رمان ماه تابانم پارت ۱۱۷

4.3
(24)

 

 

 

به زور نفسی کشیدم حس میکردم به راحتی نمیتونم نفس بکشم ادامه دادم:

-خیلی خسته شدم دلم میخواد نباشم دلم نمیخواد توی این دنیا نفس بکشم نمیتونم…

 

مامان با چشمای اشکی دستاشو دوطرف صورتم قاب کرد وپیشونیم رو بوسید وگفت

-نمیدونم چی اینقدر تابان منو ناراحت کرده اما اینو بدون عزیزم که مادرت مثل کوه پشتته همه چیز درست میشه.

 

 

بلند شدم وبا صدای بلند وعصبانی گفتم

-هیچی درست نمیشه همیشه با این جمله به خودم دل داری میدادم اما نه اشتباهست هیچی درست نمیشه با وجود ادمای عوضی مثل علیرضا ومری واون امیر کثافت همه چیز بدتر میشه…توهم مامان لازم نکرده این‌قدر به من دلداری بدی

 

 

مامان هم بلند شد ودستاشو دوطرف بازوم گذاشت وبا بغض گفت:

-امیر ومری کین؟

-ادمای عوضی مثل علیرضا…حتی از علیرضا هم بدتر

 

 

قلبم بدجور میسوخت ونگران اترینم بودم ناخوداگاه پاهام سست شد که مامان منو گرفت وبا گریه گفت:

-حالت خوب نیست چشمات کاسه خون شده خودتو هلاک کردی.. من به اترین زنگ میزنم گریه نکن تورو خدا گریه نکن دخترم

 

سرمو روی شونه مامان گذاشتم وبلند هق میزدم ودستمم روی قلبم بود وفشار میدادم

-خیلی خوشحال بودم..خیلی اما..همه چیز نابود شد در عرض چند دقیقه با چندکلمه اشتباه اون امیر همه چیز…

 

 

دیگه نتونستم حرف بزنم وگریه امونم رو برید

-این روزا کی تموم میشه؟

-به زودی عزیزم مامان همیشه پشتته همیشه توی هرشرایطی

 

چشمام داشت بسته میشد…چشمام بدجور میسوخت وقلبمم تیر می‌کشید

 

با لکنت گفتم

-کاشکی…کاشکی درست بشه کاشکی دوباره دستای اترین رو بگیرم اگر اون منو ترد کنه از خودش میمیرم

 

 

مامان دستای گرمش روی موهام گذاشت ونوازش بار به حرکت درآورد

 

 

 

 

-شجاع باش…تیری بر مشکلات باش…با غم وغصه بجنگ نزار هیچ کسی تورو از پا دربیاره هیچ کسی!در پناه خدا از همه ی مشکلات برمیای…مشکلات همیشه هست وسختی روزگار تورو قوی تر میکنه.

 

مامان نشست روی کاناپه منم نشستم کنارش وسرمو روی شونه اش گذاشتم که یواش یواش چشمام بسته شد وبه عالم بی خبری فرو رفتم…!

 

 

 

اترین:

حالم بد خراب بود ویک چیزی توی دلم شکسته وخورد وخاکستر شده بود…

 

مثل یک پرنده ای که تازه پرواز یادگرفته بود

مثل مجنونی که به لیلی خودش رسیده بود

مثل پسری که بعد چندین سال راز دلشو به کسی که دوستش داره گفته

 

 

دقیقا همین حسو داشتم اما وقتی از اون حقیقت تلخ آگاه شدم…

 

 

انگاری که پری برای پرواز ندارم وبال هایم چیده شده…

انگاری اون مجنونی که فکر می‌کرد به لیلی خودش رسیده در واقع همش بازی بوده ولیلی خودش مال یکی دیگه شده.

 

 

هیچ جوره اروم نمیشدم وتازه بدتر هم میشدم!

همش اون لحظه میومد جلوی چشمم وداغون میشدم.

چقدر بهش اعتماد داشتم…اه اترین اه چوبش رو خوردی؟نباید عاشق میشدی نباید

 

هه ناسلامتی میخواستم ازش خاستگاری کنم…!

اون بهم خیانت کرد من هرچیزیو میتونم ببخشم جز خیانت!

 

ماشینو نگه داشتم واز ماشین اومدم پایین وروی تپه ایستادم وداد بلند و خفه کننده ای کشیدم وکمی اروم شدم…

روی زمین نشستم وسرمو روی پاهم گذاشتم ومثل دخترا گریه میکردم!

 

هیچ وقت فکرشو نمیکردم من به این حال وروز دربیام ودلیلش هم یک دختر باشه

 

 

 

قلبم درد میکرد فکرشو نمیکردم بهم با امیر خیانت کنه وقتایی که من داشتم از درد دلتنگی میمردم وشب وروز خواب نداشتم حتما اون با امیر بوده وبه حال من میخندیدن

 

 

انگشتری که براش گرفته بودم ودر اوردم وگفتم:

-چرا اینکارو باهام کردی؟نمیدونستی میمیرم؟نمیدونستی داغون میشم

 

 

با خشم بلند شدم وجلوی پرتگاه ایستادم وبدون معطلی وفکر کردن به کارم انگشتر رو پرت کردم

 

 

باصدای بلند که صدام حالت پخش می‌گرفت گفتم

-امشب اون اترین عاشق مرد برای دومین بار مرد وبه جاش یک اترین سنگ دل خود خواه جانشین میشه…

اترینی که جز خودش هیچ چیزیو نمیبینه وبه هیچ کسی فکر نمیکنه…

یک اترین بی روح که قلبش از سنگ پر شده و جایی برای لطف ومهربانی واز خود گذشتگی نداره!

 

 

 

 

تازه داشتم احساس خوشبختی میکردم اما…به من شاد بودن نیومده خوشبختی نیومده!

باید این عشقو هرچه زودتر توی دلم دفن کنم…اون دیگه تابان من نیست…

 

با صدای بلند ادامه دادم

-امشب رو هرگز فراموش نمیکنم.

 

 

تکیه دادم به ماشین وتمام خاطره های خوب وبد خودمو تابان از جلوی چشمام گذشت…

 

سرمو کوبوندم به ماشین وگفتم:

-تاحالا هیچ کسی نتونست اشک من..اترین رو دربیاره هیچ کسی..اما تو تونستی تابان…!

 

 

اه غلیظی گفتم..پاهام سست شد ونشستم روی زمین وتکیه دادم به ماشین وگوشیمو دراوردم وگفتم:

-خیانت رو هرگز فراموش نمیکنم چه عشقی چه رفاقتی چه هرچیز که اسمشو گذاشت خیانت من بدجور کینه ایم اما حیف که نمیتونم از تو انتقام کارهاتو بگیرم…

 

 

نمیدونم چقدر گذشت که بادیدن روشنایی هوا بلند شدم واستوار سمت ماشین رفتم.

 

اشکامو پاک کردم وخیلی خونسرد سوار ماشین شدم ومثل سابق که تابانی وجود نداشت روندم سمت استادیو

 

نیم ساعت بعد رسیدم،راننده درو برام باز کرد وگفت

-خوش اومدین قربان

 

جوابشو ندادم ورفتم بالا ونشستم روی سکو وگیتار رو به دست گرفتم وشروع کردم به زدن…

 

نیم ساعت بعد سارا ومری اومدن داخل وبا دیدنم بین خودشون چیزی گفتن ومری با عشوه خرکی اومد سمتم

-عزیزم؟یعنی..اترین جون این وقت صبح اینجا؟چیزی شده مشکلی پیش اومده؟

-نه مگه روزای دیگه دیر میومدم؟

-نه خوب فوق فوقش ساعت هشت اینا اینجا بودی الان ساعت شیش هست.

-بشینین کلی کار داریم.

 

 

سارا ومری به هم خیره شدن که سارا گفت:

-درسته مری برو بشین!

 

شروع کردم به خوندن…

از ته ته قلبم میخوندم وچشمامو بسته بودم

تمام بوسه هامون از اول تا اخر همه از جلوی چشمام گذر کرد

 

اگر کسی نبود میزدم زیر گریه اونقدری که خالی بشم واین بار سنگین از روی دوشم برداشته بشه!

 

 

چشمامو باز کردم واشک هایی که روی گونه ام ریخته بود رو سریع پاک کردم که کسی نبینه!

 

همه بلند دست میزدن که صدای پر ذوق مری رو شنیدم

-عالی بود اترین فوق العاده بودی محشری.

 

سارا هم اومد جلو وگفت:

-اره مری درست میگه بی نظیر بود صدات عالیه تکی تو.

بی توچه به تعریف های بقیه با

خونسردی لب زدم:

-ادامه میدیم.

 

 

باصدای اشنایی برگشتم وبهش چشم دوختم کسی نبود جز تابان!

بی توجه به نگاهای بقیه گفتم:

-ادامه بدین…

 

تابان اومد سمتم بایک ظرف غذا ومظلوم گفت:

-خیلی نگرانت شدم چندروزه نیومدی داشتم میمردم.

 

اشکاشو پاک کرد صورتش سفید بود مثل گچ… دلم نمیخواست حرف دلمو گوش بدم

 

 

 

 

-بیا چیزی بخور مطمئنم چیزی نخوردی…

-مهمه؟

 

سرشو انداخت پایین وگوله گوله اشک میریخت اما برام مهم نبود

-داری قضاوت میکنی اترین اینطوری که فکر میکنی نیست منو امیر…

 

 

 

 

بلند شدم وگیتار دست مرات دادم و باخشم گفتم:

-نمیخوام قیافتو ببینم برو..

چشماش پر اشک شد ومعنی دار گفت:

-اشتباه میکنی..

 

خواستم برم که دستمو گرفت ومنم با عصبانیت حولش دادم که افتاد بغل مری واهمیت ندادم..!

 

از استادیو بیرون اومدم وگفتم راننده ماشینم رو بیاره

 

 

تابان بدو بدو اومد سمتم وباصورتی پر اشک دستمو گرفت وگفت:

-خواهش میکنم گوش کن خواهشا من بهت خیانت نکردم خواهش میکنم اترین من جز تو کسیو دوست نداشتم وندارم…

 

با خشم به صورت گریونش خیره شدم و باصدای بلندی گفتم:

-بسه خسته نشدی از اینهمه دروغ؟فکر کردم منو به خاطر خودم میخوای نه پول وموقعیتم اما تو…از کثافت هم کثیف تری میدونی حتی مری از تو باوجدان تره و….

 

بغضش ترین وبلند هق میزد..ته قلبم بدحوری میسوخت اما اهمیت نمیدادم!

راننده ماشینو اورد ومن رفتم که سوارش بشم که صدای بلند وپر غصه تابان رو شنیدم که گفت:

-پشیمون میشی…نرو بدون تو میمیرم تنهام نزار…

 

با درد سوار ماشین شدم وبه زور روندم سمت خونه!

اهنگ غمگینی پلی کردم!

اهی کشیدم وضربه ای به فرمون زدم وگفتم:

-فکر کردم ماهم هستی فکرها کردم…بدکردی تابان بدکردی..!

توخواستی اینطوری بشم تومنو به این اترین جدید تبدیل کردی

 

تابان:

روی زمین زانو زده بودم وبلند هق میزدم که صدایی از پشت سرم شنیدم

– ممنونم تابان… الان دیگه میتونم به راحتی ارتین رو مال خودم کنم…

 

بلند شدم وبا خشم گفتم:

-کار تو بود؟

دست به سینه گفت:

-خوب که چی؟

 

دستمو بلند کردم ویکی زدم تو گوشش وبا چشمای گریون گفتم:

-بهت تذکر میدم خودتو از زندگی منو اترین بکش بیرون!

 

 

 

پوزخندی با حرص زد که بیشتر کفری شدم وگفت:

 

-اوه زندگی منو اترین؟هه زندگیتون چند شب پیش تموم شد اترین ازتو متنفر شده به لطف امیر که کمکم کرد.

-خیلی اشغالی…

 

حالم خیلی بد شد یعنی دست ایناهن توی یک کاسه بوده وباهم نقشه کشیدن که منو از اترینم دور کنن.

 

 

بعد گفتن اخر حرفم رفتم سمت تاکسی که یهو قلبم تیر کشید وزمین دور سرم چرخید…وسیاهی مطلق …

 

اترین:

با سرعت روندم سمت خونه چیزی نرسید که رسیدم ومیخواستم وسایل مورد نیازم رو بردارم وچند شب برم

 

کلید انداختم وارد خونه شدم که صدای مادر تابان به گوشم خورد

-دوست داشتنت این بود؟که اشک دخترمو دربیاری وداغونش کنی؟

 

نمیخواستم دلشو بشکونم وروی واقعی دخترشو بینه برای همین رفتم سمت اتاقم که جلوم ظاهر شد وگفت:

-برات متاسفم من دخترمو بهت سپردم بهت اعتماد کردم گفتی خیلی دوستش داری این بود؟نه اخه توهم مثل داداشت ادم لاشی هس…

 

 

 

صدامو بلند کردم وگفتم

-به احترام سنتون چیزی بهتون نمیگم حدتون رو بدونید

-تو واقعا اترین هستی؟

-اره اترینم بهتره به اترین جدیدی که دخترتون ساخته عادت کنید

 

حالت سوالی نگاهم کرد وگفت:

-چی منظورتو نمیفهمم…

 

هنوزم نمیخواستم ناراحتش کنم اما انگار دست بردار نبود

-میخوای منو بکشی پسر بگو دیگه موضوع چیه؟

 

 

چشمامو بستم وگفتم

-به نفعتون نیست حققت رو بفهمید

-من نباید بدونم چرا دخترام شب وروز زار میزنه ویک اسم روی زبونشه اونم هی میگه اترین؟

 

 

بیچاره به گریه افتاده بود…

– چرا حرف نمیزنی چی شده تورو به جون عزیزت قسم میدم

-بیخیال خاله…

-تو واقعا دل نداری حال منو نمیبینی یا خودتو میزنی به اون راه؟

 

با صدای بلند فریاد میزد وخواهش میکرد که بگم

-خواهشا بهم بگو موضوع چیه تابانم چیکارت کرده اخه؟ حرف بزن

 

-خیلی دوست داری بدونی…باشه پس گوش کن خیانت

 

 

 

 

 

 

 

با شنیدن حرفم انگار شک بهش وارد شک وهمینطوری خیره نگاهم میکرد…

-چی؟

 

قلبم داشت تیرمیکشید وحالم خیلی خراب بود اما خودمو خوب جلوه میدادم اما از درون نابود بودم!

-درسته… حالا بگین ببینم حق بامنه یا دختر یکی یدونتون؟

 

 

 

اومد جلو وخواست بزنه توی گوشم که دستو گرفتم، با فریاد

گفت:

-هی پسر چی میگی دخترمن از گل پاک تره بفهمم چی میگی

 

 

 

 

 

پوزخندی زدم وبا بغضی که سعی کردم پنهانش کنم گفتم:

-منم همین فکرو میکردم اما نبود… فکرمیکردم منو به خاطر خودم میخواد اما مثل مری وبقیه منو به خاطر پول وموقعیتم میخواد همین.

 

 

 

سری به معنای نه تکون داد دستشو پایین انداخت وگفت

-دخترمن چنین کاری نمیکنه دروغ میگی…

 

 

پوزخندی از درد زدم وگفتم

-اون شب میحواستم از دخترت خاستگاری کنم و…

شقیقه هامو ماساژ دادم که باگریه گفت

-اینکارو نکن قضاوت نکن گناهه تو دخترمو میشناسی اون اینکارو نمیکنه.

 

 

با صدای بلند گفتم

-خودش تایید کرد وقتی اون عوضی که باهاش بهم خیانت کرده گفت اونم تایید کرد

 

 

 

 

-نه… نه

دستشو روی قلبش گذاشت وعقب عقب رفت

 

 

 

انگار حالش خوب نبود به زور نفس میکشید.

 

 

خواستم دستشو بگیریم که اجازه نداد و با لکنت گفت

– دست بهم نزن،خوب…

 

دیگه نتونست ادامه بده وگوله گوله اشک میریخت… پشت سرهم…

 

 

دستشو به معنی خوبم تکون داد واشکاشو پاک کرد ورفت سمت اتاقش که صدامو بلند کردم وگفتم

-نمیخواستم ناراحتت کنم خاله خودت خوب میدونی اما نمیتونستم بیشتر از این حرفاتو تحمل کنم وبد وبیراه بشنوم اما از یک طرف خوشحالم که روی واقعی دخترتو دیدی مطمئن باشید اگر بی گناه بود اون موقع سکوت نمیکرد واز خودش دفاع میکرد همون موقعی که اون عوضی داشت از خودش وتابان میگفت…

 

 

 

با گریه وشرمندگی برگشت وبا دیدنم از خجالت سرشو پایین انداخت که ادامه دادم:

-دخترت منو به یک ادم پست تبدیل کرد اونم منو به جنون کشوند… خیلی عذاب کشیدم وحقم خیانت نبود اما کرد منم مثل خودش باهاش رفتارمیکنم.

 

 

اشکاشو پاک کرد وبا لکنت گفت

-دیگه دوستش نداری؟

 

نمیدونستم باید چی بگم اره یانه؟

به صدای قلبم گوش بدم یا صدای مغزم؟

-ندارم همون شب تابان برام مرد.

 

خیلی سخت بود اما گفتم این غرور مسخره اجازه نمیداد حقیقتو بگم!

 

 

با ناراحتی رفت سمت اتاقش ومنم خیلی سخت روی مبل نشستم وبا عصبانیت دستمو کوبوندم به میز عسلی که دستم غرق خون شد ومیز تیکه تیکه شد

 

 

باعصبانیت به تلویزیون نگاه میکردم وسکوت… دلم میخواست هرچی دور وبرم بود روبشکونم تایکم خالی بشم اما نه!

 

مادرش هم دیگه ازاتاق نیومد بیرون بهش حق میدم خیلی سخته…

تصورش رو میکنم چقدر سخته وچقدر شرمنده شده!

خیلی بده بفهمی اون دخترت که فکر میکردی خیلی پاکه،اونقدراهم معصوم نبوده

 

 

 

نمیدونم چندساعت گذشت که باصدای در به خودم اومدم اما نگاهمم نچرخید به سمت در وبا خونسردی یک نقطه نامعلوم خیره بودم درحالی که دلم برای دیدنش پر میکشید!

 

اومد کنارم نشست با سرو وضع خاکی وصورت به رنگ زرد

خیلی دلم میخواست بدونم چه اتفاقی براش افتاده اما بازم این غرور مسخره…

 

 

 

ودستمو گرفت که سریع دستمو از داخل دستش بیرون اوردم که گفت

-خیلی بد زخمی شدی بزار پانسمان کنم…

 

پوزخند زدم وگفتم

-این درد دربرابر اون دردی که توی قلبم به وجود اورده بودی هیچی نیست اونو چطوری میخوای پانسمان کنی؟

 

 

 

 

 

 

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.3 / 5. شمارش آرا 24

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
1 دیدگاه
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
ناشناس
ناشناس
1 سال قبل

وایییی استرسسس🥺😰😰

1
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x