رمان ماه تابانم پارت ۱۱۹

4
(20)

 

 

سرم داشت از درد میترکید واصلا حوصله جر وبحث نداشتم برای همین چیزی نگفتم!

 

مدت زیادی نگذشت که اون دکتره همراه یک خانوم دیگه از اتاقی که تابان داخلش بود بیرون اومدن وباهم چیزی میگفتن که بلند شدم وخودمو بهشون رسوندم وپشت سرم خاله وبرایان اومدن

 

با دلواپستی واسترس خواستم چیزی بگم اما خاله اجازه نداد وگفت

-حال دخترم چطوره خانوم خواهشا یه چیزی بگین وسکوت نکنین بگین خوبه…

 

دکتر متوجه حرفای خاله نشد چون خاله به ایرانی حرف میزد برای همین گفت

 

-خانوم محترم من به تابان گفتم نباید به خودش استرس وارد کنه وگریه اصلا نباید بکنه اما کو گوش شنوا وحالا هم انتظار دارین بگم تا دوساعت دیگه مرخصه

 

چشمامو روی هم گذاشتم وسکوت…

خاله هم متوجه نشد که این خانوم چی میگه

-عایشه یکم اروم باش ایشون همراه مریض ما هستن

 

کلافه هوفی کشیدم وباصدای نسبتا بلندی گفتم

-نصیحت کردنو فراموش کن الان فقط بگو حالش چطوره

-باید منتظر باشین حداقل تا دوروز دیگه تا جواب ازمایش هاشون بیاد.

 

خاله روبه من کرد وبا گریه گفت

-این چی میگه اترین د بگو دیگه مردم از نگرانی… یا ابلفضل

 

رفتم عقب که برایان بازوم رو گرفت وگفت

-اروم باش اترین تو مرد شجاع وقوی هستی،تابان هیچیش نمیشه

 

ایندفعه خاله زجه کنان گفت

-چرا هیچی نمیگین دخترم چشه اترین چرا حرف نمیزنی باهام این لعنتیا چی میگن؟

 

چشمامو روی هم گذاشتم که یقه ام رو گرفت وبلند گریه میکرد… اخه چی بهش میگفتم

میگفتم حال دخترت اصلا خوب نیست ومقصر منم؟

-اروم لطفا اینجا بیمارستانه

 

-اترین جواب مادر تابان رو بده دق کرد بیچاره

 

دستای خاله رو گرفتم وگفتم

-هیچی معلوم نیست فقط باید منتظر بمونیم تا ازمایش های تابان بیاد

 

-چی؟

 

دستاش شل شد وبا ناباوری نگاهم میکرد وعقب عقب رفت

-حاجی بلند شو ببین چه بلایی به سر دخترت داره میاد اونجا داره با مرگ دست وپنجه نرم میکنه آه حاجی همش تقصیر ماست از ریشه اشتباه کردیم اگر تابان رو مجبور به ازدواج با اون پسره علیرضا نمیکردیم الان این اتفاقات برای دخترمون نمیوفتاد

 

 

هی گریه میکرد وحرف میزد منم نمیتونستم تحمل کنم ورفتم سمت در تا یکم هوا به سرم بخوره وبهتر شم

 

-کجا میری تو داری فرار میکنی؟ تو این بلا رو به سر تابان اوردی… تو مغزم رو شستشو دادی تو باعث همه ی این اتفاقاتی من هرگز تورو نمیخشم فکر کردی چون توی این شهر یه شخصی هستی برای خودت میتونی غرور و شخصیت دخترمو زیر پاهات له کنی توهم لنگه اون داداش عوضیت هستی…

 

دستامو مشت کردم وسعی میکردم اروم بشم

هرچی میگفت عین حقیقت بود ومن الان هیچ جوابی نداشتم که بهش بدم

-ببخشید اینجا بیمارستانه یواش تر وگرنه مجبور میشیم بیرونتون کنیم خانوم.

 

برگشتم سمت پرستار وبا جدیت وصدای بلند گفتم

-برو به رئیست بگو همه ی این بیمارستان باهر قیمتی که باشه میخرم اما تابان باید چشماشو باز کنه حتی اگر شده جون خودمو بهش میدم هرچقدر پول بخواد میدم فقط باید چشاشو باز کنه فهمیدی درضمن بار اخرت باشه به این خانوم چیزی میگی نه فقط تو همه ی پرستارا ودکترای این بیمارستان..

 

سری از روی ترس تکون داد وبدو بدو رفت منم روبه برایان کردم وگفتم

-برو خونه فردا هم برای بچه ها کلاس داری باید اونجا باشی

 

 

سری به معنای نه تکون داد که بهش اجازه حرف زدن ندادم وگفتم:

-باید استراحت کنی تا بتونی با بچه ها کار کنی درضمن خاله رو هم ببر

 

-باشه اما فردا میام!

 

سری تکون دادم که رفت سمت خاله ولبخندی زد وگفت:

-خاله جان بیاین بریم خونه فردا میاین دوباره.

 

خاله فین فین کنان اول نگاهی به برایان کرد وبعد نگاهی به من…منتظر ترجمه بود

-شما برین خونه یکم استراحت کنین به هرحال اجازه نمیدن بیشتر اینجا بمونین فردا بازم بیاین پیش تابان

 

-من جایی نمیرم اگر ناراحتی خودت برو

 

-برایان دوست صمیمی منه خیالتون راحت درضمن شما باید برین استراحت کنین بلاخره

مسن تر از من هستی اگر نرین مجبورم به زور بفرستمتون

 

 

نتونست مخالفت کنه چون دید خیلی مقاوم هستم.

روبه برایان گفتم که خاله رو ببره خونه

-شما برو خونه مطمئن باشید من از تابان خوب مواظبت میکنم.

 

پوزخندی زد وبا درد کیفشو برداشت وگفت:

-تو اگر میخواستی مواظبت کنی قلبشو نمیشکوندی البته همش تو مقصر نیستی منم گناه کارم واگر تابان طوریش بشه…نمیدونم باید چیکار کنم.

 

 

بدون اینکه به من اجازه حرف زدن بده رفت سمت در خروجی

برایان کنجکاو اومد سمت ودستشو روی شونه ام گذاشت وگفت:

-مواظب خودت باش!

-برو…

 

سری تکون داد ورفت سمت در خروجی

پاهام سست شد ودستمو روی دیوار گذاشتم وبا عذاب شدیدی که داشتم چشمامو بستم

 

 

تازه فهمیدم همه قدرتم به خاطر وجود وحمایت اون بوده…

 

باصدای پرستار به خودم اومدم وسریع اشکامو پاک کردم

-حالتون خوبه میخواین دکتر رو صدا کنم؟

-خوبم!

 

 

 

نشستم روی صندلی ومنتظر به در اتاقی که تابان دراز کشیده بود روی تختش شدم

هرچقدر هم خیانت کنه بهم بازم نمیتونم اینطوری ولش کنم هرگز هرکاری کنه بازم قلب لعنتی من واسه اون میتپه…

 

 

انگار کوه غمی نشسته روی کمرم بغض گلومو گرفته بود با این حرف که مرد گریه نمیکنه خودمو اروم میکردم

 

 

 

نمیدونم چقدر گذشت که حس کردم یکی داره نگاهم میکنه وسرمو بلند کردم که با دیدن اون امیر بیشرف کارد میزدی خونم در نمیومد

 

به خاطر تابان هم خیلی عصبانی بودم وبا دیدن اون بیشرف عصبانیتم دوبرابر شده بود وبا تمام توانم رفتم سمتش ویقشو گرفتم وبا صدای بلند گفتم:

-عوضی بیشرف تو اینجا جه غلطی میکنی گمشو از اینجا

 

 

قطره اشکی از چشمش چکید که با تعجب به صورت بهم ریختش نگاه میکردم

-حال تابان خوبه؟

 

بیشتر عصبانی شدم ودستمو فرود اوردم روی صورتش وپشت سرهم…

همه جمع شده بودن هیچ کسی نمیتونست این بیشرفو نجات بده از دست من!

 

چهار تا مرد اومدن ومنو از امیر جدا کردن

با دیدن صورت کبود واشکی امیر تعجب کرده بودم که داد زد

-بزارین بزنه ولش کنین حقمه بخاطر من اون دختر بی گناه داره با مرگ دست وپنجه نرم میکنه

 

حالت تعجب به خودم گرفتم ونگاهش میکردم که با همون لحن صدا گفت:

-تقصیر منه…اگر من اون شب نمیومدم وبه دروغ نمیگفتم اون حرفارو تابان الان روی تخت خوابیده نبود

 

 

اشکاشو پاک کرد وکمی عقب رفت…

شک بزرگی بهم وارد شد واشک توی چشمام حلقه بست

 

تازه فهمیدم چی شده واین بیشرف چیکار کرده

خودمو از اون مردا جدا کردم نگاهمو دوختم به در خروجی

 

قلبم تیکه تیکه شد…

یاد حرفای تابان افتادم که میگفت داری اشتباه میکنی اما من…

 

چشمامو با درد بستم که صحنه ای که اومده بود استادیو ومن با بی رحمی پرتش کردم اومد جلوی چشمم ونتونستم تحمل کنم

 

حمله کردم به امیر وتا میتونستم میزدمش وبا صدای بلند میگفتم

-چیکار کردی تو کثافت… بیشرف تو با زندگی ما چیکار کردی

 

نفسش بند اومده بود وخون از سر ولبش میریخت

هیچ کسی نمیتونست جلومو بگیره وخون جلوی چشمامو گرفته بود

 

 

باصدای افتادن چیزی سرمو بلند کردم ومادر تابان که چشماش خیس شده بود نگاه کردم

از روی امیر عوضی بلند شدم وگفتم

-نابودت میکنم کاری میکنم هر روز ارزو مرگ کنی

 

-هرکاری میخوای بکنی بکن من با جون ودل میپذیرم اومدم اینجا که بگم تابان گناهی نداره…رابطه منو تابان قبل اینکه عاشق تو بشه وتوعاشقش بشی شروع شده بود و،وقتی فهمید تورو میخواد ازم جدا شد همه ی اینا تقصیر مری بود اون بهم گفت چنین کاری کنم اون گفت اترین مال من میشه وتابان مال تو من…

 

نتونست ادامه بده ودستشو روی لبش گذاشت

هیچ کسی ازحرفامون چیزی نمیفهمید چون منو امیر فارسی حرف میزدیم

 

مادر تابان که شاهد این اتفاقا بود نتونست این حجم از حرفارو تحمل کنه و بی جون روی زمین افتاد و شروع کرد حرف زدن و گریه کردن..

-تو چیکار کردی پسر…وای من به تابان بیگناهم چیا گفتم خدایا منو ببخش…دختر بی گناهم دختر نازم دختر پاک ومعصومم روچیکار کردم آه خدایا چیکار کردم…همش تقصیر توعه..

 

دوتا پرستار اومدن دستاشو گرفتن اما مادر تابان حالش خیلی بدبود وپشت سرهم گریه میکرد هی تابان تابان میکرد

 

 

حالم خیلی بد بود برای همین سریع از بیمارستان بیرون اومدم وسوار ماشین شدم وبا سرعت از بیمارستان دور شدم

 

 

به کارهایی که با تابان کردم فکر میکردم وقلبم بیشتر درد میگرفت

به خودم اومدم دیدم چشمام خیس شده اما برام مهم نبود…

 

 

باید به حرفاش گوش میدادم اما من چیکار کردم

تابانم خیلی عذاب کشید…

وقتی داشت دستمو پانسمان میکرد یک بار دیگه هم بهم گفت داری اشتباه میکنی اما من نذاشتم حرفشو ادامه بده…

 

به سختی نفسمو بیرون دادم

حس میکردم تموم دنیا برام تیره وتار شده

ضربه محکمی به فرمون زدم

 

نابودشون میکنم تاوان قطره قطره اشکی که از چشمای تابان من اومده رو باید پس بدن هم اون امیر بی شرف همم…مری!

 

ماشینو نگه داشتم وسرمو روی فرمون گذاشتم وبه اون شب که قرار بود بهترین وبه یاد موندنی ترین شب زندگیم باشه فکر میکردم

 

 

اهی از درد کشیدم واز ماشین بیرون اومدم

جاده خیلی خلوت بود وتقریبا هیچ کسی نبود

 

به اسمون خیره شدم وتند تند نفس عمیق میکشیدم

خیلی پشیمون بودم خیلی زیاد…

 

دستمو فرو کردم داخل موهامو وبه کار هام فکر میکردم

 

 

تابانم بهوش بیا تا جبران کنم تموم کارهای بدمو تموم بد رفتاری هامو جبران میکنم برات فقط چشماتو باز کن…

اگر چشماتو باز نکنی آترین میمیره تابان…

 

به ماشین تکیه دادم وبلند داد زدم جوری که گلوم درد گرفت

کاشکی زمان به عقب برگرده من بتونم دوباره…

چیکار کردی اترین چیکار کردی…

 

دلم برای به آغوش کشیدنت خندیدنات غیرتی شدنات خیلی تنگ شده

حتی دلم برای طعم لبات…

دوباره چشماتو باز کن..

دلیل زندگیم…دلیل نفس کشیدنم…

دوباره چشماتو باز کن…

 

سوار ماشین شدم وبا سرعت روندم سمت بیمارستان

بعد بیست دقیقه رسیدم دم در بیمارستان

 

از ماشین پایین اومدم که نگهبان اومد سمتم وگفت

-اقا اترین شما…

نذاشتم حرفشو تموم کنه وسویچ رو توی دستش گذاشتم وگفتم

-ماشینو پارک کن

 

-چشم

 

رفتم داخل وسمت اتاقی که تابان داخلش بود

چشمم به مادرش خورد که داشت گریه میکرد،سعی کردم قوی باشم وبغضم رو قورت دادم ورفتم سمتش

-خوبید؟

 

 

سرشو بلند کرد وبهم خیره شد وگفت

-اشتباه کردم منی که فکر کردم دخترمو بیشتر از همه میشناسم…دستم بشکنه من با این دست به دخترم سیلی زدم آه خدایا

 

چشمامو بستم ودستمو روی دستش گذاشتم وگفتم

-شما بی گناهی من نباید باور میکردم تابانی که اینهمه وقت باهاش هم خونه بودم و…

 

-اروم باش پسرم تابان بهوش میاد اون نمیتونه دوباره مادرشو تنها بزاره نمیتونه…دخترم دل پاکی داره اون خیلی معصوم ومهربونه دلش نمیاد

 

 

لبخند تلخی زدم وسرمو به معنای اره تکون دادم وبعد بلند شدم وسمت اتاقی که تابان داخلش بود رفتم وبا هزار بدبختی و رشوه به پرستار تونستم برم داخل

 

 

با دیدن صورت معصوم وچشمای بستش دوباره یاد حرفایی که بهش زدم ورفتارم افتادم وچشمام خیس شد…

با هرقدمی که برمیداشتم قطره اشکی از چشمام میچکید

 

نشستم کنارش ودستاشو گرفتم وبوسه ی کحکمی به دستای ظریفش زدم

-منو ببخش خوشگلم…تابان نمیخوای چشماتو باز کنی ببین تو زندگی اترین شدی من فهمیدم چیکار کردم من فهمیدم مرتکب چه اشتباهی شدم..اون چشمای خوشگلتو باز کن نمیزارم هیچ کسی میونمون بیاد هرکاری میکنم حتی از شغلمم میگذرم فقط یه فرصت بهم بده میشنوی چی میگم؟

 

 

سرمو روی دستش گذاشتم وتکرار میکردم:

-ازشون نمیگذرم…

 

بلند شدم وبه صورت خوشگلش نگاه کردم واشکامو پاک کردم وپیشونیش رو بوسیدم

-هرکاری میکنم برای خوب شدنت تو دختر شجاع وقوی هستی از پس چه چیزایی که برنیومدی،زود برمیگردم‌…

 

اینو گفتم ودستشو ول کردم ورفتم بیرون وروبه مادر تابان گفتم

-مواظبش باشید من زودمیام

 

سری با نا امیدی تکون داد

رفتم سمت پذیرش وگفتم

-میخوام رئیس بیمارستانتون رو ببینم همین الان

 

-بله؟

 

-یک حرفو دوبار تکرار نمیکنن

 

-اقا اترین اما این امکان نداره…

 

ابرو بالا بردم ومقدار پولی گذاشتم روی میزش

-فکر نمیکنم دیگه مشکلی داشته باشه زود هماهنگ کن

 

پوزخندی زد وگفت

-آم…بهشون اطلاع میدم

 

 

 

عصبانی شدم ومقدار دیگه ای پول از کتم در اوردم وگذاشتم روی میزش که لبخندی از سر ذوق زد ونگاهی به اطراف کرد که کسی نبینه وسریع پول رو برداشت

-الان بهش میگم

 

بعد چند دقیقه حرف زدن با تلفن بلاخره گوشیو گذاشت وگفت

-بفرمایید توی اتاق اقا عمر

 

رفتم سمت اتاق همین عمر رئیس بیمارستان

درو برام باز کرد و وارد اتاق شدم که مردی تقریبا چهل ساله روبه روم ایستاد وگفت

-به به ببین کی اینجاست خواننده مشهور که باصداش دل همرو برده باعث افتخاره که شمارو میبینم

 

 

بی توجه به تعریفش نشستم روی صندلی وپاهامو روی پاهام گذاشتم وگفتم

-بهترین دکترا رو برای مریضم میخوام..هرچقدر پول بخوای بهت میدم بهترین اتاق بهترین خدمات وحتی…گرون ترین دارو ولباس همه چیز میخوام بهترین باشه میفهمی که منظورمو نه؟؟

 

لبخندی زد وسری به معنای اره تکون داد وگفت

-حتما مگه میشه به شما نه بگم فقط…یه مقداری خرج داره ها

 

 

کارتم رو از جیبم در اوردم وگذاشتم جلوش وگفتم

-با این کارت هرکاری لازکه رو براش میکنی وبهترین امکانات رو برای مریض من فراهم میکنی ویه سودی هم برای خودت برمیداری

 

لبخندی زد وکارت رو برداشت وگفت

-باکمال میل

 

-هرچه سریع تر

 

سری تکون داد،بلند شدم واز اتاق بیرون رفتم که بادیدن برایان ابرو بالا انداختم وبهش خیره شدم

-چیکار کردی پسر با امیر؟

 

-تو از کجا فهمیدی؟

 

گوشیشو سمتم گرفت وگفت

-فیلمت همه جا پخش شده ابروت داره میره باید یه جوابی به مردم بدیم

 

به فیلمی ک داشتم امیر رو کتک میزدم وبه ایرانی صحبت میکردم رو دیدم وگفتم

-وقتشه…

 

-وقت چی؟

-یه حالی به مری وامیر بدیم همه باید بفهمن که تابان چه نسبتی باهام داره.

 

-چی میگی اترین موقعیتت چی میشه شهرتت؟

 

-واسم مهم نیست ایندفعه میخوام از راه دیگه ای وارد بشم یه درسی به تموم بد خواهان تابان بدم

 

 

کنجکاو نگاهم میکرد که تموم نقشه ای که توی سرم بود رو براش تعریف کردم

-پایتم…

 

رفتم پیش تابان قرار شد عمر همه ی کارارو بکنه وفردا تابان رو بفرستن به یه اتاق دیگه وکارای لازم رو شروع کنن

 

مادر تابان رو فرستادم خونه تایکم استراحت کنه بیچاره از وقتی حقیقت رو فهمیده یک ریز گریه میکنه

 

اما من همه چیز رو درست میکنم نمیزارم اینطوری بمونه

فقط کافیه تابان به هوش بیاد اونوقت…

 

 

نمیدونم چقدر گذشت که چشمام بسته شد وبه خواب عمیقی فرو رفتم…

 

 

باصدای اشنایی چشمام رو باز کردم وبه پرستار خیره شدم وبعد به جای خالی تابان وبا ترس گفتم

-تابان کجاست؟

 

-منتقلشون کردیم اقا عمر گفتن بیام شمارو صدا بزنم

 

 

دستی به موهام کشیدم وهمراهش رفتم

فردا کنفرانس داشتم وقرار بود خیلی چیزارو معلوم کنم

 

کنار تابان نشستم وبه چشمای خوشگل ودرشتش نگاه کردم وگفتم

-همه چیز رو درست میکنم همینطوری که همه چیزو خراب کردم…

 

 

در اتاق باز شد وپرستار وارد شد وگفت

-خب اقا اترین میخوایم و وضعیت تابان و چک کنیم

 

سری تکون دادم وبلند شدم

-شماهم بفرمایید بیرون ناهار بخورین یه خانومی هم اونجاست که به فارسی حرف میزنه وما نفهمیدیم چی میگه

 

متوجه شدم مادر تابان هست سری تکون دادم وگفتم

-مواظبش باش

 

از اتاق خارج شدم وچشمای مادر تابان که قرمز شده نگاه کردم

 

 

با دیدنم اومد سمتم ودستاشو روی بازوم گذاشت وگفت

-خیلی ترسیدم وقتی دیدم تابان نیست فکر کردم میخوان عملش کنن

 

-نگران نباشین امروز دکتر معاینش میکنه والان منتقلش کردیم به یک اتاق تمیز تر وبهتری

-خدا خیرت بده پسرم

 

-من وظیفمو انجام میدم

 

 

لبخندی زد ورفت سمت اتاقی که من ازش بیرون اومدم که صداش زدم..

-دارن وضعیتشو چک میکنن بیاید بریم یه چیزی بخورید رنگ به رو ندارید قول میدم حال تابان خوب میشه

 

سری تکون داد وباهام اومد

نشستیم سرمیز وناهار میخوردیم

یک لقمه هم از گلوم پایین نمیرفت اما به اجبار چند لقمه خوردم

 

مثل سنگ توی گلوم گیر میکرد وبا یک لیوان اب قورتش میدادم

-نگران نباشین تابان سریع بهوش میاد بهترین دکترا تا دوروز دیگه از فرانسه میان

 

لبخندی زد وقاشق رو گذاشت وروبه من گفت

-ممنونم اگر تو نبودی ما چیکار میکردیم خداتورو برامون فرستاد

 

-خواهش میکنم،ناهارتون رو بخورین سرد نشه

 

 

سری تکون داد وبه خوردنش ادامه داد

 

 

امروز هم گذشت

منم تمام روز پیش تابان بودم وبرایان تجهیزات کنفرانس روانجام میداد

 

کت وشلوار مشکی پوشیدم وموهامو حالت دادم ونفس عمیقی کشیدم واز خونه خارج شدم

 

برایان همراهم سوار ماشین شد وباهم به سمت محل کنفرانس رفتیم

-مطمئنی میخوای چنین کاری کنی اترین؟

 

-مطمئنم

 

سری تکون داد وپاهاشو بیشتر روی پدال فشار داد

نیم ساعت بعد رسیدیم که با جمعیت زیادی روبه رو شدم وخبرنگارا که برای مصاحبه بامن به سرو کله هم میزدن

 

دوتا محافظ درو برام باز کردن منم عینک افتابی ام رو از چشمام بیرون اوردم وبا ابهت روبه روشون قرار گرفتم

-اترین اومد بچه ها بدویین

 

 

همه هجوم اوردن سمتم که نگهبانا بهشون اجازه نمیدادن مردم هی اسممو صدا میزدن وخبرنگارا سوال میپرسیدن

-اترین شما با امیر خان صاحب شرکت ماکسیرا چه نسبتی دارین چرا کتکش میزدین چرا ایشون گریه میکردن؟

 

-درسته شما به فارسی چی بهشون میگفتین دلیل اینهمه خشونت اونم توی بیمارستان چی بود؟

 

 

لبخندی با خونسردی زدم ورفتم بالای سکو ونشستم که فیلم بردارا پخش زنده میگرفتن وهمه عکس وفیلم میگرفتن

-خب اترین نمیخوای بگی به خاطر چی امیر صاحب شرکت ماکسیرا رو کتک میزدی؟

 

روبه برایان کردم که نشسته بود روی صندلی وبهم نگاه میکرد وبعد به جمعیت که چشمم به مری خورد

 

 

ابرویی بالا دادم وبعد روبه مردی که باهاش مصاحبه داشتم گفتم:

-بهتره بگیم به خاطر چه کسی…من به خاطر همسر آیندم با ایشون دعوا گرفتم.

کسی که تا الان نخواستم کسی متوجه نسبتم بهش بشه ولی حالا دارم اعلام میکنم من آترین کوچیک شما قراره با کسی ازدواج کنم که بخاطر اون مرد الان گوشه بیمارستان افتاده.

 

 

سکوت بین جمع حاکم شد مری از حسادت سرخ شده بود واین منو بدجوری خوشحال میکرد

-ازتون میخوام براش دعا کنین که خوب بشه چون اون دلیل من برای زندگی وحتی معنی تمام شعر هامه

 

 

انگار شک بزرگی به همه وارد شده بود وهیچ کسی هیچی نگفت که ادامه دادم

-سوال دیگه ای نداری؟

 

-نگفتین دلیل خشونتتون چی بوده؟

 

-فکر کنین دعوای ناموسی بوده ومقصر صد درصد طرف مقابلم بوده

 

سری تکون داد وگفت

-امیدوارم نامزدتون زودتر خوب بشه

 

-ممنونم

 

متوجه حضور سارا شدم اما بی محلی کردم وبلند شدم

-یعنی اون دختر خوش شانس کیه؟

 

-نمیدونم به خدا یعنی کی میتونه دل اترین رو ببره

 

-وای ما تموم شانسی که فکر میکردیم داریم رو از دست دادیم اه

 

-درسته

 

 

هرکسی یک چیزی میگفت اما من با قدرتی که از تابانم گرفته بودم اونجارو ترک کردم وخواستم سوار ماشین بشم که صدای مری به گوشم خورد

-یک لحظه وایستا

 

 

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4 / 5. شمارش آرا 20

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
7 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
Aysan Valy
1 سال قبل

میگم پارت جدید چی شد؟ اصلا داره؟ ایدی چیزی از نویسنده داری قاصدکی؟ 🥲
متوقف میشه؟ 🥲🥲

Aysan Valy
پاسخ به  NOR .
1 سال قبل

واییی نه 🥲🤌🏻
من دوتا رمان تو این سایت خوندم اولیش که متوقف شد اینم از این 🥺😒

Aysan Valy
پاسخ به  NOR .
1 سال قبل

بهش شیرینی مرگ
شاهزاده و دختر گدا
اینا هم متوقف شدن یکی دوسال یه 😐🤌🏻😂

Aysan Valy
پاسخ به  NOR .
1 سال قبل

*به شیرینی مرگ*
اشتباه نوشتم 😂😂😂😐

ثنا
ثنا
1 سال قبل

واییییی عالیییی بود مرسی قاصدک جان عالی قلمت

7
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x