رمان ماه تابانم پارت ۵۶

4.1
(17)

 

 

 

ولی قصد داشتم سر به سرش بزارم.

ابرویی بالا انداخت و گفت

_یعنی میخوای بگی نمیببینی؟

 

با این حرفش الکی به دور و ور نگاه کردم و بیخیال گفتم

_اصلا نمیبینمشون.

اگه منظورت خودتی که نهایتا با ارفاق میتونم بگم نیمچه بزرگواری حسابت کنن.

ولی متاسفانه اون دومی رو نمیبینم…

 

با این حرفم ابرویی بالا انداخت و شیطون گفت

_که اینطور…

 

منم با خنده سر تکون دادم که آترین جدی گفت

_خیلی خب بسه بریم سرکارمون.

 

بعد از حرفش رفت پشت میزی نشست.

همه با هم به سمتش حرکت کردیم.

من پشت سرش ایستادم که گفت

_برایان تو میتونی توی گیتار زنی کمک کنی دیگه نه؟

 

برایان آره ای گفت

_فقط باید وقتمو هماهنگ کنم باهاتون.

 

آترین باشه ای گفت.

 

مری

_منم همون پیانو رو بزنم؟

 

آترین با این حرفش سر بلند کرد و با کمی فکر گفت

_آره نمیخوام زیاد افراد جدید بیارم.

برای راحتی کارم از شماها استفاده میکنم.

بقیه چیزا هم با اسپانسر هست که خودش اوکی میکنه…

حالا بیاید کمی تمرین کنیم بعدش بریم.

 

ازشون فاصله گرفتم و روی صندلی رو به روشون نشستم.

مشتاق بهشون نگاه کردم.

میخواستم ببینم چیکار میکنن…

 

آترین داشت یه سری توضیحات بهشون میداد.

بعد از تموم کردن صحبتش و توضیحاتش شروع کرد به زدن گیتار.

 

آترین خیلی قشنگ میزد ولی هنوز کار داشت تا هر سه با هماهنگ بشن…

 

کمی تمرین کردن و بلاخره بعد از یک ساعت و خورده ای کارشون تموم شد.

 

آترین اومد سمتم و سوییچ رو گرفت جلوم.

با تعجب گفتم

_چیکارش کنم؟

 

سوییچ رو داخل دستم گذاشت و گفت

_برو تو ماشین تا من بیام…

 

باشه ای گفتم و خواستم برم که دیدم مری با ناز داره میره سمت آترین.

ترجیح دادم همونجا بمونم برای همین رو به آترین گفتم

_منتظر میمونم باهم بریم…

 

مشکوک زل زد بهم و گفت

_الان گفتی باشه که!

 

شونه ای بالا انداختم . . .

 

 

 

شونه ای بالا انداختم و گفتم

_نظرم عوض شد.

 

باشه ای گفت.

با صدا کردن های مری که مخاطبش آترین بود، چرخید سمتش.

مری خودش رو چسبوند به آترین گفت

_الان کجا میخوای بری آترین؟

 

آترین دست گذاشت دو طرف بازوی مری و کمی از خودش جدا کرد.

گفت

_میریم خرید برای تابان.

 

با این حرفش مری ابرویی بالا انداخت و با حرص گفت

_خودش نمیتونه بره؟ من با تو کار خصوصی دارم.

 

اترین دستاش رو توی جیبش فرو برد

_اگه هم میخواست تنها بره من نمیذاشتم.

کار خصوصیت رو همین الان هم میتونی بهم بگی.

پنج دقیقه وقت داریم.

 

با این حرف آترین پوزخندی به مری زدم که پشت چشمی برام نازک کرد و گفت

_منظور من خصوصی خصوصی بود.

اینجا یه نفر هست به این نمیگن خصوصی.

 

آترین با این حرف مری به من نگاه کرد.

فکر کردم الان به من میگه برو اونور ولی اینطور نشد…

 

در عوضش دست انداخت دور کمرم و گفت

_تابان مشکلی نداره.

اون همه چیز زندگی من رو میدونه.

پس جلوش بگو، مطمعن باش به کسی نمیگه.

 

با این حرف آترین ذوق زده بهش نگاه کردم که لبخندی زد و منتظر به مری نگاه کرد.

 

بلاخره مری بعد از کمی مکث گفت

_نه مرسی ترجیح میدم وقتی تنها بودیم باهم حرف بزنیم خداحافظ…

 

بعد از حرفش بدون اینکه اجازه بده آترین چیزی بگه رفت.

آترین متعجب گفت

_چرا اینجوری کرد؟

 

با نیشخند گفتم

_چون حسودیش شد.

 

خواست چیزی بگه که برایان . . .

 

 

 

 

 

خواست چیزی بگه که برایان گفت

_من الان وقتم ازاده میخواید بریم گیتار بگیریم؟

 

با این حرفش با خوشحالی گفتم

_واقعاااااااا؟

 

با خنده سری تکون داد که ملتمس به آترین نگاه کردم.

گفت

_خیلی خب بابا بریم قیافه ات رو اینجوری نکن برای من…

 

برایان با خنده گفت

_وای تابان دمت گرم. فکر نمیکردم آترین جلوی کسی کم بیاره…

 

چشم غره ای بهش رفتم و گفتم

_برایان خان من هر کسی نیستم.

من میتونم خیلی راحت همه رو به زانو در بیارم چی فکر کردی با خودت؟

 

ایندفعه دیگه برایان قهقه زد و بین خنده اش گفت

_بله درست می فرمائید بانو…

 

با این حرفش حرصی نگاهی به آترین کردم که اونم داشت میخندید.

ابرویی بالا انداختم و گفتم

_کتک دوست دارین؟

 

آترین نوچ نوچی کرد و دست گذاشت پشت کمرم

در حالی که هولم میداد سمت در خروجی گفت

_نه اصلا لطفا عصبانی نشید و راه بیوفتید دیر میشه…

 

رفتیم سمت در خروجی و ازش خارج شدیم. سوار ماشین شدم که دیدم برایان نمیاد.

آترین شیشه رو کشید پایین رو به برایانی که بیرون ماشین وایستاده بود گفت

_چرا سوار نمیشی؟

 

برایان نگاهی بهمون کرد

_بخاطر اینکه ماشین آوردم.

شما برید منم با ماشین خودم میام.

 

آترین اهانی گفت

_خیلی خب پس ما میریم تو پشت سرمون بیا…

 

برایان رفت سوار ماشینش شد.

آترین هم اروم راه افتاد و وقتی برایان پشت سرمون رسید گاز داد.

زودتر از اونچه که فکرشو بکنیم رسیدیم به بازار.

 

آترین منو یه جای پیاده کرد و گفت . . .

 

 

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.1 / 5. شمارش آرا 17

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
0 نظرات
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x