رمان ماه تابانم پارت ۱۳

3.9
(26)

 

 

 

کوفتی نثار خنده اش کردم؛

به زور و وسط خنده هاش گفت :

گونه هات… دور لبت و حتی… حتی نوک دماغت شدن پر از نوتلا؛

سوالم اینه خودت داری میخوری یا تمام اجزای صورتت؟

 

و باز به خنده اش ادامه داد.

بی توجه به خوردنم ادامه دادم. وقتی کامل وافلم تموم شد؛

با دستمال دستامو تمیز کردم و بدو بدو به طرف سرویس بهداشتی رفتم.

 

تو آینه سرویس نگاهم که به خودم افتاد زدم زیر خنده.

انصافا آترین حق داشت اونجوری بهم بخنده.

دست و صورتم رو تمیز شستم و با دستمال خشک کردم.

 

از سر و وضعم که مطمئن شدم از سرویس خارج شدم و به طرف میزمون رفتم.

آترین که منو دید بلند شد.

پول کافه رو حساب کردیم و قدم به قدم با هم از کافه خارج شدیم.

 

سوار ماشین که شدیم آترین گفت :

با یه دور دور نیم ساعته؛ صدای بلند آهنگای ایرانی مورد علاقت، سرعت بالای ماشین و پایین بودن شیشه ها چطوری؟!

 

با ذوق بچگانه ای از ته دل دوتا دستامو کوبیدم بهم و با جیغ هورا بلندی گفتم.

آترین منو به ماشین وصل کرد و ماشین رو روشن کرد.

 

آهنگی رو پلی کردم، شیشه ام رو دادم پایین و شروع به رقصیدن کردم.

گاهی جیغ میزدم و گاهی با صدای بلند هو میکشیدم.

 

خوشحال به صورت آترین نگاه کردم.

چقدر ممنون و مدیون بودم بهش؛ چقدر هوامو بی منت داشت و دلش میخواست من پیشرفت کنم به جاهای بالا برسم و خوشبخت بشم.

 

چقدر حس قشنگیه یکی اینجوری هواتو داشته باشه؛

جونم به جونش بند بود.

هیچ وقت نشد شب من و توی خونه تنها بذاره، حتی دو سه بار که کار فشرده داشت و شب نمی تونست برگرده…

 

به خانومی رو فرستاد خونه، بهم پیام عذرخواهی داد و هر وقت کارش کم میشد از دلم در میاورد.

نمیدونم حس دوست داشتنم از روی چیه!

 

فقط میدونم اگر نباشه دیوونه میشم!

 

با بلند شدن یهویی صدای آهنگ خارجی با ترس از فکر درومدم و به آترین نگاه کردم که باز داشت میخندید.

 

امروز کلا . . .

 

 

 

 

امروز کلا قصد اذیت کردن و خندیدن به منو داشت بیشعور.

بعد از کلی دور زدن تو خیابون و عشق و حال؛

خسته برگشتیم خونه.

 

انقدر جیغ زده بودم و هو کشیده بودم که صدام در نمیومد.

 

بدو بدو رفتم تو اتاقم و بدون عوض کردن لباس خودمو انداختم رو تخت.

تا به خودم بیام خوابم برد.

 

صبح با صدای زدنای آترین بیدار شدم.

به سختی از تخت دل کندم؛ دست و صورتم رو شستم و رفتم پایین.

 

دو سه لقمه صبحانه خوردم و دوباره برگشتم بالا.

وسایلمو جمع کردم.

لباس مدرسه پوشیدم و کیف روی کولم انداختم.

 

رفتم پایین آترین رو ندیدم.

کلید رو برداشتم و در خونه رو قفل کردم.

به طرف ماشین رفتم.

آترین تا در مدرسه منو رسوند و بعد از دادن لقمه بزرگی؛ خدافظی کرد و رفت.

 

هر وقت غذا نمیخوردم یا صبحانه کم میخوردم خودش لقمه میگرفت یا برام ظرف پر از غذا میکرد.

میگفت اگر ضعف کنی چی؟

اگر صبحانه نخوری و تو مدرسه حالت بد بشه چی؟

 

و و و …

 

درست عین یه مادر!

گفتم مادر. بی نهایت دلتنگ مادرم بودم و هیچ کاری نمیتونستم بکنم.

با یاد آوری مامان کل ساعت اول رو دپرس بودم جوری که معلم فهمید.

 

وقتی اون ساعت و درس تموم شد بچها رفتن بیرون خواستم برم که معلم صدام زد :

اتفاقی افتاده تابان؟

 

_نه خوبم!

 

معلم : تو خودتی و حال درست حسابی نداری! امروز هیچ فعالیتی نداشتی؛ بگو شاید بتونم کمکت کنم.

 

تشکر کردم و با عذرخواهی از کلاس خارج شدم.

آبی به دست و صورتم زدم و بعد از خوردن لقمه ام باز به کلاس رفتم.

 

سعی کردم مثل همیشه با انرژی باشم و فعالیت داشته باشم.

من هدف های زیادی دارم که اگر بهشون برسم قطعا میتونم بازم مادرم رو ببینم.

 

بلاخره مدرسه تموم شد و با جسیکا که تقریبا خونه اش نزدیک ما بود برگشتیم . . .

 

 

سر کوچه ما راهمون جدا میشد. قبل از خدافظی کردن جسیکا به انگلیسی گفت :

امروز عصر میای استخر باهامون دیگه؟

 

_نه متاسفانه استخر نمیام ولی جاهای دیگه روزای دیگه باشه.

 

چشاشو گرد کرد و متعجب گفت :

چرا نمیای؟ خیلی خوش میگذره تو که پایه بودی!

 

_به دو دلیل نمیام استخر. اولی اینکه دوست ندارم بین اون همه مرد مایو بپوشم و کسی اندامم رو ببینه و دومیش برادرم با این موضوع کنار نمیاد.

اون هر جا بخوام برم بهش میگم و اجازه میگیرم این مورد رو اجازه نمیده.

به شما خوش بگذره خدافظ.

 

اونم خدافظی کرد و من وارد کوچه شدم.

تمام بچهای مدرسه و دوستام فکر میکردن من با برادرم زندگی میکنم و خانوادم کشوری دیگه هستن.

 

مدرسه ما بالاشهر بود و فاصله اش تو خونه ۱۰ دقیقه.

فقط جسیکا میدونست من توی کدوم کوچه هستم.

چون توی این کوچه آدمای خاص زندگی میکردن یه جورایی آدمایی که توی این کوچه بودن خیلی پولدار بودن.

 

جاهای دیگه هم بود ولی این کوچه تو این منطقه خاص بود.

یه بار هم که جسیکا پرسید برادرت چیکاره هست که تو این کوچه زندگی میکنی با هزار دردسر از سر بازش کردم و پیچوندم.

 

بعد از اون هم دیگه نپرسید. متوجه شد که پیچوندمش. ولی سعی کرد خودشو بهم نزدیک کنه.

 

سرم پایین بود و به طرف خونه میرفتم که یهو سرم با چیز سفتی برخورد کرد.

چند قدم رفتم عقب و دستمو روی سرم گذاشتم‌.

با حرص سرمو آوردم بالا ولی با دیدن فرد رو به روم کفم برای یه لحظه برید.

 

من تو این کوچه کسی رو ندیده بودم یه جورایی انگار هر کس یه تایمی میرفت و میومد که زیاد با بقیه برخورد نداشته باشه.

 

یه پسر با قد نسبتا بلند شونه های ورزیده، چشمای آبی طوسی و پوست گندمی، موهای بور و لبای بی نهایت صورتی جلوم ایستاده بود.

 

کت شلوار مشکی براقی پوشیده بود و بوی عطرش کل فضا رو پر کرده بود . .

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 3.9 / 5. شمارش آرا 26

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
0 نظرات
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x