همتون از اینجا بریددددد زود!

 

گارسون ها با همون لباس رستوران رو ترک کردن ترسیده پیش یکی از گارسون ها رفتم وگفتم:

-تورو خدا نرید اترین امیر رو میکشه خواهشا نزارین…اگر بکشش اترین میره زندان خواهش میکنم ازتون!

 

 

-بیشرفف چرا تابان من باید برای تو خوشگل میکرده هان؟

 

ترسیده به امیر نگاه میکردم وسری به معنای نه تکون دادم که پوزخندی زد…همه رفته بودن وفقط ماسه اونجا بودیم..

-میخوای بدونی؟

 

-بسههه امیر چرت نگو تمومش کن برووو.

 

-میترسی بفهمه؟

 

اترین متعجب به من خیره شد وبا عصبانیت گفت:

-چیو؟

 

-اینکه تابان تو قبلا بامن بوده هه نمیدونستی؟

 

-بسهه امیر گمشو از اینجا تا بیشتر از این از چشمم نیوفتادی…

 

اترین برگشت وبا بهت بهم خیره شد ودستمو از روی بازوش برداشت که با چشمای اشکی بهش خیره شدم

-دروغه..مثل سگ دروغ میگییی..

 

ومشت بعدی رو به صورت امیر زد که اینبار اون افتاد زمین،فریاد زدم وگفتم:

-ولش کن اترین خواهش میکنم ازت بیا بریم!

 

-بهش بگو تابان چطوری برام دلبری میکردی چطوری بهم میگفتی دلم برات تنگ شده چطور بهم وعده..

 

اترین خم شد وسیلی محکمی به صورت امیر زد وبعدش مشت هایی که باعث کبودی صورت امیر میشد!

 

 

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 3.9 / 5. شمارش آرا 15

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
0 نظرات
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x