رمان ماه تابانم پارت ۱۲

4.6
(16)

 

 

 

#شش_ماه_بعد

 

#راوی

 

آترین در این شش ماه به هر دری زد و هر کاری کرد تا بتونه خارج شدن تابان از ایران رو قانونی کنه.

هر کاری کرد تا بتونه تابان رو برای همیشه توی کانادا موندگار کنه.

 

دو ماه بعد از آوردن تابان به کانادا مدارس باز شد و آترین تابان رو به مدرسه خیلی خوب فرستاد.

کلاس های زبان انگلیسی و زبانی که توی شهر مردم به کار میبردن ثبت نامش کرد.

 

تابان سال سوم دبیرستان بود و امسال با تمام کردنش و بالا بودن نمره اش وارد دانشگاه میشد.

بعد از شش ماه خارج شدن تابان از ایران قانونی و مورد قبول واقع شد.

 

به خاطر درس و زندگی با آترین راسل ثبت شد.

خانواده اقبالی و خانواده تابان فهمیدن که تابان با آترین فرار کرده.

فهمیدن کا زندگی خوبی داره.

 

پدر تابان اون رو برای همیشه طرد کرد و مادر تابان هر روز حاج محمود رو به خاطر فرار دخترش سرزنش میکرد.

 

تابان زندگی خوبی رو میگذروند و توی پنج ماه به طور فشرده یاد گرفته بود کامل زبان انگلیسی رو و به راحتی صحبت میکرد.

 

درس میخوند و تلاش میکرد تا بتونه برای همیشه کانادا موندگار بشه.

آترین آهنگ های جدید میخوند.

 

همه جای کانادا پر شده بود که آترین راسل با دختر بچه ای ایرانی زندگی میکنه و نسبت فامیلی دارن.

 

آترین خیلی تلاش کرده بود که مردم بفهمن رابطه عاشقانه ای وجود نداره و به کمک اسپانسرهاش تونسته بود به این خواسته برسه.

 

تابان تمام انرژی و حال خوبش رو به دست آورده بود،

دوست های زیادی داشت و هر تیپی که دوست داشت میزد.

خوش بود و دلش به وجود آترین گرم بود.

 

اگر پا از حد فراتر می ذاشت با خشم آترین رو به رو میشد و اگر جایی به مشکلی میخورد با حمایت آترین.

 

زندگی خوبی رو سپری میکرد و حال خوبی رو داشت.

 

#تابان

 

امروز قرار بود با دخترا بریم استخر و به هر دری میزدم آترین راضی نمی شد.

میگفت :

هزار جور مرد اونجا هست، میخوای بری چیکار؟ اون هم با مایو؟

عمراااااااا! . .

 

 

 

_ای بابا آترین با مایو خوب میرم.

 

آترین : تابان میگم نه بحث نکن،

اگر خیلی دلت میخواد بری به دوستات بگو پول بزارید رو هم برا دو سه ساعت استخر رو اجاره کنید که فقط خودت و دوستای دخترت باشی.

در غیر این صورت شرمنده.

 

به حالت قهر از پله ها اومدم بالا و وارد اتاقم شدم.

اتاقی که با سلیقه من چیده شده بود و وسایلش انتخاب شده بود.

 

استخر رفتن بهونه بود. من واقعا حاضر نبودم با مایو برم بین اون همه دختر و پسر.

میخواستم فقط حرصش رو دربیارم و غیرتیش کنم.

 

وقتی حرصشو در میارم حس خوبی بهم میده نمیدونم چرا؟

 

چند دقیقه ای تو اتاق بودم که صدای در اتاق شنیدم.

سعی کردم جلو لبخندمو بگیرم و با حالت ناراحت بفرماییدی گفتم.

 

آترین درو باز کرد اومد تو و گفت :

برا من قهر نکنا؛ تا یه چیز میشه قهر میکنه لوس.

پاشو آماده شو ببرمت بیرون.

 

خواستم چیزی بگم که پیش دستی کرد و گفت :

اعتراض بشنوم ناز نمیکشما حواستو جمع کن.

 

بعدم از اتاق رفت بیرون. خودمو آزاد کردم و با صدا بلند زدم زیر خنده.

دیوونه روانی نه دلش میومد دلمو بشکنه نه طاقت قهرمو داشت.

 

با ذوق بلند شدم، شلوار لی پام کردم و پیراهن مردونه سفید آبی رنگی رو روی تاپم پوشیدم.

موهامو شونه کردم و صاف دم اسبی بالا سرم بستم.

 

برق لبی زدم و آروم از اتاق خارج شدم.

تو این شش ماه برام هیچی کم نذاشته بود هیچی.

بهترین رفتار و اخلاق رو باهام داشت.

فقط خیلی نگران بود و استرس داشت که کار من اوکی نشه.

 

هیچ وقت روزی که میخواست بهم خبر بده کارام اوکی شده رو یادم نمیره.

نشسته بودم جلو تی وی و داشتم یه سریال میدیدم که یهو در باز شد و آترین تند تند اسممو صدا زد.

 

با ترس از جا پریدم و جلوش وایسادم. تا به خودم اومدم تو بغلش جا گرفته بودم.

هنگ کرده و متعجب فقط به در و دیوار نگاه میکردم.

 

از بغلش که درم آورد . . .

 

با صدای نسبتا بلند و خوشحال گفت :

تااااابان بلاخره تموم شد. بلاخره تونستیم ثابت کنیم که تو با رضایت پدر و مادر برای تحصیل اومدی کانادا.

بلاخره آزاد شدی؛ حالا با خیال راحت هرجا دلت میخواد میتونی بری بدون هیچ دغدغه و ترسی.

حالا با خیال راحت میتونم بزارم هرجا دلت میخواد بری.

 

اصلا باورم نمی شد. این حرفا به حدی برام خوشحال کننده بودن که از خوشحالی زیاد اشکام میومدن پایین.

 

از اون روز به بعد آترین بهم اجازه بیرون رفتن با دوست و رفیق جاهای شلوغ داد.

بهم اجازه گشت و گذار تنهایی داد و خیالش دیگه از همه چی راحت بود.

 

آترین مثل یه برادر پشتم بود و مثل یه پدر هوامو داشت.

مثل یه عاشق روم غیرتی بود و تعصب داشت.

ولی… مطمئن بودم حسش به من فقط حس یه برادر بزرگتر به خواهر کوچیکترش هست.

 

گاهی این حس عصبیم میکرد ولی سعی کرده بودم باهاش کنار بیام.

با صدای آترین که میگفت بدو به خودم اومدم و بدو بدو از اتاق خارج شدم.

 

هر وقت با آترین میرفتیم بیرون یا فقط میرفتیم جاهای خلوتی که هیچ کس نبود؛

یا آترین کلاغ و عینک و صدتا چیز به خودش اضافه میکرد که کسی نشناستش.

 

میگفت الان نمیتونم بزارم کنارم باشی چون الان حرفی برای زدن ندارم.

میگفت زمانی با خیال راحت باهم میریم بیرون که بهترین دانشگاه کانادا قبول شده باشی.

 

در کنار همه بیرون رفتنام خیلی خیلی درس میخوندم و دلم میخواست دانشگاه قبول شم تا آترین بتونه پیگیری کارام رو بکنه و اگر بشه!

 

بشم شهروند کانادا….

 

به آترین رو به روم نشسته بود نگاه کردم.

به حدی تغییر کرده بود که انگار نه انگار آترین راسله خواننده محبوب.

 

توی کافه خلوت و دنجی نشسته بودیم و منتظر بودیم تا سفارشامون رو بیارن.

وافلم رو که آوردن با ذوق و شوق بچگانه شروع به خوردن کردم.

 

آترین همیشه میگفت وقتی چیزی رو که دوست داری میخوری دلم میخواد نگات کنم.

میگفت عین بچه های ۵ ساله تو دل برو و باحال میشی.

 

یه لحظه دست از خوردن کشیدم و به آترین نگاه کردم که دیدم اونم داره به من نگاه میکنه.

نمیدونم چی تو صورتم دید که با صدای بلند زد زیر خنده.

 

با حرص زهرماری گفتم که خنده اش بیشتر شد و . . .

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.6 / 5. شمارش آرا 16

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
1 دیدگاه
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
...
...
1 سال قبل

🥰🥰🥰

1
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x