رمان ماه تابانم پارت ۱۱۸

4.5
(16)

 

 

در سکوت گریه میکرد که باخشم گفتم:

-از پیشم برو تابان نمیخوام ببینمت.

 

-بزار توضیح بدم اشتباه میکنی به والله اشتباه میکنی اترین.

 

 

بادرد خندیدم وگفتم:

-من گوشم ازاین حرفا پره برو..

 

-مگه من جزتو جایی رو دارم برم هان کجا برم؟

 

-همونجایی که باهاش به من خیانت کردی

 

-اینکارو نکن گوش بده…

 

-چیو باید گوش بدم دروغاتو؟

 

-اینطوری که فکر میکنی نیست..داری الکی قضاوت میکنی متوجه ای؟

 

-فکر میکردم تو ماه تابانمی فکر میکردم مال منی اما…احمق بودم هه چی فکر میکردم چی شد اما الان متوجه شدم که عاشق چه ادمی شد

 

 

 

تاخواست چیزی بگه صدای لرزون مادرش رو شنیدم که باخشم وگریه به تابان خیره شده بود

-بیا اینجا

 

تابان بلند شد وگریه هاشو پاک کرد و لبخند مصنوعی زد ورفت سمت مادرش وگفت

-جانم مام…

 

مادرش دستشو بلند کرد وباشدت زد توی گوشش که قلبم به لرزه دراومد

-چطور تونستی اینکارو بکنی ها دختره ی بی ابرو؟

 

تابان بلند هق میزد که دلم کباب شد وخواستم بلند بشم جلوی مادرش رو بگیم اما غرور لعنتیم اجازه نداد وچشمامو بستم ودستمو مشت کردم

 

تابان:

 

چشمامو بازکردم که با سقف سفید وخانوم شیک پوشی برخورد کردم که لبخندی زد وگفت

-بهتری گلم؟

 

سری به معنی اره تکون دادم که گفت

-میرم به دکتر اطلاع بدم برای معاینه ات بیان.

-باشه.

 

از طرز حرف زدنش فهمیدم بیمارستانم چون سُرم هم به دستم وصل بود

 

با یاداوری اتفاقات اخیر چشمام خیس شد،با بغض به سقف سفید خیره شدم

 

دوست داشتنت مثل نفس کشیدن تو هوای آلوده س

بکشم میمیرم

نکشمم میمیرم تو بگو چیکار کنم…

 

 

 

طولی نکشید که دکتر به همراه همون پرستار وارد شد ودفتری که داخل دستش بود رو چک کرد وگفت:

-خانوم تابان شمایی؟

 

سری به معنی اره تکون دادم که گفت:

– ببینید تابان بودین دیگه؟

 

-بله.

 

 

نگاهی به دفتر داخل دستش کرد وبعد گفت

-ببین عزیزم من میرم سر اصل مطلب،وضعتون اصلا خوب نیست شماحتما باید عمل بشین فامیلی چیزی ندارین؟

 

با بغض سری به معنی اره تکون دادم که به پرستار چیزی گفت وبعد روبه من کرد

-شما باید تادوروز دیگه حتما عمل بشید وگرنه ممکنه اتفاق های خیلی بدتری برای قلبتون بیوفته اگر میتونید زودترم به خانواده اطلاع بدین برای عمل وزودتر دست به کار بشین این عمل واقعا مهمه اگر یک بار دیگه بیهوش بشین نمیدونم زنده میمونین یانه.. پس زودتر دست به کار بشین وبه فکر قلبتون باشین جوش نزنید واسترس به خودتون وارد نکنید گریه نکنید هرثانیه برای شما با ارزشه،مقدار**برای عملتون بیارین حتما.

 

سری تکون دادم وگفتم:

-باشه کی مرخص میشم؟

-وقتی سرمتون تموم بشه مرخصتون میکنم فقط غافل نشین انگار باجونتون بازی کردین.

 

نیم ساعت روبا فکر وخیال سپری کردم وسرمم هم تموم شد فوری با تاکسی برگشتم خونه!

 

 

کلید انداختم و، وارد خونه شدم

 

با دیدن اون وضع هول کردم ونفسم برید…

اترین روی کاناپه نشسته بود ودستش پرخون بود ومیز عسلی تیکه تیکه شده بود..

 

 

میدونستم متوجه حضورم شده با بغض رفتم کنارش نشستم ودستشو گرفتم که سریع دستشو از داخل دستم کشید وبه این کارش اهمیت ندادم وبا بغض گفتم:

-خیلی بد زخمی شدی بزار پاسنمان کنم…

 

پوزخندی زد که با این پوزخندش قلبم اتیش گرفت وگفت:

-این درد در برابر اون دردی که توی قلبم بود هیچی نیست اونو چطور میخوای پانسمان کنی؟

 

قلب واموندم تند میزد ودرد میکرد…

دیگه توانشو نداشتم وانگار خسته هم شده بودم ز این بخت سیاه

از تاریکی که توی زندگیمه….

چرا نمیزاشت حرف بزنم چرا گوش نمیداد؟!

 

 

چطوری حالم وبهش بگم فکر میکنه بهش خیانت کردم درحالی که اصلا اینطوری نبوده ونیست

خدایا یه راهی بزار جلوی پاهام

 

مامان نیست یعنی کجاست یعنی اون چیزی نفهمیده؟

 

 

قلب واموندم دوباره بی تابی میکرد وبدتر داشتم میشدم ودر سکوت گریه میکردم وسرم پایین بود

-از پیشم برو تابان نمیخوام ببینمت.

 

یعنی اینقدر براش بی ارزش وخار وخفیف شده بودم که نمیخواست ببینتم چرا داره قضاوت میکنه اونم بدون اینکه به حرفام گوش بده…

 

-بزار توضیح بدم اشتباه میکنی به والله اشتباه میکنی اترین.

 

جوری خندید که بغضم ترکیدوچشمام خیس شد…

چطور دوروزه موضوع ازاین روبه اون شد چطور ازچشم اترین خودم دلیل زندگیم افتادم؟

-من گوشم ازاین حرفا پره برو..

 

ناخوداگاه گفتم:

-مگه من جزتو جایی رو دارم برم هان کجا برم؟

 

-همونجایی که بهم خیانت کردی

 

 

سری به معنای نه تکون دادم وخواستم حقیقت رو بگم که صدای لرزون وگریون مامان به گوشم خورد وجرقه ای توی مغزم خورد وشستم خبردار شد

-بیا اینجا.

 

بلند شدم وبه سمت مامان رفتم که با خشم وگریه نگاهم میکرد

نمیخواستم بروز بدم شایدم اشتباه میکردم مامان موضوع رو نمیدونست.

سریع اشکامو پاک کردم وبا لبخند ظاهری گفتم:

-جانم مام…

 

دستشو بلند کرد وبلند زد توی گوشم که خفه شدم وفهمیدم موضوع چیه وبلند هق میزدن اما اترین انگار براش مهم نبود چون همینطوری ریلکس نشسته بود

-چطور تونستی اینکارو بکنی دختره ی بی ابرو؟

 

با عجز گریه میکردم دلم میخواست جاربزنم وبگم بی گناهم اما انگار از چشم همه افتادم… باورم نمیشد مامانم اینطوری راجبم فکرکنه وقبول کنه که من بایکی دیگه به اترین خیانت کردم.

 

تمام صورتم پراشک شده بود وقلبم بدجوری میسوخت

 

حالم خیلی خراب بود تاکی باید این خورد شدن ها وبدرفتاری هارو تحمل کنم وتاکی باید سختی بکشم وبا عزیزانم امتحان بشم؟

 

 

چشمامو پاک کردم وبا لکنت گفتم

-بزار توضیح بدم…

 

 

 

دیگه نمیتونستم تحمل کنم اینهمه بدرفتاری و این خورد شدن هارو…

-بزار توضیح بدم…

 

-چه توضیحی میخوای بدی تابان من تورو از گل پاک تر میدونستم پدرت توی گور داره میلرزه من تورو…

 

کمی مکث کرد وگفت

-عاقت میکنم تو دیگه دخترمن نیستی.

 

باشنیدن این حرف گریه ام اوج گرفت وزانو زدم روی زمین ودستمو گذاشتم روی قلبم

حالم خیلی خراب بود وبدتراز همیشه….

 

من لایق خوشبختی نیستم من لایق عذاب کشیدنم من…

دستمو روی دهنم گذاشتم وبلند هق میزدم

اترین اصلا بلند نشد که جلوی مامان رو بگیره اصلا…

 

تصمیمم رو گرفته بودم به زور بلند شدم وگفتم

-اگر اینقدر براتون کوچیک شدم وارزشی براتون ندارم وشمافکر میکنین خیانت کردم پس میرم.. جایی که حتی کسی دستش بهم نرسه میر…

 

 

 

نتونستم ادامه بدم وریز ریز گریه میکردم که مامان باصدای بلند وچشمای اشکی گفت

-برو من دیگه دختری به اسم تابان ندارم.

 

 

لبخند پر دردی زدم ورفتم توی اتاقم

تمام صحنه های خوب وبدزندگیم ازجلوی چشمام گذر کرد وچشمام خیس شد

 

چمدونم روبه زور بستم واز پله ها پایین اومدم…

چشمام سیاهی میرفت وتوان یک قدم حرکت روهم نداشتم

 

اترین هنوز روی کاناپه نشسته بود ومامان پشتش بهم بود

 

یاد حرف دکتر افتادم قلبم خیلی درد میکرد

ناخوداگاه پاهام سست شد وافتادم روی زمین وسیاهی مطلق…

 

اترین

 

یعنی کجا میخواد بره پیش اون عوضی؟

هضمش برام سنگین بود اه لعنتی…

 

دستامو روی پیشونیم گذاشتم وبه اینده ای نامعلوم فکر میکردم که تابان قدم قدم از پله ها پایین میومد وتوی فکر بود

 

خاله اصلا حالش خوش نبود وروبه من گریه میکرد وتابان هم انگار خوب نبود چون چشاش سرخ سرخ شده بود

 

داشتم اتیش میگرفتم

دلم نمیخواست بره…

به حرف قلبم گوش بدم یامغزم؟

نمیتونم خیانتی که بهم شده رو ببخشم نمیتونم فراموش کنم

 

 

توی فکر بودم که متوجه حضور تابان شدم که ایستاده بود اما محل نذاشتم درصورتی که داشتم میمردم

 

 

قطره اشک سمجی از چشمم سر خورد وقبل اینکه کسی ببینه سریع پاکش کردم وبلند شدم که دیدن تابان پخش زمین شد

 

بادیدن این وضعیت قلبم داشت از تپش میوفتاد وبدتر از همیشه بودم…

 

مادر تابان هینی کشید وچنگی به صورت زد منم با سرعت خودمو به تابان رسوندم وسرشو به سینه ام چسبوندم وبا صدایی که سعی کردم نلرزه گفتم

-تابان… چی شدی یهو تابان

 

همه چیزو فراموش کرده بودم وفقط به فکر تابانم بودم!

دستمو گذاشتم زیر پاهاش واون یکی دستم زیر کمرش وبلندش کردم که یکم از موهاش روی صورتش ریخته بود واون چشمای خوشگلشو بسته بود.

 

 

نمیدونم چطوری خودمو رسوندم به ماشین وگذاشتمش عقب وبا سرعت روندم سمت بیمارستان

اونقدر سریع رفتم که مادرش نتونست بشینه

 

 

آه اترین آه… تابان بیماری قلبی داشت یادت رفته اخه تو خاک تو سرت پسر چرا اینقدر تحت فشارش گذاشتی اگر طوریش بشه…نه نه اگر اون کاریش بشه من زنده نمیمونم

 

 

تا وقتی برسیم به بیمارستان خدا خدا میکردم که طوریش نشده باشه

 

با سرعت از ماشیت اومدم پایین وباصدای بلند ولرزون وحالی بسیار خراب گفتم

-برانکارد بیارین…

 

تابانو توی بغل گرفتم وخودمو رسوندم داخل وفریاد زدم

-برانکارد بیارین

 

توجه همه بهم جلب شد وهمگی با تعجب نگاهم میکردن

-با شمام مگه نمیشنوین؟

 

به خودشون اومدن ودو مرد با برانکارد اومدن سمتم ومن تابانو روی برانکارد گذاشتم ودستشو گرفتم وبوسه ای روی دستش زدم

 

 

بردنش داخل اتاقی و دکترا با سرعت رفتن داخل اتاق ودرو بست.

همه مریض ها وهمراهی ها به من نگاه میکردن وبعضی هاشون عکس میگرفتن

-چیه چیز عجیبی میبینین شماها؟جمع کنید برید بدوید

 

 

 

معلوم بود ترسیدن چون گوشیاشون رو اوردن پاین اما با بهت وناباوری بهم خیره شده بود

 

مثل مرغی شده بودم که بال نداشت…

مثل مجنونی بودم که نتونسته بود به لیلای خودش برسه…

 

 

روی صندلی نشستم وسرمو به چنگ گرفتم وهی با خودم تکرار میکردم:

-قوی باش پسر تومیتونی…

 

با اینکه تابان بهم خیانت کرده بازم عاشقش بودم وقلبم قبول نمیکرد که تابانم همچین کاری کنه اما به حرف قلبم گوش نمیدادم واحساساتم رو کنترل میکردم.

 

بغض گلومو گرفته بود وبدجپری روی مخم بود… ترس از دست دادنش داشت دیوونه ام میکرد

 

دیگه نتونستم طاقت بیارم ورفتم سمت اتاق وشروع کردم به در زدن که یک اقایی با روپوش سفید در چهار چوب در نمایان شد

-اروم باشید اقا اینجا بیمارستانه چه خبره؟

 

 

دستمو داخل موهامو فرو بردم وبا صدایی که سعی کردم نلرزه گفتم

-حال تابان خوبه لطفا بهم بگید که خوبه…

 

-دکتر ایشون رو چک میکنه وبعد میاد بهت میگه خواهشا ارامش مریض هامونو بهم نریزین

 

 

عصبانی شدم ویقشو گرفتم چسبوندمش به دیوار که همگی بهم نگاه میکرد وپچ پچ میکردن

-من میخوام تابان رو ببینم توهم نمیتونی جلومو بگیری اگر میخوای زنده بمونی لحن صحبت کردنتو درست کن وگرنه…

-آترین

 

باصدای اشنایی دستام شل شد ویقشو ول کردم وبرگشتم،بادیدن مادرتابان که درحال گریه بود بهش خیره شدم!

خودشو بهم رسوند ونفس نفس زنان گفت

-چی شده حال تابان چطوره چرا چیزی نمیگی… همش تقصیر منه… من چیکار کردم خدای من منو ببخش اگر تابان طوریش بشه من خودمو نمیبخشم

 

چشمامو بستم ودستامو دوطرف شونه اش گذاشتم وگفتم

-اروم باشین مقصر شما نیستین تابان هم طوریش نشده وخوب میشه

 

نشست روی صندلی وهی قران میخوند منم هی طول وعرض بیمارستانو میرفتم ومیومدم تا اینکه دراتاق باز شد وخانوم سفید پوشی بیرون اومد که خاله زود از جاش بلند شدو سمتش رفت..

-حال دخترم چطوره خانوم جان عزیزتون بگین که خوبه

 

دکتر که چیزی از حرف های مامان تابان و نفهمید چون فارسی حرف میزد سمت من برگشت که حال تابانو ازش پرسیدم..

دکتر لبخندی زد وبه پرونده داخل دستش نگاهی انداخت وگفت

-ببینین من نمیخوام مثل بقیه دکترا دروغ بهتون بگم برای همین میرم سر اصل مطلب… تابان قبل بی هوشی الانش یک حمله عصبی داشته واتفاقی اوردنش همین بیمارستان تحت نظر یکی از دکترای خوبمون من باهاشون صحبت کردم الان توراهن وبه زودی میان دکترمون بهش گفته نباید به خودش استرس وارد کنه وگریه براش مثل سم میمونه واگر یک بار دیگه بی هوش بشه به هوش اومدنش باخداست وبهشون گفته که باید عمل کنن اما انگار به گفته هاشون عمل نکردن

 

با شنیدن این حرفا نتونستم خودمو تحمل کنم وپاهام سست شد و کم مونده بود زمین بیفتم که دستمو به دیوار تکیه دادم..

-خوبی پسر؟

 

برگشتم وبه برایان خیره شدم..

-تو اینجا چیکار میکنی؟

 

-داداشم اینجا بستریه همین بغل صدا داد فریادتو شنیدم فهمیدم اومدی اینجا.. تو اینجا چه میکنی چرا پریشونی چی شده خوبی؟

 

خاله اصلا حالش خوش نبود روبه برایان گفتم:

-بهت میگم اما اولش برای ایشون یک لیوان اب قند بیار

 

-البته الان میام

 

برایان سریع رفت سمت پذیرش ومن نشستم روی صندلی

چرا اینقدر اذیتش کردم اخ همش تقصیر منه من مقصرم من باعث حال بد تابانم.. من…

 

خیره شده بودم به در اتاقش ودعا دعا میکردم که طوریش نشده باشه

 

خدایا از کل دنیا فقط ازت تابانو خواستم اما انگار تو هرکاری کردی برای جدایی ما از هم اخه چرا نمیزاری بلاخره بهم دیگه برسیم؟!

هرموقع میگم تموم شد میبینم یک موضوع جدید شروع شده ومجبورم با خواسته ام بجنگم وبرخلاف میلم عمل کنم

 

با صدای برایان بهش چشم دوختم که لیوان رو به خاله داد اما خاله حرفاشو نفهمید ولیوانو سر کشید وبعد برایان اومد سمتم وسینی رو به سمتم گرفت

-حال تابان خوبه نمیخوای بگی چی شده مردم از نگرانی ایشون کیه؟

-مادر تابان… برایان تابان با امیر بهم خیانت کردن

 

برایان جا خورد وباچشمایی از حدقه بیرون اومده نگاهم میکرد

-نفهمیدم… چی گفتی؟

 

 

سری به معنای اره تکون دادم وکل ماجرارو براش تعریف کردم اما اون فقط نگاهم میکرد حق داشت باور نکنه حتی خودمم نتونستم باور کنم

غرورم اجازه نمیداد برای کسی حرف بزنم ولی واقعا دیگه نمیتونستم این حجم از سنگینیو روی قلبم تحمل کنم..

-مطمئنی اشتباه نمیکنی تابان همچین دختری نیست اترین

 

-منم همین فکرو میکردم… اما الان فقط سلامتی تابان برام مهمه برایان فقط سلامتی تابان

 

تاخواست چیزی بگه خانومی وارد اتاقش ومن بلند شدم رفتم سمت اتاق که برایان دستشو روی شونه ام گذاشت وچشماشو باز وبسته کرد

-تموم میشه

 

 

 

دستشو کنار زدم..

-من به کسی نیاز ندارم میتونی بری پیش داداشت اینجا وقتت رو معطل نکن.

 

-معطل چیه داداش تو داداشمی وتابان زن داداشم مگه میشه برم درضمن مگه من گفتم بهم نیاز داری؟

 

-ببین الان من اینجام ومادر تابان هم همینجاست لزومی نداره توهم اینجا باشی.

 

-وایستا من با مادر تابان صحبت کنم که بره

 

 

 

 

برایان رفت سمت مادر تابان ولبخندی زد وگفت

-سلام خاله به خاطر این اترین نتونستم بهتون درست خوش امد بگم و…بلا به دور امیدوارم تابان زودتر سرپا بشه نمیدونم الان میگین این پسره کیه من برایانم دوست تابان واترین.

 

خاله کنجکاو بهم نگاه میکرد ومنتظر این بود که معنی کنم براش.

-اسمش برایان هست میگه بلا به دور دوست منو وتابانه.

 

-هوم خوش باشی پسرم

 

 

به برایان گفتم که با لبخند گفت

-شما خسته میشین بفرمایید برین خونه من پیش اترین میمونم خیالتون راحت

 

-این اقای محترم چی میگه؟

 

سرمو به چنگ گرفتم وگفتم

-میگه شما برین من پیش اترینم استراحت کنین…

 

-نه نه اصلا من جایی نمیرم درسته از تابان ناراحتم اما این دلیل نمیشه اینجا بزارمش من تنها خانواده اون هستم که براش باقی مونده

 

از حرفش ناراحت شدم تنها خانوادش؟

یعنی من هیچ سنمی باهاش ندارم؟

-من هستم شما برین.

 

-نه من از اینجا نمیرم میخوام پیش دخترم باشم.

 

دیگه اصرار نکردم چون میدونستم بی فایده است.

 

 

چند ساعت گذشت اما هیچ کسی از اتاق بیرون نیومد ودلم مثل سیر وسرکه میجوشید

برایان هم واقعا رفیق روزای سخت بود وپابه پای من منتظر بود

 

اما چیزی که من ازش خیلی بدم میاد ترحمه ونمیتونم تحمل کنم

-برایان تو میتونی بری من اینجام مادر تابان هم هست پس لزومی نداره اینجا باشی.

 

-ای بابا این چه حرفیه ببین توی این شرایط هم داری با لحن دستوری حرف میزنی اخه مگه ما باهم رفیق نیستیم درضمن من دوست تابان هم هستم پس همینجا میمونم تموم…!

 

 

 

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.5 / 5. شمارش آرا 16

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
3 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
وانیا
وانیا
1 سال قبل

تابان خیلی کثیفه

586
586
پاسخ به  وانیا
1 سال قبل

اوک…😁

ناشناس
ناشناس
1 سال قبل

پارت جدیددددددد چی شد؟

3
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x