رمان ماه تابانم پارت ۵۳

3.7
(19)

 

 

با غیض نوچی گفت و زل زد به سقف. همونطور که دست میکشیدم توی موهاش گفتم

_حالا فکرت درگیر چی بود که بی خواب شدی؟

 

چیزی نگفت.

کمی اخمام رفت توی هم.

زوم کردم روش که به روی خودش نیاورد.

 

سکوتش که خیلی طولانی شد، با حرص دستم رو از توی موهاش در آوردم که سریع چنگ زد به مچ دستم و گفت

_چیشد؟ چرا دستتو کشیدی؟

 

چشم غره ای بهش رفتم

_برای اینکه ازت یه سوال پرسیدم و شما جواب ندادی.

حالا هم میخوام برم بخوابم.

 

با این حرفم خیره شد بهم

_چی رو میخوای بدونی؟

 

آروم گفتم

_دلم میخواد بدونم چی توی ذهنته.

 

ابرویی بالا انداخت

_کدوم مواردو؟

 

شونه ای بالا انداختم که مشکوک کمی نگام کرد و بعد از چند ثانیه گفت

_چرا ساکت شدی؟

هرچی میخوای بپرس من بهت جواب میدم.

 

بازم چیزی نگفتم که کلافه از روی پاهام بلند شد و رفت سمت آشپزخونه.

 

از پشت سر خیره شدم بهش.

چه خوبه که چنین حامی و تکیه گاهی دارم!

با وجود اینکه بعضی موقع ها کاری میکنه تا بهش شک کنم ولی دوسش دارم!

 

نمیدونم چرا امشب جواب سوالمو نداد!

حتی نمیدونم چرا منو دوست معرفی کرد جای عشق!

 

نمیدونم چقدر توی فکر بودم که با تکون خوردن چیزی جلوی صورتم به خودم اومدم.

نگاهم رو بالا آوردم.

آترین کنجکاو نگاهش رو توی چشمام چرخوند و گفت

_به چی فکر میکردی که هرچقدر صدات کردم حواست نبود؟

 

اروم هیچی ای گفتم که باز لیوان رو جلوم تکون داد.

با تعجب ازش گرفتم…

 

_این چیه؟

 

لبخندی زد و در حالی که کنارم نشست گفت

_یه دمنوش آرام بخشه.

حس کردم عصبی و کلافه ای، اینو برات درست کردم تا اروم شی!

 

ابرویی بالا انداختم.

خیره شدم به لیوان توی دستم که دستش رو کشید پشتم و گفت . . .

 

 

 

 

_خب هر سوالی داری بپرس!

حس میکنم ذهنت درگیره یه سری سوالاته که نتونستی بپرسی تا حالا…

 

نفس عمیقی کشیدم.

تصمیم گرفتم دلم رو به دریا بزنم و سوالی که همش توی ذهنم بود رو بپرسم.

 

زل زدم بهش و با صدای ارومی گفتم

_تو مگه نگفتی منو دوست داری؟

 

با این حرفم آترین گنگ سرشو تکون داد

_آره الانم میگم… چطور؟

 

سر کج کردم

_خب پس چرا به همه منو فقط یه دوست معرفی کردی؟

 

با این حرفم تازه فهمید چی اذیتم میکنه.

لبخندی زد و منو کشید سمت خودش.

 

بغلم کرد و گفت

_پس این تو رو اذیت میکرده.

چرا زودتر نپرسیدی تابان؟

 

نگاهی بهش انداختم و گفتم

_الان میخوام دلیلش رو بدونم میشه بهم بگی؟

 

سری تکون داد و گفت

_هم برای تو هم من بد میشد.

خودت میدونی من اینجا یه خواننده معروف شدم.

اگه این خبر که من یواشکی این همه سال توی خونم دختری رو قایم میکردم پخش بشه، کلی حرف پشت سر من حتی تو در میارن.

لازم دونستم آروم آروم جلو بریم.

الان به عنوان دوستم معرفیت کردم ولی کمی که بگذره با رفتارام بهشون میفهمونم که قلبم مال تواه!…

 

لبخندی به حرفش زدم.

با آرامش دست انداخت توی موهام و همونطور که موهام رو بهم میریخت گفت

_حالا خیالت راحت شد؟ راضی شدی؟

 

آره ای گفتم و با ذوق گفتم

_فردا میای بریم یه گیتار بخریم؟

 

ابرویی بالا انداخت و گفت

_ به این زودی میخوای بخری؟

بزار اول بریم پیش برایان.

ببین سر کلاسش چی میگه همونو بخریم یا یه روز با برایان برید خرید.

 

لبام رو آویزون کردم که با حرص گفت

_لبات رو اینجوری نکن هوس میکنم بخورمشون.

 

با چشمای گشاد شده زل زدم به آترین که با چشم غره گفت

_چرا اینطوری نگاه میکنی؟

 

هیچی ای گفتم . . .

 

 

باز دراز کشید و روی پاهام خوابید.

کم کم چشمام داشت بسته میشد که سرم رو تکیه دادم به پشتی مبل.

 

همزمان هم توی موهای آترین دست میکشیدم. داشت خوابم میبرد که آترین دستم رو گرفت.

 

بوسه ای روی دستم زد گفت

_خوابت میاد؟

 

سری تکون دادم و خواستم بخوابم که یهو سرش رو از روی پام برداشت.

خمار چشم باز کردم و زل زدم بهش که سریع دست انداخت زیر گردن و زانوهام و بلندم کرد.

 

خمار خواب سرم رو تکیه دادم به سینه اش

_کجا میبری منو؟

 

پیشونیم رو بوسید و گفت

_بریم بزارمت روی تخت تا راحت بخوابی.

من نمیدونم چرا وقتی خوابت میاد نمیری راحت بخوابی!

 

چیزی نگفتم و فقط نفس عمیقی کشیدم. عطر پیراهنش رو خیلی دوست داشتم.

لعنتی همیشه بهترین عطرا رو میزد که هوش از سر ادم میپروند.

 

با صدای باز شدن در فهمیدم رسیدیم به اتاقم.

منو گذاشت روی تخت و خواست بره که چنگ زدم به تیشرتش

 

_جانم چیزی نیاز داری؟

 

سری تکون دادم و درحالی که حسابی خمار خواب بودم و مطمعن بودم چند ثانیه دیگه خوابم میبره گفتم

_نرو… پیشم بخواب.

 

بعد از حرفم دیگه چیزی نفهمیدم و توی خواب عمیقی فرو رفتم…

 

#آترین

 

با این حرف تابان مات موندم.

همینجور زل زدم به صورت غرق در خوابش.

معلومه خیلی خسته بود که سریع خوابش برد.

 

نگاهی به تختش انداختم.

جا بود برای خوابیدن من.

چه عیبی داشت اگه با فاصله ازش میخوابیدم؟

 

ولی اگه صبح بلند شه و منو ببینه ناراحت شه چی؟

شاید حرفش بخاطر خوابالودگیش بود و نفهمید چی داره میگه!

 

پوفی کشیدم و دستمو توی موهام فرو بردم. چرخیدم سمت در؛

بین موندن و رفتن گیر کرده بودم که بلاخره تصمیم گرفتم . . .

 

 

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 3.7 / 5. شمارش آرا 19

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
0 نظرات
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x