رمان ماه تابانم پارت ۱۶

4.2
(16)

 

 

 

 

 

با تعجب به آترین نگاه کردم.

من که گوشیمو برده بودم!

هر چی تو جیبم گشتم پیداش نکردم و به طرف آترین رفتم.

 

قیافه مظلومی به خودم گرفتم و . . .

 

سعی کردم خودم رو نجات بدم از این مخمصه و دعوا.

 

_خب آترین جون ببخشید دیگه من واقعا حواسم نبوده بعدشم دیر نشده که تازه ساعت ۷ عصره و هیچ اتفاقی نیافتاده.

دلیل نگرانی و عصبانیتت رو واقعا نمیدونم و نمیتونم درک کنم؛

آخه من که دیر وقت برنگشتم.

کلا ۲ ساعت بیرون بودم.

 

آترین با حرص گفت :

کاری ندارم ساعت چنده؛

حتی کاری ندارم کجا بودی یا چرا رفتی!

حرف من اینه چرا یه پیام ندادی؟ یا یه زنگ نزدی؟

اصلا یه یادداشت چرا نذاشتی ها؟

من نگرانت شدم خر…

 

عذرخواهی کردم و به هزار بدبختی سعی کردم آرومش کنم.

آروم که شد گفتم :

راسی چرا انقدر زود برگشتی؟

 

آترین : به خاطر تو خر که تنها نباشی!

نمیدونستم میری بیرون و اصلا به هیچیت نمیگیری منو.

 

_ای بابا، آترین من که عذرخواهی کردم توضیح هم دادم بسه دیگه لطفا.

 

آترین چیزی نگفت و بی حرف به طرف آشپزخونه رفت.

منم رفتم تو اتاق لباسام رو به بلوز شلوار خرسی گشادی عوض کردم و اومدم پایین.

 

رفتم تو آشپزخونه و سر حرف رو به هزار زور و بدبختی باز کردم :

میگم آترین؟

 

آترین : هااا؟

 

_دوتا خونه اون ور تر سمت چپ در سفید رنگ خونه کیه؟

 

آترین : برای چی میپرسی؟

 

_کنجکاو شدم اذیت نکن بگو دیگه اه!

 

آترین : خونه امیر سوزان؛

سهام دار کارخونه بزرگ … و یه فرد بسیار موفق و جوون.

 

_جدی؟ خب چرا اسمش امیره؟ امیر که ایرانیه!

 

آترین : چونکه مادرش ایرانیه و پدرش انگلیس.

مادرش برای تحصیل میره انگلیس و اونجا توی دانشگاه با پدرش آشنا میشه.

یه دل نه صد دل عاشق هم میشن و ثمره عشقشون بعد از ۱۰ سال بی فرزندی امیر میشه!

 

_اوخی… خب الان پدر و مادرش کجان؟

 

آترین مشکوک نگاهی بهم انداخت و . …

 

 

 

و یهو با حرص گفت :

اصلا تو این آدم رو از کجا میشناسی؟

چرا باید راجبش بپرسی؟

چی شده که یهو راجب یه آدم غریبه که همسایه است میپرسی؟

اونم یه پسر جوون جذاب؟

 

با خنده گفتم :

هووووووو… آروم تر بابا؛ یه جوری رفتار میکنی انگار چی گفتم یا چیکار کردم.

دو سه بار دیدمش در حد یه سلام علیک بوده،

کنجکاو شدم بدونم کجاییه.

و اینکه شغلش چیه چون توی این کوچه هست برام سوال بود چنین پسر جوون و کم سنی چطور میتونه تو این کوچه باشه!

 

آترین : مگه من جوون و کم سن نیستم؟ ولی تو این کوچه ام!

 

_چرا ولی راجب تو میدونم دیگه، یه پسر جوون کم سن مشهور…

 

آترین آهانی گفت و دیگه ادامه نداد.

یکم تنقلات برداشت و رفت جلو تی وی؛ منم رفتم تو آشپزخونه و شروع کردم به درست کردن شام.

 

بعد از آماده شدن و خوردن جمع کردم میزو.

ظرفارو گذاشتم تو ظرفشویی و خواستم شب بخیر بگم که آترین گفت :

تابان؟

 

_هوم؟

 

آترین : پسره چیزی بهت گفته؟

نظر بد انداخته؟ چیز بدی خواسته؟

 

_واااای آترین نه نه نه… بیچاره خیلی هم پسر خوبیه ازش خوشم اومده جذابه و مودب.

 

آترین : مواظب باش خب؟ تا یه حدی باهاش دوست باشی کافیه.

 

_باشه نگران نباش؛

فعلا شب خوش بابای!

 

آترین : برو خوب بخوابی…

 

بعد از مسواک زدن یکم درس خوندم و بعد خوابیدم.

 

تقریبا دو هفته ای از دیدار با امیر سوزان گذشته بود و توی این دوهفته حتی یه بار هم ندیده بودمش. لامصب بد تیکه ای بود.

 

امتحانا داشت شروع میشد و سال آخر بودم.

بکوب پای درس بودم؛ حتی فرصت نمیکردم مثل قبل با دوستام برم بیرون.

با آترین هم نمیرفتم.

 

یه جورایی اونم خیلی سرش شلوغ بود.

درگیر ترک جدید بود و سخت کار میکرد حتی گاهی ساعت ۱ شب ۲ شب بر می گشت.

 

چون تا ۱ و ۲ در حال درس خوندن بودم نمیترسیدم اما اگر بیشتر میشد تند تند زنگ میزدم تا برگرده.

 

این هفته کلا تعطیل بودم و یه فرجه بود برا امتحانا.

آترین گفته بود وسط هفته میبرتم یه جای خیلی قشنگ که هم یه استراحت کرده باشم هم یکم از فضای درس خارج بشم . . .

 

از روزی که تعطیل شدم برای امتحانا جز درس رنگ هیچی رو به چشم ندیدم.

از صبح که بیدار میشدم بعد از خوردن صبحانه مینشستم پای درس تا ظهر که دلم از گرسنگی ضعف میرفت.

 

برای این یه هفته آترین خدمتکار آورده بود و سر تایم ناهار حاضر بود.

ناهار میخوردم دو سه ساعتی میخوابیدم یا حمومی چیزی خلاصه استراحت میکردم.

 

باز دوباره می نشستم پای درس تا جایی که بدنم التماس میکرد برای تکون خوردن و مغزم گریه میکرد برای استراحت.

 

اصلا نمیتونستم به خودم اجازه بدم برم دنبال خوش گذرونی و هر چیزی به جز درس.

خیلیا از این فرجه استفاده میکنن برا گردش و ریلکس کردن اما من….

 

من وقت این قرتی بازی هارو ندارم.

باید بهترین دانشگاه کانادا رشته خوب قبول شم تا شاید شاید با هزار بدبختی و فلاکت و پارتی بازی و پول آترین بتونه تابعیت منو بگیره.

 

سه شنبه شب بود که آترین زود برگشت و صدام زد.

نذاشت درس رو تموم کنم.

از وقتی برگشت خونه غر زد و بلند بلند حرف زد، آهنگ گذاشت تا بلاخره تسلیم شدم و رفتم پایین کنارش.

 

شام خوردیم و شطرنج بازی کردیم.

میخواستم برم بخوابم که دستمو گرفت و نذاشت.

مجبورم کرد پا به پاش روی مبل بشینم آهنگاش که توی تی وی پخش میشدن رو ببینم.

 

وقتی تموم شد گفت :

برو بخواب و امشب دیگه درس رو فراموش کن.

فردا صبح ساعت ۷ حاضر و آماده توی آشپزخونه روی صندلی میبینمت.

 

و الان روز چهارشنبه ساعت ۶:۳۰ بود.

در حین آماده شدن بودم که صدای گوشیمو شنیدم.

خواستم بی توجه باشم که نشد.

یعنی این موقع صبح کیه؟

کس خاصی که شماره منو نداره!

 

نتونستم بیخیال باشم. سریع رفتم پای تلفن و پیام رو باز کردم :

سلام تابان جان صبح خوبی داشته باشی.

 

همین تموم…

این کیه دیگه؟ چرا اینطوری حرف زده؟ شماره منو از کجا آورده؟ با من چیکار داره؟

جواب بدم؟ جواب ندم؟

 

در حین دل دل کردن با جواب دادن پیام دیگه ای به دستم رسید :

من امیرم عزیزم…

 

یا خود خدا! این شماره منو از کجا آورده؟

چیکارم داره؟

اه اصلا ولش کن الان وقت درگیر شدن ندارم.

 

با این حرف خودمو آروم کردم. بدو بدو آماده شدم و با برداشتن وسایل مورد نظر و گوشیم رفتم پایین.

 

صدای آهنگ خوندن آترین از توی آشپزخونه میومد.

وارد شدم و بعد از سلام صبح بخیر نشستیم

صبحانه خوردیم و باهم از خونه خارج شدیم.

سوار ماشین شدیم و آترین شروع به روندن کرد.

انقدر خوابم میومد که باز پلکام رفت رو هم و خوابم برد.

 

طرفای ساعت ۱۱ شب بود که برگشتیم خونه.

انقدر هر دو خسته بودیم که بی هیچ حرف و فکری سریع وارد اتاقامون شدیم.

 

صبح با صدای آلارم گوشیم بیدار شدم.

آلارم رو خاموش کردم و بعد از انجام کارا و خوردن صبحانه بی توجه به همه چیز نشستم پای درس.

 

نمیدونم چقدر خوندم که با صدای زنگ گوشیم به خودم اومدم.

به گوشی نگاه کردم همون شماره ناشناس بود.

امیر سوزان!

 

با اکراه تلفن رو برداشتم.

امیر : بهههه تابان خانوم سلام چطوری؟

 

_سلام بفرمائید؟

 

امیر : ای بابا؛ دیروز پیام دادم که!

گفتم امیرم امیر سوزان…

 

_آها سلام!

 

امیر : آه چه سرد. حدااقل یه کلمه خوبی به سلامت اضافه میکردی.

 

_سلام خوبی؟

 

امیر : آها حالا شد؛ ممنون تو خوبی؟ دوران فرجه خوش میگذره؟

 

_آم خیلییییی. همش درس درس درس.

راسی شماره منو از کجا آوردی؟

 

امیر : پیدا کردم دیگه.

مگه میشه من چیزی رو بخوام و پیدا نکنم؟

الان که فرجه است چرا درس؟

 

_فکر میکنم باید از خودم درخواست میکردی تا بهت شماره رو میدادم.

چونکه نمیخوام شب امتحان اذیت بشم دارم میخونم.

 

امیر : موفق باشی پس تابان عزیز!

عذرخواهی میکنم اگر شمارتو گیر آوردم و مزاحم نمیشم. بای!

 

_نه نه نه! منظورم اصلا این نبود که مزاحمی.

ببخشید من خسته ام برای همین متوجه نمیشم چی میگم اگر امکانش باشه بعدا خودم تماس میگیرم.

 

خداحافظی کردم بلاخره.

کیس بدی نبود فکر کنم بتونم باهاش کنار بیام و رل بزنم.

شاید واقعا به درد هم خوردیم.

۱۷ سالم داره تموم میشه و تا حالا حتی یه رل هم نداشتم.

 

اما باید خیلی خیلی مواظب باشم! به هر کسی نمیشه اعتماد کرد.

سعی کردم فکرم رو بازم روی درسم متمرکز کنم.

 

 

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.2 / 5. شمارش آرا 16

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
0 نظرات
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x