رمان ماه تابانم پارت ۵۷

3.9
(20)

 

 

گفت همینجا وایسم تا ماشین رو پارک کنه و بیاد.

به حرفش گوش دادم و همونجا وایسادم.

پنج دقیقه گذشت که برایان اومد سمتم.

 

_پس آترین کو؟

 

دستی توی موهاش کشید و گفت

_حتما جای پارک گیرش نیومده. یکم صبر کن میاد.

 

پوف کلافه ای کشیدم.

بعد از ده دقیقه بلاخره آترین با صورتی درهم اومد.

وقتی رسید کنارمون خواستم غر بزنم که دست گذاشت روی لبم و گفت

_الان نه تابان بزار بعد…

 

باشه ای گفتم که برایان مشکوک گفت

_چیزی شده آترین چرا درهمی؟

 

آترین نه ای گفت

_خب بریم؟

 

سری تکون دادیم و راه افتادیم. هرچیزی که میدیدم و خوشم میومد آترین سریع میخرید.

 

بعضی موقع ها با شنیدن قیمتاشون دود از سرم میزد بیرون و میدونستم این قیمت ارزش اون جنس رو نداره.

 

هی میگفتم نه نمیخوام ولی آترین کار خودش رو میکرد و میخرید.

دیگه اخر کار برای یه جنسی که اصلا ارزش نداشت کلافه شدم و دست به کمر گفتم

_دفعه بعدی باهات نمیام خرید!

 

آترین ابرویی بالا انداخت و متعجب گفت

_چرا؟

 

چشمی چرخوندم و گفتم

_بخاطر اینکه همه چیزایی که خوشم میاد رو میخری در حالی که بعضیاشون گرون هستن و واقعا نمی ارزه…

 

آترین چشم غره ای رفت که برایان صدامون زد. چرخیدیم سمتش. دیدیم جلوی مغازه آلات موسیقی وایساده.

 

رفتیم سمتش. رو یه من گفت

_تابان بیا بریم داخل از اینجا گیتاری که میخوای رو بخر.

بیشتر اوقات دانش آموزام رو میفرستم اینجا.

 

با این حرفش با ذوق رفتم داخل که اون دوتا هم پشت سرم اومدن.

با وارد شدن برایان به مغازه، صاحب فروشگاه سریع اومد سمتش و شروع کرد به احوال پرسی.

 

وقتی حرفای اولیه تموم شد برایان گفت

_یکی از بهترین گیتار هارو میخوام… پیشرفته ترین…

 

صاحب فروشگاه سریع رفت و یه گیتار اورد داد دست برایان.

برایان هم بعد از کمی نگاه کردن داد دست من و گفت

_ ببین خوشت میاد یا نه؟

 

به گیتار نگاه کردم. من از خوب و بدی و مبتدی و پیشرفته بودنش سر در نمیاوردم تنها چیزی که باعث میشد انتخاب کنم زیبایی گیتار بود . . .

 

 

 

زیباییش خیره کننده بود. دلم نمیومد نگاه ازش بگیرم.

یعنی این جیگر قراره بشه مال من؟ یعنی قراره باهاش بزنم و بخونم؟

 

از فکرام، نیشم باز شد و با لبخند از ته دل به برایان گفتم

_اره همین خوبه.

 

سری با خنده تکون داد و فروشنده گفت

_همین رو می‌ بریم…

 

مرده خوشحال رفت کیفش رو بیاره.

آترین خواست حساب کنه ولی برایان نذاشت و گفت

_خودم حساب میکنم.

این یه کادو از طرف من به دختر زیبا و مهربونی مثل تابانه!

 

با این حرفش آترین با اخم های درهم گفت

_نمیخواد خودم حساب میکنم…

 

برایان نگاهی بهش انداخت و جدی گفت

_فکر کنم هدیه رو پس نمیزنن آقا آترین…

 

آترین پوفی کشید و به ناچار عقب کشید. فروشنده اومد و اول گیتار رو کوک کرد.

بعد توی کیفش گذاشت و داد دستم…

 

تشکری کردم و با ذوق رفتم پیش آترین که لبخندی زد و گفت

_دوسش داری؟

 

سریع سر تکون دادم و گفتم

_آره عالیه. بعد از اینجا میریم اون پاساژ جیگره دیگه؟

 

سری تکون داد و گفت

_آره می‌ برمت امروز همه چیزایی که میخوای رو بخری، نگران نباش…

 

تشکری کردم و منتظر برایان شدیم. بعد از اومدن برایان رفتیم بیرون و با رسیدن به ماشین از برایان کلی تشکر کردم.

 

بعد از خداحافظی داخل ماشین نشستم. آترین هم اومد سوار شد و ماشین رو راه انداخت.

بوقی زد و از برایان فاصله گرفتیم…

 

نفس عمیقی کشیدم و به بیرون زل زدم که آترین دستم رو گرفت و گفت

_به قول خودت از اون پاساژ خوشگله چی میخوای بخری؟

 

شونه ای بالا انداختم و گفتم

_چندتا لباس خاص…

 

باشه ای گفت

_یادت باشه رفتیم خونه بهت شماره برایان رو بدم تا تایم کلاساتو بپرسی و هماهنگ کنی باهاش…

 

من کنار این مرد خوشبخت ترین دختر جهان بودم . . .

 

 

 

رومو کردم سمت شیشه ی ماشین و در حالی که توی سکوت به اهنگ گوش میکردم زل زده بودم به مردمی که در رفت و امد بودن.

 

هرکدوم یه حالت داشتن بعضیا شاد بودن ، غمگین، ناراحت، خنثی و همه حالت هایی بینشون بود….

 

پشت چراغ قرمز وایسادیم. نگاهی به آترین که جدی زل زده بود به جلو انداختم که شیشه کنارم ضربه خورد.

 

چرخیدم اون سمت و با دیدن پسر جذابی ابروهام بالا پرید.

شیشه رو پایین کشیدم که با ذوق رو به آترین گفت

_وای آقای راسل!

 

آترین چرخید سمتش و با اخم های درهم گفت

_ بفرمایید؟

 

پسره گفت

_میدونم اینجا جای مناسبی نیستا ولی میشه با من یه عکس بگیرید؟

 

آترین ابروهاش بالا پرید و به شمارش چراغ قرمز نگاه کرد.

منم نگاه کردم. ثانیه های آخر بود…

 

آترین شرمنده گفت

_ببخشید الان چراغ سبز میشه.

 

بعد از حرفش شیشه رو داد بالا.

چشمام گشاد شد. متعجب گفتم

_با همه هوادارات اینجوری رفتار میکنی؟

 

کلافه نگاهم کرد و گفت

_مثلا کمی خودم رو تغییر دادم که کسی نشناسه چون حوصله شون رو ندارم.

نمیدونم این پسره از کجا شناخت ولی یه دلیل دیگه هم علاوه بر چراغ قرمز داشتم.

 

ابرویی بالا انداختم و گفتم

_چه دلیلی اونوقت؟

 

با غیض گفت

_از نگاه هایی که به تو مینداخت خوشم نیومد برای همین ردش کردم.

 

اومدم چیزی بگم که با صدای بوق های پشت سرمون سریع ماشین رو راه انداخت.

دیگه چیزی نگفتم…

 

رسیدیم به پاساژ مورد نظر.

ماشین رو تو پارکینگ پارک کرد و باهم پیاده شدیم.

 

اینبار آترین به هر چیزی که بیشتر از پنج ثانیه نگاه میکردم میخرید و اصلا هم ایراد نمیگرفت.

 

از این حرکتش هم خوشم میومد هم حرصم میگرفت.

اصلا مبلغ ها به چشمش نمیومد.

خوبی داشتن پارتنر پولدار و معروف همین بود . . .

 

 

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 3.9 / 5. شمارش آرا 20

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
1 دیدگاه
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
ثنا
ثنا
1 سال قبل

بالاخره رسیدم. بهت نویسنده جون ، من خیلیییی این رمان دوست دارم وو ممنونم از قلم تون

1
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x